موجودی بنام استرس

کوچولو که بودم،ادم ریلکسی بودم ولی از بس که من ریلکس بودم،مامانم حسابی نگران بود و مدام من رو انجام کارهام سر وقت،تشویق و تقربا مجبور میکرد که خب خیلی خوب بود برام.و من الان منظم بودنم و جدییتم تو کارهام رو مدیونش هستم....

اینکه مامانم میگفت برای هرکاری،همون لحظه که تو یادت هست انجماش بده و یا اگه نمیتونی حتما یادداشتش کن و در اسرع وقت انجامش بده.دیگه من عادت کردم به اینکه دراکثر کارهام دقیق و سرموقع انجام میشه...

از وقتی که تقریبا بگم راهنمایی بودم فهمیدم استرس جزی از شخصیت من هست.هرچقدر بزرگتر شدم،متوجه شدم که جز جدای ناپذیر از زندگیمه.....حالا تصمیم گرفتم،قسمت های مثبتش رو برای خودم نگه دارم و قسمتهای منفی استرسم رو کنترل و اصلاحش کنم....نتایج جدید رو طی هفته های اینده احتمالا خواهم نوشت که ثبت بشه برام.....

۱ نظر ۴ لایک

Stay at home ☕🧘‍♀️🙇‍♀️💃🛀🥘⏰📅📚🎵

دیروز واااقعااا روز خسته کننده ای بود برام....دوتا امتحان مهم داشتم اولی دوشنبه بود که خیلی سخته(فیزیولوژی) و دومی هم دیروز بعدازظهر بود.....

هر دوتاشومو خوب دادم ولی خیلی خسته شدم،نمیدونم شاید دلیل خستگیم فقط امتحانا نباشه و این قرنطینه و موندن تو خونه منو کم تحمل کرده باشه اما هرچی که بود بعدش دیگه همونطور که گفتم،رفتم دوش گرفتم بشوره ببره خستگیم رو....بعدش دوستم بهم زنگ زد و خدا شاهده همینطور حرف رو حرف شد و سه ساعت گذشت!!منکه دیگه خسته شده بودم و دراز کشیدم چون دوستم ماشالا هزار ماشالا خوش حرف،مگه حرفهاش تموم میشد؟🙈😅

امتحان بعدی  فیزیولوژی، دوشنبه اس...

یه دوسه هفته دیگه ام امتحانای پایان ترمم شروع میشه...

یه چیزی رو میخوام بگم.من چون کلاسم که انلاینه،علاوه بر اون امتحانامم انلاینه،تصمیم گرفته بودم که برم ایران(برمیگرده به دوسه هفته پیش)....انگار به صلاحم نبود و من تا پای پرواز هم رفتم ولی بنا به دلایلی نشد و قسمت نبود،و کلی اتفاقهای جور واجور افتاد که من با اینک برای جمعه ی دوهفته ی پیش بلیط گرفته بودم ولی مجبور شدم کنسلش کنم و خیلی روزای عجیب و سختی بود برام.....من ناراحت شدم و بهم ریختم اما خیلی سریع خودمو جمع و جور کردم و بعداز گدشت زمان دیدم عه واقعا انگار بهتر بود که نرفتم(بماند که حالا چه اتفاقهایی افتاده بود)....در این بین یه روز ازکل کلاسای اون روزم کنسل شده بود و صبحش بعد از ساعت ۱۲(که رنج سنی ما، تو این ساعت اجازه خروج و خرید دارن)رفتم خرید کنم و مواد غذایموردنیازم رو بخرم.بعداز اینکه رسیدم خونه دیگه بعداز ظهر شده بود.....تازه ناهارم رو اماده کردم و اومدم شروع کنم به خوردن دیدم گوشیم زنگ میخوره....گوشیمو نگاه کردم و دیدم مادر یگی از دوستامه(خدای من یعنی میتونه چه کار مهمی با من داشته باشه که زنگ زده؟؟؟!)....گوشی رو برداشتم دیدم این مادر صداش انگار از قعر چاه میاد انقدرر حالش بد و ناراحته.....گفت سین جان یه خواهش ازت دارم.....و گفت که بچه اش به کمک نیاز داره و تنها کسی که بهش اعتماد داره و درحال حاضر وجود داره منم.....ازم خواست برم بهش کمک کنم.....

اولش من با خودم فک کردم که خب دوستم چرا خودش به من مستقیما زنگ نزده و جریان چی میتونه باشه....بعد وقتی که رفتم پیشش دیدم حالش اصلاااا خووب نیست و واقعاا به کمک احتیاج داره....😥😞

حقیقتا چون قول دادم چیزی از ماجرا رو برای هیچکسی توضیح ندم بخاطر همین نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاده بود ولی همینقدر بگم بدتر و ناراحت کننده تر از فیلم ترسناک بود برای من و دوستم و همچنین خانوادش......خدا فقط رحم کرد که هیچ اتفاق وحشتناکتری نیوفتاد و خداروهزار مرتبه شکر که بعداز اون روز دیگه هم حال خودش و هم حال خانوادش خوب شد....

جالبه.....من خواستم برم ولی نشد....چندوقت بعدش تونستم به یکی کمک کنم که به گفته ی خودش تا عمر داره دعاگوی من هست...

نوشتن اینا صرفا برای این بود که همیشه یادم بمونه که هرلحظه و هر روز که خداوند به من هدیه داده،خیلی ارزشمند تر از اتفاقهاییه که میوفته و زندگی ادم رو ممکنه مختل کنه ولی درنهایت هرچیزی که نکشه قویترمون میکنه دیگه درسته؟؟....قبل از اینکه تصمیم بگیرم برم پیش خانوادم،کاملا بهم ریخته بودم ولی اون تصمیم و تلنگرهاش به من و بعدش کنسل شدن تصمیم به دلایل متعدد،باعث شد که من به خودم بیام و روی همون مسیری که باید،راه برم....وقت خسته شدن نیست.....

 

 

۴ نظر ۷ لایک

💅🏻👄👝💄

صبح که الارم به صدا دراومد،چشامو باز کردم،سریع گوشیم رو از حالت هواپیا خارج کردم و برای مامانم نوشتم سلام صبح بخیر عزیزم💜(اینکار هر روز صبحمونه)

بعدش یکم تو نت چرخیدم و پاشدم.صبحونه خوردم و بعدش کیف ارایشمو 👝اوردم جلو....کانسیلر،ریمل و خط چشم و سایه دودی و سفید و سه تا بِراش.....

قبل از اینکه کاری انجام بدم یه اهنگ لایت گذاشتم،بعد یکم کانسیلر زدم و با براش پخشش کردم.سایه دودی رو باز کردم و فک کردم به اینکه خب چجوری بزنمش؟؟مثل مداد چشم دور چشمم بزنم؟یا بی مهابا(محابا) فقط پخشش کنم؟....فقط پخشش کردم.....سایه سفید رو باز کردم و قسمت تورفتگیه چشم که به بینی چسبیده رو سایه زدم.....بستمشون و بعد یکم با مداد چشم خط چشم کشیدم و ریمل.....ابروهامو هاشوری مدادشون کشیدم،همون رنگ مدادی که همیشه فکر میکنم نزدیک ترین رنگ به رنگ موهامه و جلوه ی ابروهام رو بهتر میکنه....دیگه نوبتی هم باشه،نوبت رسید به رژلب صورتیم....اول درشو باز کردم و تا ته بازش کردم....اول بوش کردم و بعد خیلی بادقت زدمش(یادتونه که من عاشق رژ لبم دیگه؟!!  کلیک 💄😍)بعدشم خط لب همرنگش،نقاشیمو کامل تر کردم و ۸ های لب رو میزون کردم....ببین نمیشه من رژ صورتی بزنم و روش یه دور رژ بنفشم نکشم....اصلا کامل نمیشه بنظرم😊...

کیفمو گذاشتم کنار.....

حالا نوبت لاک زدنه......پاهام که دارن،میمونه دستهام....دوتا ابیه روشن رو روی هم زدم😊💅🏻.....دیگه بخاطر کرونا،با اینکه همش خونه ام ولی ناخنمهام کوتاهه کوتاهه،کوچولوی کوچولو

 

 

میدونم میدونم دستام عین دستای خانومهای زحمتکش شده که طفلونکیها همیشه دستهاشون با مواد شوینده سرکار داره ولی باید بگم من انقدررررهی دست میشورم که دستام دیگه مثل این  طفلونکیها شده.....لاکمم صبح زدم ولی عکس برای شبه و همونطور که دستهامو زیاد میشورم این لاکها هم موندهگاریش کم میشه چونکه ژل لاک نیست و لاک معمولیه.پس لطفا فقط به رنگ لاک توجه کنید و به دستهای پوست پوست شدم نگاه نکنید که تازه کوشه های انگشتمم کوچولو پوستش بلند شده بسکه دست میشورم:(

۷ نظر ۶ لایک

ففط اووووف به کرونا....

من از هرنظر که فک کنین خسته ام...روحی ،جسمی....

هی خودم رو کنترل میکنم که غر نزنم و حرفهای واقعی و ناراحت کننده ای که اینروزا هممون تو دلمونه نزنم ولی دیگه تحمل منم حدی داره....

پرم از حس بد و ناراحتی....

اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط....

تمرکزم رو درس خیلییی کممم شده....

از حجم هوای خوب و دلپذیری که از پشت پنجره میبینم و همونقدر که میخواد حالمو عوض کنه قشنگ ضد حال میزنه به حالم که ای داد من عاشق این فصلم و عاشق پیاده روی تواین فصل ولی نمیشه همینجوری پاتو از خونه بذاری بیرون و راحت بدون هیچ ماسک ودستکش و ترس و اظطراب تو کوچه و خیابون و پارک راه بری و باموزیکت تو دلت همراهی کنی....

یکماه و خورده ایه که نه ادمی رو از نزدیک دیدم و نه بغلشون کردم....دیدن منظورم نشستن و حرف ردن و گپ وگفت هست مخصوصا همکلاسیام....اخ که من چندبارر گریه کردم برای این دلتنگی و هربار هم برام تازه اس....

بدتر از همه ایمیل زدن گفتن تاریخ امتحانامون از خرداد به مرداد انتقال پیدا کرده و صدالبته که خیلیی تایم خوبیه برای درس خودندن چون تو این زمان پایین ترین تمرکز رو دارم تجربه میکنم و با این حالت کشون کشون باید ترم رو به عالی جلو ببرم و خیلی بهم فشاره....مخصوصا اینو درنظر بگیرین که ترم جدیدِ ماها از مهر شروع نمیشه،بلکه از شهریور شروع میشه....اوووف به این اوضاع...

قلبم از این حجم از بی حوصلگی و تو خونه بودن و همه چیز از روال عادی خارج شدن خیلی فشرده شده.....

خدایاااا چی میخواد بشه؟؟؟؟🤦‍♀️

۵ لایک

خودم سپردم دست خدای مهربون که همیشه حافظ هممونه🙏🏻🍃

اووووف یعنی من پدرم دراومد تا هفته ی پیش به اتمام رسید....حسابی داستان وار بود همه چیز و رو اعصاب.....خداروشکر هندل شد...

ازتون میخوام از خدا بخواین هرانچه که بهترین هست رو رقم بزنه....

بریم به امتحان مدیکال لاتین و فیزیولوژی برسیم که این هفته پر از کار هست برام🤷‍♀️

دیگه اینکه جریان چیه رو انشالله اگه بتونم براتون توضیح میدم در اینده....

 

حسابی دلتنگ دانشکده ام.....دوستام....بغل کردن....خندیدنهای از ته دل....پیاده روی با دوستام....کافه رفتنا.....اشپزی کردنای باهمدیگه.....

دیروز رفتم روی روفِ ساختمون ِ خودم و داشتم پیاده راه میرفتم،یهو چشمم به دانشکده ی اناتومیمون افتاد و حسابی دلم تنگ شده.....همون ساختمونی که وقتی درب ورودبشو باز میکنی و واردش میشی بوی مشمزکننده ی جسدهای بی جونِ اش لاش شده ی اغشته به اون محلولِ بو گندو که اینارو سالم نگه میداره تا ما ازشون درس بگیریم،همچین وارد سیستم هواییت میشه که نگم براتون😂🤷‍♀️....اووف میرم راه برم دلمون واشه،برعکس میشه...والا بخدااا که🤦‍♀️🤷‍♀️

چی بگم والاااااع...انشالله بهترین اتفاق بیوفته دراینده نزدیک 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

۷ لایک

عمق دلتنگی

امروز صبح وقتی پنجره باز کردم،با شکوفه های سفیدِ روی درخت و چمن سبز تر سبز که تو افتاب میدرخشه مواجه شدم....

دلم تنگ شد برای عیدهای بی دغدغه......

عیدهاییکه خوش بودیم و انقدررر خوب بود که عذامون میگرفت از تموم شدنش...

عید عجیبیه....

سال تحویل به پنهای صورت اشک ریختم از اینکه دارم میبینم خانوادم سالمن...

و ناراحت از اینکه عمه ام دیگه بینمون نیست...

قبلش کلییی دعا کردم برای سلامتی و شادی هممون....

قران خوندم و از خدا خواستم سلامتی و شادیه همه رو......نمیدونم چیشد که یکهو پرت شدن تو لحظه سال تحویل...بگذریم...

فیلم نبات رو دیدم....بسیار قشنگ بود....ولی من بازم به پهنای صورت اشک ریختم چونکه دلم برای خانوادم تنگ شده.....خدانکنه دلتنگی بیاد سراغت:(

بعداز یکسال و حدودا ۷ ماه هنوزم دلتنگ بشم می باره چشمهام...

 

این عکس مجسمه ایه که نبات برای مادرش درست کرده بود....

 

یکسری ویدیو خوب پیدا کردم از یوتیوب که ورزشهای فیزیو تراپی رو نشون میده.برم اونارو ببینم تا که حالم عوض بشه...

۸ لایک

راضیم از خودم...

سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟

خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....

و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....

خلاصه گفتم.....سوپرایز شد از تبریکم و بعدش شروع کردیم به حرف زدن درجهت رفع سوتفاهم ها...و احساسم میگه تو به رفع سوتفاهم ها موفق شدی و این حال منو خوب میکنه و همچنین بازم به خودم،این شهامتم ثابت شد و بیشتر خودم رو راضی میکن....حقیقتا من تو این موارد،غروری ندارم که باعث بشه سختم باشه و حتی مصر به انجام رفع کدورتها هستم همیشه😊

خداروشکر....✌🏻🤗

۴ نظر ۹ لایک

اندکی صبر...‌

خب امشب تصمیم انتقال دادن ۸ لبخند سال ۹۸ از روی کاغذ به پست بود که الان باتوجه به حالم باید فقط بنویسم خالی شم تا درپست بعد از ۸لبخند رو نمایی بشه.ببخشید خلاصه که بعداز شونصد سال من قراره چالش رو بنویسم ولیی از بس حالم داغون بود دستم به نوشتن نرفت که اینارو که قبلا کاملا بهشون فک کرده بودم و به یادشون اورده بودم رو به پست انتقال بدم....اما الان به نقطه ای رسیدم که بهش میگم صفر مطلق.

صفر مطلق برای من یعنی درجه ی امیدواری و صبرم به صفر مطلق رسیده.....الان وقتشه که ببرمش بالا....باااید ببرمش بالا.....چون خدای من اونقدرررر بزرگه که به من رحم کرد.....به جان خودم بهم رحم کرد....و من بااید درس بگیرم از این شرایط که من با وجود اینکه سالمم و میتونم به کارم برسم پس نباید از چپیدن تو الانکم خسته بشم.نبااید از درس خوندن روی میز تحریر قشنگم و گاها تختم خسته بشم.....من نباید از کلاسای انلاینی که دانشگاهم برامون گذاشته که ثبت نامش دهن هممونو کاملاا صاف کرده بسکه ارور میزنه،خسته بشم....نباید از سخت بودن درسا و کلاسای انلاین که از نظر کیفیتِ درسی ،به هیچ وجه مثل قبلا خوب نیستن بترسم.....باید دووم اورد و شجاع بووود....

اگه ۲ ماهه که عکس صفحه ی لوک اسکرین گوشیم،be brave هست و هرروز که هزاربار چشمم بهش میخوره یاد قولم به خودم میوفتم که شجاعتراز پارسالم باشم پس دووم اوردن تو این شرایط که از قضا(نمیدونم املائش درسته یا نه؟) همه مثل هم تو این شرایط هستیم،دووم اوردن وظیفه ی منه......وظیفه ی من درغبال(قبال؟) لطف هاب بزرگی که خدا به من کرد.....

مادرم یکماه پیش،احساس کرد مریض شده،رفت دکتر و تشخیصشون انفولانزا بود(درصورتیکه کرونا بوده و اشتباه تشخیص داده شد چون از علائم کرونا فقط تب داشت و سلام)،...کمی گذشت و دید نمیتونه نفس بکشه و دوباره بررسی شد،خلاصه فهمید کروناست.....اره کرونا......بماند که خیلیی ریه اش درگیر شده بود و اسهال شدید داشت و حالش اصلااا خووب نبووووود اما اونقدرررر خووب و با انرژی هرشب با من حرف میزد که من اصلااا نفهمیدم چه خبره و فک میکردم یه سرماخوردگیه ساده اس! اما نبود....دیگه من خودم هفته ی پیش،اونقدررر قسم ایه اش دادم که راستش رو گفت ولی خب خداروشکر امروز سی تیش خیلی خوب بود و حالشم عالیه......

اره خدا به من رحم کرد.....مادرم از یه مریضیه سنگین نجات پیدا کرد و واقعاا خیلی زشته اگه من بخاطر تو خونه موندن و خسته شدن و دل تنگی و سختیه درسامو و اینا بخوام تو دلم غر بزنم و کسل و مژمرده باشم....درحالیکه سالمم و همنین خانوادم و دوستام هم سالمن هستن....

معتقدم خدا همیشه بهترینهارو به من داده....پس دیگه جایی برای سر سوزنی پژمردگی نباید وجود داشته باشه برام.....

سین جان،تو همیشه صبرت زبون زد همه اس....باز هم صبرت رو ببر بالا و امیدت به خدا باشه که انقدرر قشنگ مواظب خودت و خانوادت هست و اندکی صبررررر لطفااا.....

پ.ن:شاید براتون سوال باشه که مادر من چطور کرونا گرفت؟مادرم در حیطه ی درمانی کار میکنه منتهی نه دربیمارستان،تو درمانگاه کار میکنه.

 

پ.ن:نوشتم اینارو که به خودم به صورت کامل گوشزد کرده باشم و همچنین شاید بدرد شما هم بخوره.

پ.ن:اندکی صبر لطفا،کامنتا هم تایید میشه و پست ۸ لبخند هم نوشته خواهد شد.قوووول میدم🤦‍♀️

۳ نظر ۶ لایک

مگه امروز جمعه ی اخرِ سالِ؟؟؟🤷‍♀️🤦‍♀️

تقویم شمسی نشون میده امروز اخرین جمعه ی سالِ......و من یادم میوفته به لیست اهدافی که برای امسال داشتم.....میتونم بگم به ۷۰ درصدش رسیدم و خداروهزارمرتبه شکر.....و امیدوارم شماهم همین احساس رو داشته بوده باشید...

عرضم به حضورتون که امسال هیچ چیز خاصی نمیخوام بنویسم،فقط از خدا برای هممون سلامتی و شادی و دل خوش ارزومندم....

دقیقا ۸ روز از اولین ادمهایی که تست کروناشون در اینجا مثبت دراومده میگذره و من ۸ روزه دانشگاهم تعطیل شده....(اولش گفتن ۲ هفته تعطیل میشه،اما ممکنه بیشتر هم باشه ولی باز هم بستگی به شیوعش داره)

درحال حاضر من اونقدر ناخوداگاهم درگیر وضعیت ایرانِ دوستداشتنی قشنگمونه و هی دارم به عنواین مختلف خودم رو سرگرم درسخوندن و فیلم دیدن و اشپزی و خلاقیت وغیره....میکنم که فکرم  رو منحرف کنم که به عمق فاجعه نچسبه این ذهنِ پر از فکر.....

حس من و بیشتر دوستای ایرانیم رو میتونم در چند جمله خلاصه کنم براتون:

نه اینکه فقط از غصه و تنهایی باشه،نه اینکه فقط از درد و ناراحتی باشه،نه اینکه فقط از بغض و حرفهای نزده باشه،نه.....اما انگار یه موقعهایی از درون خالی شدی!......جسمت هست اما از درون خالیه....اونقدر که کسی حتی اگه از روی محبت دست بذاره رو شونت هم فرو میریزی....این حسیه که نمیشه با یک کلمه توضیفش کرد....این حسیه که شاید همه ی ماها تو این روزها داشته باشیم......

 

از سین های امسالم باید بگم که فقط سبزه و سولین دارم😊😁دقیقا مثل پارسال.

و از امروزم بگم براتون که بیدارشدم و صبحونه خوردم و درسخوندم و فیلم دیدم و بعدش ناهار پاستای خوشمزه امو خوردم و سالاد فصل و الان هم که دارم مینویسم...بعدشم یقینا میرم سراغ بخش ایمنیِ فیزیولوژی و جزوه اش رو تکمیل میکنم...

خیلی مواظب خودتون باشید دوستان...

به امید روزهای بهتر....

۶ نظر ۷ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
هپی برث دی دوست نازنینم
درد و دل....
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
wish
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
bad cold and headache
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان