دلِ من در دل شب خواب پروانه شدن میبیند.....

دیروز و امروز امتحان داشتم....برخلاف دفعه ی قبل،استرسم خیلی کمتر بود چون با تکنیکهایی که روانشناسم بهم یاد داد و عمل کردن بعشون باعث شد که منو از یک تنش بزرگ نجات بده....

این روزها،یکم احساس میکنم شکننده شدم....روحم منتظر یه ناملایمت یا یه تغییره که سریع واکنشش رو به من نشون بده....

امشب شب قدره و من انقدررر یکماه اخیر درگیر درس و کلاس و امتحان و شرایط دانشگاه بودم که اصلا نفهمیدم،تازه متوجه شدم امشب شب قدره....

امروز غروب،افیس ساختمونم بهم ایمیل زد که باید به سوییت شماره ی فلان،جابجا بشی و من یکم اولش یجوری شدم ولی بعد از خوندن ایمیل دیدم چه خوب که از الان به من وقت دادن که تا قبل از شروع امتحان بعدیم،من سریع تر جابجاییم رو انجام بدم...خداروشکر زمانش زمانه خوبیه...حالا فردا میرم و کارت اون سوییت رو برمیدارم و میرم ضد عفونی کنم درست گیره و همه جارو ،تاکه خورد خورد انتقال بدم وسایلمو...

راستی داشتم میگفتم،امشب شب قدره،همدیگرو دعا کنیم...

برای مریضها....کادر درمان....سلامتیه خانوادهامون و دوستان و اطرافیانمون و دور شدن بلا و مریضی و فقر و ناراحتی  از تمام مردمِ دنیا🙏🏻💜

۱۲ لایک

دل قوی دار....سحر نزدیک است...🌌

اهای اهالی شهر....حرف و سخنمون زیاده...حال هممون گرفتس و در و دلامون زیاااده....تا به همدیگه میرسیم،ناله و دلواپسیم.....تا که میپرسیم اخه چرااا؟؟؟؟...داد میزنیم بی کسی.....دلمون تنگِ دیارم هست...روزهارو هم میشماریم....(من و همکلاسیام رو میگم)

امروز عجب روز عجیبی بود......عجیبااااا...یه اتفاقهایی افتاد که فقط شاخ دراوردم....

استرس گرفتم زیااد...

بعدش سعی کردم اروم باشم نشستم به ادامه درس،ولی یه بغضی تو گلوم بود که اخرشم ترکید دیگه....روز،روز سختی بود....

فقط پناه برخدااا🙏🏻

 

 

۱۱ لایک

📚📅

دستم درد میکنه از بس جزوه نوشتم برای فیزیولوژی......یعنی من دوشنبه این امتحانشو بدم و اکسپشنه رو بگیرم صلوات.....🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

تازه هنوز جزوه نویسی ی بقیه درسام تموم نشده....🙄....اخه همیشه عادتم جزوه نویسی بوده...دیگه اشکال نداره....امتحانا بخیر بگذره،دیتمم دردش یادش میره😉

از هفته ی بعد امتحانای پایان ترم همبنطور مثل ریل قطار پشت و پشت هم دریفن تا که بخیر بگذرن....۳۲ واحد ناقبل رو باید پاس کنم اونم تو وضعیتی که با امروز دقیقااا دوماهه که تو خونه هستم....نه دوستی میتونه بیاد باهم درس بخونیم....نه من میتونم برم....نه کتابخونه میشه رفت....نه حتی کتابخونه ی ساختمون میشه رفت....اونم بسته اس.....دیگه ازتون خواهش میکنم برام دعا کنین.....قانونای دانشگاهمون اصلا مثل ایران نیست و خیلی سختگیرانه اس.....

دیگه عادت دارم به اینکه فقط میخونین پستهامو و نه لایک میکنید و نه کامنتی میذارید که ادم ببینه دلش واشه،به جز دو سه نفر که پایه ثابت انرژی مثبت دادن  هستن و دمشونم گرم که با معرفت هستن،بقیه دوستانی که دنبال میکنن هیچ،قشنگ خاموشِ خاموش هستن....اشکالی نداره فقط دعا کنید برامون...‌.ممنونتون میشم عزیزان🙏🏻💜

۴ نظر ۱۲ لایک

به وقت پنجم می دوهزار و بیست

صبرررر میکنم.....اخه امید دارم به اینکه بااز میشه این در.....صبح میشه این شب.....🙏🏻

۱۱ لایک

بوی تورو شنیدم....

طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....

-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟

+اره اره ببرشون...

از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....

از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....

حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واقعا نمیدونستم و فقط خواستم که بغلش کنم.....دستهامو باکردم که بغلش کنم...یه دم عمیق و اشکهایی که همیشه دم رفتن میریزه،اونم فقط توی خونه،دقیقا اون ساعت اخر....با یه دم عمیق بوی عطر مامان وارد ریه هام شد،چشمهام رو بسته بودم اون لحظه.....چشمامو باز کردم......دیدم خواب بود.....اره مادر....بوی عطرتو تو خواب شنیدم.....همون لحظه اشکهام ریخت،چون هم خوشحال بودم که بوی عطر مامانو تو با یه دم عمیق،حتی تو خواب،وارد ریه هام شده ولی ناراحت بودم از اینکه خواب بوده و واقعی نبوده....اما یه چیز دیگه هم خوشحالم کرد اونم اینکه چون خواب بود،خواب بوده و من نیازی نداشتم تو راه فرودگاه،هی احساس کنم قلبم رو دارم جا میذارم و میرم....

درسته اینجا از دلتنگیام مینویسم چون اینا رو میخوام داشته باشم به یادگار از تجربه ی این راهی که انتخابش کردم ولی در کل ادم قوی هستم.مثلا تو فرودگاه بجز اولین بار،دیگه هیچوقت لحظه ی خداحافظی گریه نکردم.....چون من اگه گریه کنم همه اشکشون درمیاد و لحظه ی خداحافظی اونم دم صبح که ادم خیلی خوابش میاد و خسته اش،خیلی سخته....نمیخوام تلخ تر بشه به خانوادم...

زندکیه دیگه.....با تلخ و شیرینیاش قشنگه....

خواب دیشبمو که برا مادرم تعریف کردم،یکم اشکمون دراومد و بعدش باهم شوخی کردیم و درنهایت گفت سین جان،کادوی تولدتو برات با پستت فرستادم،انشالله که تولدت رو اینجا پیشمون باشی ولی اگه خدای نکرده نشد، حداقل کادوت به دستت برسه،حالا امیدوارم پستت به دستت برسه🙏🏻🙏🏻

دعا کنید پستم برسه بزودی،اخه واقعا تو این شرایط که مرزهارو بستن معلوم نیست کی میرسه😞

۴ نظر ۷ لایک

معذرت میخوام🙏🏻

امروز صبح که بیدار شدم از خودم معذرت خواستم....

معذرت خواستم از ناتوانیم در خوب نگه داشتن حال دیروزم.....چون بجای اینکه بغلش کنم و دل به دلش بدم و بخوام که اروم بگیره و خوب باشه،بجاش فقط نالیدم و بغض کردم و حرفهای ناراحت کننده تو سرم چرخید.....درحالیکه دیروز با پری روز و با امروز و با هر روز دیگه،هیچ فرقی نداشت...

سینِ عزیزم....بازهم تمام سعیم رو بکار میگیره در خوب نگه داشتن حالت.....

 

۴ نظر ۵ لایک

۹ ژانویه دو هزار و بیست

۹ ژانویه دو هزار و بیست.....

ساعت: ۱۲ ظهر

دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....

درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خوبی پشت سر گذاشتم......الان فقط تنها ارزوم دیدن روی ماه خانوادم هست و بس....امیدوارم ببینمشون و امیدوارم بتونم برگردم و راهم رو ادامه بدم....

این دیالوگ من به خودم به این خاطر تکرار شد که یک پستی دیدم که به یادم اورد و بی اختیار اشکهام ریختن و ریختن و ریختن.....

۳ نظر ۳ لایک

زملوایسِ(یا سملوایز) دوستداشتنیِ من( semmelweis university )

همیشه خواستم یه پستِ جداگانه بذارم در رابطه با دانشگاهم ولی فرصت نشد اما الان میخوام بگم چون پرسیده بودید قبلا...

اسم دانشگاه من،بهتره بگم دانشگاهِ عزیزِ من،semmelweis  هست....دررابطه با تاریخچه ی اسمش یه متنی دارم که خوندنش فکر میکنم خالی از لطف نباشه :

اثر زملوایس «زملوایس» پزشک آلمانی اولین کسی بود که فهمید اگر ما دست هامونو بشوریم، کمتر به بیماری مبتلا میشیم ولی هیچ پزشکی حرفشو قبول نکرد و حتی اوضاع انقدر بد پیش رفت که زملوایس رو به تیمارستان فرستادن، اونجا هم نگهبانها کتکش زدن و مُرد.

«به مقاومت جامعه در برابر دانش جدید اثر زملوایس میگن» ایگناتس فیلیپ زملوایس (به آلمانی: Ignaz Philipp Semmelweis)، (به مجاری: Ignác Fülöp Semmelweis)، (زاده ۱ ژوئیه ۱۸۱۸ - درگذشته ۱۳ اوت ۱۸۶۵)، پزشک مجار با نسب آلمانی بود که امروزه او را به عنوان یکی از اولین پیشگامان ضدعفونی می‌دانند. او را با عنوان نجات دهندهٔ مادران نیز می‌شناسند، چرا که دریافت پزشکان با ضدعفونی کردن دست‌هایشان پیش از انجام زایمان می‌توانند نرخ تب زایمان و مرگ مادران را تا مقدار زیادی کاهش دهند. تب زایمان در بیمارستان‌های میانه قرن نوزدهم شایع بوده و با میزان بالای مرگ‌ومیر (۱۰ تا ۳۵ درصد زنان حامله) همراه بوده‌است. زملوایس در ۱۸۴۷ هنگام کار در بیمارستان عمومی وین روش شستشوی دست‌ها پیش از زایمان با کلسیم هیپوکلریت را ارائه داد؛ در این بیمارستان نرخ مرگ‌ومیر مادران در حین زایمان بدست پزشکان، سه برابر بیشتر از قابله‌های بیرون از بیمارستان بود. او کتابی نوشت و نتایج کارش را در آن منتشر کرد. علی‌رغم آشکار بودن کاهش مرگ‌ومیر به زیر ۱٪ با روش زملوایس، جامعهٔ پزشکی آن زمان تحقیقات و نتایج کارهای او را نپذیرفتند. برخی پزشکان از اینکه سمل‌ویس به آن‌ها پیشنهاد شستن دستانشان را پیش از زایمان می‌داد ناراحت می‌شدند و زملوایس نمی‌توانست با آموخته‌های علمی پزشکی آن زمان پاسخی علمی به آن‌ها بدهد. کسی نه تنها روش زملوایس را پی نگرفت بلکه او را در سال ۱۸۶۵ به تیمارستان فرستادند. ۱۴ روز بعد، در آنجا بدست نگهبانان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در سن ۴۷ سالگی درگذشت. روش سمل‌ویس سال‌ها پس از مرگش گسترش یافت، زمانی‌که لویی پاستور توانست نظریه میکروبی بیماری‌ها را ارائه دهد و جوزف لیستر کار بر روی میکروب‌شناسی را آغاز کرد. امروزه از عبارت واکنش سمل‌ویس (اثر زملوایس) برای یاد کردن واکنش‌ها در برابر شواهد یا دانش جدیدی استفاده می‌شود که با قواعد شناخته‌شده و عقاید روزگار مطابقت ندارد.

 

@:پارسال،همین موقع،کلییی استرس داشتم برای entrance exam چون ۲۲ می امتحان داشتم.الانکه دیدم دومی می هست،یهو یاد پارسال این موقعم افتادم.پارسال از اوایل می،تا خود ۲۲امش،هر روز صبح که بیدار میشدم،منتظر ۲۲ام بودم و انتظارش رو میکشیدم با اینکه روز قشنگ و پر استرس برام بود......یادش بخیر......کلیک کنید😍

۳ نظر ۵ لایک

موجودی بنام استرس

کوچولو که بودم،ادم ریلکسی بودم ولی از بس که من ریلکس بودم،مامانم حسابی نگران بود و مدام من رو انجام کارهام سر وقت،تشویق و تقربا مجبور میکرد که خب خیلی خوب بود برام.و من الان منظم بودنم و جدییتم تو کارهام رو مدیونش هستم....

اینکه مامانم میگفت برای هرکاری،همون لحظه که تو یادت هست انجماش بده و یا اگه نمیتونی حتما یادداشتش کن و در اسرع وقت انجامش بده.دیگه من عادت کردم به اینکه دراکثر کارهام دقیق و سرموقع انجام میشه...

از وقتی که تقریبا بگم راهنمایی بودم فهمیدم استرس جزی از شخصیت من هست.هرچقدر بزرگتر شدم،متوجه شدم که جز جدای ناپذیر از زندگیمه.....حالا تصمیم گرفتم،قسمت های مثبتش رو برای خودم نگه دارم و قسمتهای منفی استرسم رو کنترل و اصلاحش کنم....نتایج جدید رو طی هفته های اینده احتمالا خواهم نوشت که ثبت بشه برام.....

۱ نظر ۴ لایک

Stay at home ☕🧘‍♀️🙇‍♀️💃🛀🥘⏰📅📚🎵

دیروز واااقعااا روز خسته کننده ای بود برام....دوتا امتحان مهم داشتم اولی دوشنبه بود که خیلی سخته(فیزیولوژی) و دومی هم دیروز بعدازظهر بود.....

هر دوتاشومو خوب دادم ولی خیلی خسته شدم،نمیدونم شاید دلیل خستگیم فقط امتحانا نباشه و این قرنطینه و موندن تو خونه منو کم تحمل کرده باشه اما هرچی که بود بعدش دیگه همونطور که گفتم،رفتم دوش گرفتم بشوره ببره خستگیم رو....بعدش دوستم بهم زنگ زد و خدا شاهده همینطور حرف رو حرف شد و سه ساعت گذشت!!منکه دیگه خسته شده بودم و دراز کشیدم چون دوستم ماشالا هزار ماشالا خوش حرف،مگه حرفهاش تموم میشد؟🙈😅

امتحان بعدی  فیزیولوژی، دوشنبه اس...

یه دوسه هفته دیگه ام امتحانای پایان ترمم شروع میشه...

یه چیزی رو میخوام بگم.من چون کلاسم که انلاینه،علاوه بر اون امتحانامم انلاینه،تصمیم گرفته بودم که برم ایران(برمیگرده به دوسه هفته پیش)....انگار به صلاحم نبود و من تا پای پرواز هم رفتم ولی بنا به دلایلی نشد و قسمت نبود،و کلی اتفاقهای جور واجور افتاد که من با اینک برای جمعه ی دوهفته ی پیش بلیط گرفته بودم ولی مجبور شدم کنسلش کنم و خیلی روزای عجیب و سختی بود برام.....من ناراحت شدم و بهم ریختم اما خیلی سریع خودمو جمع و جور کردم و بعداز گدشت زمان دیدم عه واقعا انگار بهتر بود که نرفتم(بماند که حالا چه اتفاقهایی افتاده بود)....در این بین یه روز ازکل کلاسای اون روزم کنسل شده بود و صبحش بعد از ساعت ۱۲(که رنج سنی ما، تو این ساعت اجازه خروج و خرید دارن)رفتم خرید کنم و مواد غذایموردنیازم رو بخرم.بعداز اینکه رسیدم خونه دیگه بعداز ظهر شده بود.....تازه ناهارم رو اماده کردم و اومدم شروع کنم به خوردن دیدم گوشیم زنگ میخوره....گوشیمو نگاه کردم و دیدم مادر یگی از دوستامه(خدای من یعنی میتونه چه کار مهمی با من داشته باشه که زنگ زده؟؟؟!)....گوشی رو برداشتم دیدم این مادر صداش انگار از قعر چاه میاد انقدرر حالش بد و ناراحته.....گفت سین جان یه خواهش ازت دارم.....و گفت که بچه اش به کمک نیاز داره و تنها کسی که بهش اعتماد داره و درحال حاضر وجود داره منم.....ازم خواست برم بهش کمک کنم.....

اولش من با خودم فک کردم که خب دوستم چرا خودش به من مستقیما زنگ نزده و جریان چی میتونه باشه....بعد وقتی که رفتم پیشش دیدم حالش اصلاااا خووب نیست و واقعاا به کمک احتیاج داره....😥😞

حقیقتا چون قول دادم چیزی از ماجرا رو برای هیچکسی توضیح ندم بخاطر همین نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاده بود ولی همینقدر بگم بدتر و ناراحت کننده تر از فیلم ترسناک بود برای من و دوستم و همچنین خانوادش......خدا فقط رحم کرد که هیچ اتفاق وحشتناکتری نیوفتاد و خداروهزار مرتبه شکر که بعداز اون روز دیگه هم حال خودش و هم حال خانوادش خوب شد....

جالبه.....من خواستم برم ولی نشد....چندوقت بعدش تونستم به یکی کمک کنم که به گفته ی خودش تا عمر داره دعاگوی من هست...

نوشتن اینا صرفا برای این بود که همیشه یادم بمونه که هرلحظه و هر روز که خداوند به من هدیه داده،خیلی ارزشمند تر از اتفاقهاییه که میوفته و زندگی ادم رو ممکنه مختل کنه ولی درنهایت هرچیزی که نکشه قویترمون میکنه دیگه درسته؟؟....قبل از اینکه تصمیم بگیرم برم پیش خانوادم،کاملا بهم ریخته بودم ولی اون تصمیم و تلنگرهاش به من و بعدش کنسل شدن تصمیم به دلایل متعدد،باعث شد که من به خودم بیام و روی همون مسیری که باید،راه برم....وقت خسته شدن نیست.....

 

 

۴ نظر ۷ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان