چشمام الان فقط خواب رو میطلبه...

یکساعت پیش وارد بیان شدم که حرف بزنم و این حرفایی که تو سرم انبارشده رو اضافه کنم به سطر سطرِ وبلاگم، اخه یکسریاشو قول داده بودم میگم و یکسریشم حرفای جدیده که دوست دارم همهشونو ثبت کنم،حالا فردا بعد از اینکه به کارام رسیدم مینویسمشون،خب داشتم میگفتم که اره یکساعت ویش وارد بیان شدم ولی خب خوندنی زیاد بود و من فرصت نکردم بنویسم.

دیشب با یکی از دوستهام که چک زندگی میکنه حرف میزدم،خسته و داغون....بهش امید دادم مثل همیشه که عزیزم حل میشه گرفتاریهات....خودمم نتونستم برم پیشش بخاطر کرونا رفت و امد دردسر داره حتی با اینکه با اتوبوس میتونستم برم ولی باتوجه به دردسرش،واقعا اعصاب تحمل دردسرهاشو نداشتم که اگه داشتم میرفتم یه ایران و خانوادمو میدیدم تاکه دلتنگیم برطرف شه و حال و هوام عوض شه.چمیدونم‌ والا،پناه بر خدا🙏🏻

از اونطرف کنار دوستم بودم و انقدر حرف تو دل کوچولوش مونده بود که کلی نشست برام حرف زد،همینطور اشکهای کوچولوش از چشمهای درشتِ مشکیش جاری میشد و من هم بهش حق میدادم و دلداریش میدادم و چشمام پراز اشک میشد از دیدن ناراحتیش🥺کوچولوی من💜

به من میگه ،باید کسی که من رلش بشم مثل تو صبور باشه،تحملش بالا باشه و وقتی اعصبانی میشم مثل خودت باهام حرف بزنه و قضیه رو با حرف زدن حل کنه برام یا حلش کنیم دوتایی🤩😊همینجوری حوصله داشته باشه مثل تو🤩🙈

گفتم ببین اگه من برادر داشتم یا یه پسر درست درمون میشناختم با همین ویژگیها و غیره ،حتماا تو الان رلش بودی، اه رل چیه اصلا عروسمون بودی ولی حیف😁😕

 

۳ نظر ۸ لایک

دوست عزیزم،فاطمه ی عزیزم....💜

میخوام یه تشکر ویژه کنم از فاطمه ی لاله ی عزیزم....همینقدر ساده.....ولی درعین حال مهم که خیلی وقته به فکرشم که یه متنی بنویسم براش به عنوان تشکر اما همین امشب میخوام استارتشو بزنم و بداهه هرچی اومد بنویسم براش💜

یادمه پارسال،دقیقا پاییز بود(پاییز ۹۷) که نرگسِ عزیز یه گروه زد و من و چندنفر از بچه های بیانی رو واردش کرد.خوب و خوش بود همه چیز تا که یهو کلا بی فعالیت شد گروه اما خوبیش این بود که منو باهات اشنا کرد.نه که فقط بگم اشنا،چون با نرگسِ عزیز هم اشنا شدم ولی دوستی ما از جایی شروع شد ک گفت خسته ام و دارم جمع میکنم وسایلمو که برم خونه(رفته بود کتابخونه).....گفتم منو یادم خودم انداختی و اونجا بود که مکالممون شروع شد و خواست خدا بود که ماباهم اشنا بشیم که درمواقع شادی و غم،سختی و اسونی،از هم یادکنیم و دل به دل همدیگه بدیم...

گوش شنوا بشیم.....

همدیگرو بخندونیم و از ارتباط باهم لذت ببریم و تجربه کسب کنیم...

من دررابطه با خودم نمیدونم چقدر کلامم تونسته اثر گذار باشه براش ولی تمام سعیم رو بکار بردم همیشه و اما تو که همیشه بهم قوت قلب دادی و منو بشدت درک کردی و ارومم کردی ازت خیلی خیلی ممنونم زیبا جان💜🙏🏻

امیدوارم تنت دیگه نیازمند ِ به ناز طبیبان نباشه عزیزم🌹😚

۲ نظر

بوی تورو شنیدم....

طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....

-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟

+اره اره ببرشون...

از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....

از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....

حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واقعا نمیدونستم و فقط خواستم که بغلش کنم.....دستهامو باکردم که بغلش کنم...یه دم عمیق و اشکهایی که همیشه دم رفتن میریزه،اونم فقط توی خونه،دقیقا اون ساعت اخر....با یه دم عمیق بوی عطر مامان وارد ریه هام شد،چشمهام رو بسته بودم اون لحظه.....چشمامو باز کردم......دیدم خواب بود.....اره مادر....بوی عطرتو تو خواب شنیدم.....همون لحظه اشکهام ریخت،چون هم خوشحال بودم که بوی عطر مامانو تو با یه دم عمیق،حتی تو خواب،وارد ریه هام شده ولی ناراحت بودم از اینکه خواب بوده و واقعی نبوده....اما یه چیز دیگه هم خوشحالم کرد اونم اینکه چون خواب بود،خواب بوده و من نیازی نداشتم تو راه فرودگاه،هی احساس کنم قلبم رو دارم جا میذارم و میرم....

درسته اینجا از دلتنگیام مینویسم چون اینا رو میخوام داشته باشم به یادگار از تجربه ی این راهی که انتخابش کردم ولی در کل ادم قوی هستم.مثلا تو فرودگاه بجز اولین بار،دیگه هیچوقت لحظه ی خداحافظی گریه نکردم.....چون من اگه گریه کنم همه اشکشون درمیاد و لحظه ی خداحافظی اونم دم صبح که ادم خیلی خوابش میاد و خسته اش،خیلی سخته....نمیخوام تلخ تر بشه به خانوادم...

زندکیه دیگه.....با تلخ و شیرینیاش قشنگه....

خواب دیشبمو که برا مادرم تعریف کردم،یکم اشکمون دراومد و بعدش باهم شوخی کردیم و درنهایت گفت سین جان،کادوی تولدتو برات با پستت فرستادم،انشالله که تولدت رو اینجا پیشمون باشی ولی اگه خدای نکرده نشد، حداقل کادوت به دستت برسه،حالا امیدوارم پستت به دستت برسه🙏🏻🙏🏻

دعا کنید پستم برسه بزودی،اخه واقعا تو این شرایط که مرزهارو بستن معلوم نیست کی میرسه😞

۴ نظر ۷ لایک

به وقته نوشتن ۸ لبخندِ ۹۸

اول از همه بگم،من پست قبل رو فقط و فقط محض تلنگرِ جدی به خودم نوشتم و خوشحالم از اینکه اینهمه حرف رو تونستم بعد از چند روز که تو دلم تنلبار شده بود بریزمش بیرون.....

مادرمم خیلیی باهام حرف زد....

خیلیی موثر واقع شد....

مثلا وقتی برای تعریف میکرد از اینکه چطور اونو بابا طوری برنامه ریزی میکردن که من نفهمم....

از اینکه چقدررر خواهرکوچولوم دلش نکران بووود و چون نمیتونست نزدیک مامانم بشه،فقط تو برگه های دفتر یاد داشتش،نامه های دوست دارم مامان قشنگم و از این قبیل جملات رو برای مادرم مینوشت و مادرم همه رو نگه داشته و بهم نشون میداد....تازه تلنگرِ بزرگی که روحم خورد که عزیز،خدا خیلی حواسش به ماست.....ازش بخاطر تمام نعمتهای ریز درشتت تشکر کن و قدردانِ الطافش باش...

_______________________________________

 

خب سال ۹۸ سال بسیار پرفراز و نشیب تر از ۹۷ برام رقم خورد اما من خیلی خوشحالم از اینکه تو جایگاهی هستم که ۹۷،دوست داشتم تو سال ۹۸ ،خودم رو ببینم.

همونطور که قبلا گفتم به یه چیزی درحدود ۷۰ درصد قولهایی که به خودم داده بودم رسیدم و این منو راضی میکنه و امااا از اونجایی که ادم برنامه ریزی هستم دوسدارم برام ۹۹ هم برنامه بریزم.انشالله پست بعدی،ثبتشون میکنم.

از بهار ۹۸ تا خودِ اخرای تابستون،بسیاااار سخت بوووود....بطوری که بزور از بین تلخیهاش،چندتا لبخند بیرون کشیدم اما نیمه دوم سال برام قشنگیهای خودش رو داشت ولی باز هم تلخیهای زیادی همراهش بود که خب دیگه چاره نیست جز اینکه بگم گذشت....

۱)خواب دیدم یکی از خانم های نیازمندی که میشناسیم،تو خوابم گریه میکنه و ناراحته...هرچقدرر باهاش حرف میزدیم،نمیگفت دردش چیه و حلوای مشکی رو هم که بهش تعارف میکردیم لب نمیزد.....صبح به مادرم زنگ زدم و براش خوابم رو تعریف کردم.....بیچاره غروب نشده،با کلی خوراکی و مقداری پول نقدر رفت خونه ی اون خانم.....زنه اشک شوق ریخت از خوشحالی...میگفت خیلی نیاز به پول داشتم و روم نمیشد رو بزنم:(....خب وقتی مادرم برام تعریف کرد،من عمیقاا لبخند زدم از اینکه تونستیم بهش کمک کنیم و دلش رو شاد کنیم.

۲)وقتی ایمیل قبول دانشگاه سگد اومد(ولی هدفم سگد نبود اما امتحانش رو دادم که اگر خدایی نکرده دانشگاه خودم قبول نشدم دست خالی نباشم)

۳)وقتی ایمیل قبولی دانشگاه خودم(سملوایز) اومد.....واااای اون روز روز فوق العاده ای بود برام....ولی کلی طول کشید تا کارای ثبت نامم تموم بشه و بتونم برم ایران

۴)وقتی بعداز یکماه بالاخره کارای مربوط به ثبت نامم انجام شد و به بابام گفتم بلیطم رو به تاریخ،اگه اشتباه نکنم ۶ ژولای تغییر بده و سریعا این هم انجام شد

5)بعداز ۶ ماه،با دست پر برگشتن و وقتی با خانوادم تو ماشین درحال برگشت به شمال(از فرودگاه به سمت خونه) بودیم عمیقاا لبخند روی لبم بود....از استشمام عطر مامان و بابا و بغل کردن خواهرم.

۵)روزی که برای اولین بار خونه ی فائزه اینا رفتم...با اینکه کوتاه بود ولی عاالی بوود

۶)روزی که رفته بودم دندونپزشکی تا که دندونپزشک دوستداشتنیم رو ببینم و احواشون رو جویا بشم.....همون موقع از در رفتگیه کتفشون ازشون پرسیده بودم و با دقت حد مشکلشون و روند درمانی که فیوتراپیستشون براشون میش گرفته بود رو برام توضیح میدادن...هعی یادش بخیررر..

۷)اولین باری که با همکلاسیهای دوستداشتنیمو که الان باهم فوق العاده صمیمی هستیم برای ناهار رفتیم بیرون و اون زمان دقیقا بعدش از میانترم بایومکانیک بود...بازم یادش بخیررر...

۸)پاس کردنِ اناتومیِ جان اَفکن😂😜(شوخی میکنم بابا...ولی واقعا خون منو کرد تو شیشه تاکه جمع و جور شد)

۲ نظر ۵ لایک

مگه میشه بهت فکر نکرد؟؟...

فردا دوشنبه،اولین روزِ هفته اس.....هفته ی پیش فقط دو روز کلاس داشتیم و ۵ روز تعطیلی.....

و من چقدررر به این تعطیلیِ بزرگ نیاز داشتم و چقدررر باعث عوض شدن روحیم شد که خدا میدونه...

روز اول،شبش تولد یکی از همکلاسیهام دعوت شدم که تازه منو با اون و چندتا دختر دیگه،یه اکیپ کوچولو شدیم و گاهی اگه بشه،باهم یه بیرونی بریم و از تنهایی دربیایم....خلاصه که رفتم تولد....تاا دلتون بخواد زدیم و رقصیدیم و جای شما خالی خیلی خوب بود.....فردا صبحش از بسی که ورجه وورجه کرده بودم،حالا پاشدن نداشتم😁

روز دوم و به خودم استراحت مطلق دادم.....کارای خونمو انجام دادم،ماکارونی دلم میخواست و پختم.....

روزسوم،شروع کردم به نت برداری برای پرزنتیشنم....و درنهایت شروع کردم به ساختن پاورپوینت و ترنسلیت و نوشتن و چسبوندن عکس به مطالب و تمام نشد....که نشد...😑

روز چهارم با چهارتا از دخترا،که همکلاسی بودیم،بلیط قطار گرفتیم و رفتیم یه شهر خوشگل،کنار بوداپست،که با قطار تقریبا ۴۰دیقه راه بود.....کل شهر خیلی کوچول موچولو بود و با پای پیاده کلی دور زدیم و عکس گرفتیم و چرخیدیم و رقصیدیمو و حرف زدیم وذهنمون رو از همه چیز ازاد کردیم.....جای شما خالی وااااقعاااا تجربه عالی بود و بهشون گفتم که اگه بازم پیش بیاد که باشما بخوام جایی برم،حتی طولانی هم باشه بازهم نه نمیگم....اخه واقعا خیلی خوش سفر بودن همه...

امروز هم صبح زودبیدار شدم و کارای پاورپونتمو تا غروب تموم کرد،قبلش ناهارمم درست کردم و خوردم،بعد،اناتومی خوندم و با مادرم اینا یه سلام علیکی کردم و یه دوش گرفتم که یکم از خستگیم بره ولی الان دارم میمیرم از خستگی....شام خوردم و لاک زرسکی که برای تولد زده بودم و نصفش کنده شده بود رو پاک کردم و مسواک و الانم میخوام بخوابم.....شبتون بخیر👋🏻👋🏻👋🏻

عنوان دررابطه با یه چیز دیگه هست که الان خوابم میاد و نمیتونم توصیفش کنم.😕

۱۱ نظر ۵ لایک

تو گلِ یاسِ منی.....

من یه مشاور داشتم تو یه برهه ای از زندگی که هنوزم که هنوزه باهاش ارتباط دارم....از بس این ادم خاانوم و دوستداشتنیه.....

البته خیلی این حسِ عمیقِ دوستانمون،متقابل هست....

دیروز ولی خبرشو گرفتم گفت که براش دعا کنم.......من هم بهش گفتم امیدوارم خواسته ی خدا با خواسته ی دلت یکی باشه جانا🌼

اگه به من بگن نماد این ادم تو ذهنِ تو چیه،میگم گلِ یاس....میشه برای گلِ یاسِ من دعا کنید؟؟؟🙏🏻🙏🏻🙏🏻

۸ لایک

این صبح هم طلوع کرد....

اخیشش،امروز بخیر گذشت😊

امتحان خوب بود....خیالمون راحت شد ولی فهمیدیم که بچه های عزیز،چندین گروهِ سکرتی طور دارن که در طی پیدا کردن جوابهای سوال های بایومکانیک،توسط دوستان پیگیر،برملاشد😵😂اره جانِ جانان ها....هرجی هست،هرمشکلی هست،بین ایرانیا هست و بس.وگرنه بچه های خارجیمون که اصلا صداشونم درنمیاد بدبختا....

حالا منکه اصلا برام مهم نیست خدایی،اخه میگم همین گروه اولیه مگه چه گلی به سرمن زده که بقیه نزده باشن؟ولی بعضی از بچه ها خیلییی شاکی شدناااا...

_______________________________________________________

بعد از امتحان،رفتیم با بچه ها نهار بخوریم،هی دوستم به بقیمون میگفت دوستانِ سینگل عزیز.....یکبار بگم چندبار بگم......کیس های مناسب رو رو هوااا میزننااااا.....از همین ترم اول من دارم میگم به شما حالا هی گوش نکنین😂😂

بعد رو کرد به من و گفت،دختر،تو که پ تو ساختمونته چرااااا هنوز باهم رل نزدید اخه؟؟؟؟چهارشنبه بیا تولد.....قشنگ تیپ پسر کش بزن بیا ببینم میتونی تورش کنی😬😬😬😬😬

گفتم عزیزجان من اگه عرضه ی اینکارارو داشتم،تاحالااا این رل بودم نه که همین سینگل برم سینگل بیام😂😂😂😂

میگه حالا چهارشنبه بیا ببینم چیکار میکنی😝

عجب دوستای باحالی دارم من،میخوان دودستی منو بندازن تو هچل(حچل).والا بخدااا😆

بعد اخر که میخواستیم از هم خداحافظی کنیم باز میگفت ایی خداااا تو یک طبقه باهاش فاصله داری همش، دست به اشپزیتم که ماشالا خوبه،چرا وقتی داری غذا میپزی یه بشقاب بیشتر درست نمیکنی که بدی به پسر همسایه حداقل بچه گشنه نمونه و این وسط  یه خودی نشون بدی...هاا؟؟؟🤣🤣🤣🤣

____________________________________

خب من برم یه دوش بگیرم که باید ترمینو رو بخونم.درس اخرشو اصلا نگاه هم نکردم.

 

۴ لایک

امان از دست تو....امان از دست من

یه دوست دارم که اینجا نیستاااا،ایرانه.بعد ایشون کلاااا اخلاق سردی داره،مثلا یه مدت طولانی دوست صمیمیه من بود.من توقع نداشتم اینجوری باشه ولی بود و من نباید توقع میداشتم.اخه ادم که نمیتونه دیگران رو عوض کنه.مخصوصا اگه خود طرف به این قضیه اگاه نباشه.اره واقعیتش بارها و بارها ناراحت شده بودم،همین باعث شد که من تصمیم گرفتم که کلا بی محلی کنم نسبت بهش.

بعد چون ادم مغروریه،اگه بی محلی ببینه حساابی داااغ میکنه تا حدی که تا قیامت دیگه با ادم سلام علیک نمیکنه و این مدلیه.

من پارسال تا قبل از اینکه مریض بشم (اون الرژیه شدیددد رو میگماا)،اونقدر فشار روحیه زیادی داشتم که از همون اولی که خواستم از ایران برم،به هیییچکدوم از دوستام به عمد نگفتم چون خیلیی اعتماد بنفسم تضعیف شده بود و خودم نمیدونستم اینده چی میشه و اینکه خیلی از قضاوت میترسیدم.اونقدرررر با این افکار ، دست و پنجه نرم کردن برام سخت بود،انقدررر اروم بودن تو این شرایط برام سخت بود که حسابیی مردم گریز شده بودم و بخاطر همین هم به هییچکدوم از دوستام نگفتم که رفتم.:(

همشون بعداز چند ماه فهمیدن که من رفتم و نگفتم و ناراحت شدن.یکسریام شماره جدیدم رو خلاصه پیداکردن و بهم پی ام دادن و هم گله کردن و هم خبرم رو گرفتن و هم از اینکه چرا اومدم و اینجا دارم چیکار میکنم،پرسیدند.

بعد خب بعضیا خواسته بودن شماره ی منو از طریق بعضیای دیگه بگیرن که یکیش همین دوستِ مغرورِ بی احساس ما بود.و من اون لحظه فقط خواستم از سوال جواب دادن خودم رو راحت کنم و اینکه چون فهمیدم ایشون میخواد،از عمد گفتم نه،من نمیخوام باکسی ارتباط داشته باشم.:(

فهمیدم که این دوست مغرکرم خیلی ناراحت شد ولی اهمیت نداشت برام چون با افکارم درگیر بودم،بشدت هم درگیر بودم و نیاز داشتم به یه استحکام روحی برسم...

اما الان یه چندوقته که دیگه دلم نمیخواد کسی رو مستقیم برنجونم.اخه اونکه ادم ناخواسته میرنجونه که دست خودش نیست ولی اینکه از عمد برنجونی خب واقعا خوب نبست.اخه به این پی بردم که به تعداد ادم های روی زمین،تفاوت رفتاری وجود داره و من نبااااید هیییچ توقعی داشته باشم در رابطه با همه...توقع ناراحتی و کدورت میاره و فاصله ی بین مرگ و زندگی از یه تار مو هم نازک تره....پس توقع نداشته باشم و راحت زندگی کنم.

الان دیگه پیش خودم میگم،دوسداری،الان که از دست این ادم بخاطر رفتارش ناراحتی،بجای این ناراحتی،خبر مرگش رو خدای نکرده برات بیارن؟؟تو اونوقت بیشتر ناراحت نمیشی که دو روز دنیا رو الکی بخاطر توقعاتت،به خودت و به دیگرانی (مثل همین دوستم)که عین خودت توقع دارن،تلخ کنی.

الان این دوستِ من،اگه روزی بخوایم بااکیپمون بریم بیرون و من باشم،اون نمیاد...

الان اینارو نوشتم که ازتون خواهش کنم،که نظرتون در رابطه با اینکه چطور میتونم از دلش دربیارم؟

*=اینکه از دلش چطوری دربیارم رو که به روش خودم کمی تا قسپتی بلدم ولی اگر ایده ای دارید،خوشحال میشم بخونم، ومهم تر از اینا،نظرتون دررابطه با این پست،اون پاراگراف یکی مونده به اخر و اخری چیه؟؟دلم میخواد باهم صحبت کنیم😊

 

۵ نظر ۶ لایک

هپی برث دی مامان{قلب}

صمیمی ترین رفیق همه ی روزهای زندگیم...تولدت مبارک...

الهی همیشه ساالم باشیheart

___________________________________________________________________________

 

امروز صاحب خونمون ومده بود که اجارمونو بگیره....

عاقااا.....یه کاپشن از این بادگیرا,یه سوییشرت,و کلی لباس پوشیده بود.....منو همخونم وقتی دیدیمش فقط خودمونو کنترل کردیم که نزنیم زیر خنده....قرمز شدیم ولی عادی رفتار کردیم....فک کنم از سیبری اومده بود....اخه تو این هوا که ادم انقد لباس نمیپوشه...indecision

حالا ما تو خونمون در تراس رو باز کرده بودیم که باد ملایم بوزه....

____________________________________________________________________________

از خستگی دارم میمیرممم....امروز نشستم به حل کردن مسئله های شیمی....اصلا دستم و گردنم داره منو میکشه...دیگه بعد شام سلکسیب خوردم...

تو کتابخونه بودم...یه لحظه احساس کردم دیگه نمیفهمم چی دارم حل میکنم...دیگه پاشدم جمع کردم اومدم خونه...همخونم که خیلی قبلتر از من رفت خونه اخه گفت حال ندارم درس بخونم...خسته شدم...گفتم پس من چی بگم که اگه یکم دیگه کتابهامو ورق بزنم دیگه قشنگ از وسط پاه پوره میشن...اونموقعی که هیچکی کتاب دستش نبود..من داشتم میخوندم.....تازه تا امتحانمم کلی باز باید بخونم...والاا

 

 

اینم نمای بیرونی کتابخونه.....جایی که قسمت زیادی  از زندگی ما رو در بر گرفته....

اینجا درواقع محوطه است...اما چون میز و صندلی های خوبی برای درس خوندن داره....همه ازش استفاده میکنن...خوبیش اینکه خسته که شدی.....میای لب قسمت شیشه ای ساختمون و بیرون رو تماشا میکنی....بهتر از همه اینه که فقط 3 دقیقا با خونمون فاصله داره.....کلا حس و حال خوبی داره..

۸ لایک

هپی برث دی دوست نازنینم

تولد مبارک رضی بانو....

امیدوارم هیچوقت غبار غم روی دل مهمربونت نشینه...

امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی دوست دوستداشتنی من...

اخ که من هرچقدر بنویسم و بنویسم و قربون صدقت برم کمه چون خیلی مهربون و دوستداشتنی هستی....

ارزوی موفقیت تو درس و مدیریت زندگیت برات دارم....

درسته قبل از اینکه بیام اینجا بنویسم ,بهت پیام دادم ولی خب هنوزم حسم اینکه نتونستم محبتهاتو جبران کنم.نمونش همون روزی که من خیلی فشار عجیب و زیادیو داشتم تحمل میکردم بخاطر یسری اتفاقا ولی چقدر سوپرازینگ بود برام اون پیام های بلند و بالات...

دوست خوب من دلم میخواد همیشه لبهات مزین به غنچه ی لبخند باشه و همیشه داشته باشمت....

 

۱۴ نظر ۴ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
هپی برث دی دوست نازنینم
درد و دل....
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
wish
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
bad cold and headache
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان