written and interview exam

امروز یکی از سخت ترین روزهایی بود که گذشت....

اگر هرچقدر من از استرسهایی که امروز داشتم بگم کمه...

صبح که امتحان کتبی رو دادم....

ساعت 3 بعد از ظهر هم اورال رو دادم...

الان بینهایت خسته هستم و فقط میخوام شب بشه و من بخواابم....

اورال بعدیم جمعه است....

فعلا پتانسیل بیشتر توضیح دادن ندارم چون خیلیی خسته هستم...

 

۸ لایک

ذوق استرسطور!!!!!!!

 

 

 

امروز بعدازظهر,کالجمون تو باتشون(که هممون عضو هستیم) یه پیامی رو گذاشت که من همینجوری دلم خواست از یه تیکش اسکرین گرفتم که به پستم اضافش کنم.....اون قسمتهای مخدوش شده هم اسم کالج و اسم دانشگاهایی هست که من ازمون ورودیشونو دارم.....8 بند داشت....شامل اینکه چی بپوشیم و چطور بیایم و ساعت چند اونجا حاضر باشیم و اینا....

با دیدن این پیام,یه ذوق مخلوط با استرس درونم بوجود اومد....ذوق از اینکه امتحانم نزدیکه.....استرس هم بخاطر امتحان که دلم میخواد خووب بدمش که خستگیم دربره...

یه قولی رو من اولا به بعضی از دوستان داده بودم...اونم این بود که شرح بدم دارم چی میخونم واینا اما من ازشون فرصت خواستم که در زمان مناسب توضیح بدم.......اولش دلم میخواس سکرت بمونه اما بعدش باخودم فکر کردم که با توضیح ندادن مگه قراره چی بشه؟بدتر وقتی میخوای یه چیزی رو تعریف کنی هیی باید از سر و ته بزنی....اینجوری بدرد نمیخوره که....خلاصه که تصمیم دارم بعد از امتحانم کامل براتون توضیح بدم.....

فقط 4 روز مونده به امتحانی که خیلی براش زحمت کشیدم و الان هم بیکار ننشستم و دارم خلاصه هام رو مرور میکنم به امیداینکه اورالم رو خوووب بدم....

انقدر هم خسته ام و خوابم میاد که همینجور نشسته دلم میخواد بخوابم....

اونقدر خوندم که به خودم اعتماد دارم ولی میشه که دعا کنید  امتحانم رو خووب بدم؟؟ممنونم ازتون:)

۱۳ لایک

بهاری متفاوت.....

تایم اول امتحان گذشت(اگه یادتون باشه گفته بودم تایم امتحانم به تایم دوم تغییر پیدا کرده بود و منم دیگه تغییرش ندادم)و عده ی کثیری از بچها به اون چیزی که میخواستن رسیدن...یکسریا که اصلا تصور نمیکردن که با همین تایم اول,بتونن به خواستشون برسن اما خب لطف خدا و زحمت خودشون بود که تونستن برسند....

دیشب وقتی از کتابخونه اومدم به این پی بردم که اگه منم باهاشون امتحان میدادم 100 درصد منم الان نفس راحت میکشیدم اما خوب که فکر میکنم میبینم من الان هیچ چیز رو از دست ندادم...بخاطر همین ناراحت نشدم و کلا این فکر رو انداختم از سرم بیرون....

خیلی خوشحالم براشون....

امید به اینکه تلاش هممون به سرانجام برسه....

____________________________________________________________________

برای جغله(جقله) هامون(دختر دایی و دختر خاله و پسر داییم اینا) از این شکلاتهای خرگوشی خریدم......دلم براتون تنگ شده فسقلیاااااheart

یه عکس دارم که همشون کنارمن هستن و تولد خواهرمه و منم از این عینکهای جینگول مینگول دادم بهشون و همون باهم عینک زدیم و بهشون گفته بودم که یکی بای بای کنه یکی قاه قاه بخنده یکی دستهاشو ببره بالا و....وکلا هرکدوم یه ژستی دارن...منم سفلی گرفتم باهاشون....فسقلیای بامزه ی خوردنی دوستداشتنی و شیطون....

یبار داییم زنگ زده بود بهم بعد پسر داییم (5سالشه) گوشی رو برداشت و بهم گفت از سوسک سیاه به خرمگس!!منم سریع گفتم خرمگسس به گووشممlaugh

_________________________________________________________________

یه رژ جدید خریدم برای خودم و وقتی میزنمش خیلیی احساس خاص بودن بهم دست میده....مخصوصا وقتی عینک افتابیمم بزنم به چشم و چالم:دی

الان که دارم تایپ میکنم دارم به این فکر میکنم که باید دوباره لاک بزنم به ناخنهای دوستداشتنی کوچول موچولوم:)

_________________________________________________________________

اصولا هر چند روز یکبار تنش دارم و همش سعی درکنترلشون دارم و خداروشکر که میتونم.:)

________________________________________________________________

این بهار خیلی بهار متفاوت و عجیبیه برام.....جوری که احساس میکنم سالهای بعد به خودم میگم عهه یادش بخیر.........

_______________________________________________________________

این روزها خیلی ارومم و خسته...

دیشب از خستگی زیادی که داشتم خوابم نمیبرد....

چقدر سرسبزی بهار رو دوست دارم.....چقدر خوبه که وقتی داری راه میری....همونطور که حواست معطوف به رقص برگهای سرسبز درختهاست....موهات هم با امواج باد بهاری به رقص درمیاد.....

 

 

 

۸ لایک

من یه خواب خووب دیدم.....

ادامه مطلب ۱۰ لایک

دل ای درگیر دلشوره...نگو روزای خوش دوره....همینجوری نمیمونه...

ادامه مطلب ۱۰ لایک

هپی برث دی مامان{قلب}

صمیمی ترین رفیق همه ی روزهای زندگیم...تولدت مبارک...

الهی همیشه ساالم باشیheart

___________________________________________________________________________

 

امروز صاحب خونمون ومده بود که اجارمونو بگیره....

عاقااا.....یه کاپشن از این بادگیرا,یه سوییشرت,و کلی لباس پوشیده بود.....منو همخونم وقتی دیدیمش فقط خودمونو کنترل کردیم که نزنیم زیر خنده....قرمز شدیم ولی عادی رفتار کردیم....فک کنم از سیبری اومده بود....اخه تو این هوا که ادم انقد لباس نمیپوشه...indecision

حالا ما تو خونمون در تراس رو باز کرده بودیم که باد ملایم بوزه....

____________________________________________________________________________

از خستگی دارم میمیرممم....امروز نشستم به حل کردن مسئله های شیمی....اصلا دستم و گردنم داره منو میکشه...دیگه بعد شام سلکسیب خوردم...

تو کتابخونه بودم...یه لحظه احساس کردم دیگه نمیفهمم چی دارم حل میکنم...دیگه پاشدم جمع کردم اومدم خونه...همخونم که خیلی قبلتر از من رفت خونه اخه گفت حال ندارم درس بخونم...خسته شدم...گفتم پس من چی بگم که اگه یکم دیگه کتابهامو ورق بزنم دیگه قشنگ از وسط پاه پوره میشن...اونموقعی که هیچکی کتاب دستش نبود..من داشتم میخوندم.....تازه تا امتحانمم کلی باز باید بخونم...والاا

 

 

اینم نمای بیرونی کتابخونه.....جایی که قسمت زیادی  از زندگی ما رو در بر گرفته....

اینجا درواقع محوطه است...اما چون میز و صندلی های خوبی برای درس خوندن داره....همه ازش استفاده میکنن...خوبیش اینکه خسته که شدی.....میای لب قسمت شیشه ای ساختمون و بیرون رو تماشا میکنی....بهتر از همه اینه که فقط 3 دقیقا با خونمون فاصله داره.....کلا حس و حال خوبی داره..

۸ لایک

مرور امسال...

سال ، دارد تمام می شود ...

دارم فکر می کنم ؛
به روزهایی که رفت ...
به لحظاتی که خندیدم ...
لحظاتی که اشک ریختم ...
و تمامِ ثانیه هایی که کنارِ عزیزانم گذشت ...
با سرعت ، مرور می کنم ؛
اتفاقاتِ خوب و بدی را که برایم افتاد ...

آدم هایِ جدیدی را که وارد زندگی ام شدند ...
و آدم هایی را ... که از زندگی ام رفتند ...
دیگر قرار است یک جمله ی "یادش بخیر" قبل از خاطراتِ خوبِ امسالم بیاید ...
قرار است امسالم بشود ؛ "پارسال" ...
من تمام این روزها را زندگی کردم ،
خوب هایشان برایم امید بود ، و بدهایشان برایم درس !

میانِ همین روزها بود که یاد گرفتم ؛
قوی تر باشم ...

    

امسال سال بسیار سخت و چالش برانگیز من بود......

پارسال تقریبا همین موقعها که نه,یعنی یکم قبلتر.....این راهو انتخاب کردم....

خیلیی با تجربه تر شدم...

صبور تر شدم...

و با گذشت تر...

 این سالی که گذشت,در مقدار قوی تر شدنم خیلی تاثیر گذار بود ....

جنگجور تر شدم.....البته با اعتماد بنفس بالاتر....

از همه مهمتر اینکه,عمیقا به قدرت خدا ایمان اوردم....

خیلی اتفاقها افتاد که باعث شد هم خودمو هم ادمها و محیط اطرافمو,اونجور که باید بشناسم....

و یاد گرفتم که کمتر به این فکر کنم که دیگران,چی راجع به من فکر میکنن...

 

امسال سال جهشم در زندگیم بود....اما چرا جهش داشتم؟؟چون هدف داشتم.....الان هدفم نزدیکمه ولی هنوز بهش نرسیدم....

 

سال دیگه همین موقع:

دلم میخواد به هدفم رسیده باشم....(اونجور که دلم میخواد)

باید جرئتم بیشتر از قبل شده باشه و با اعتماد بنفس بیشتر.....

دلم میخواد علاوه بر درسهام....10 الی 15 تا کتاب جدید هم بخونم....(اولین بارمه که دارم برای کتابخون هدف میذارم....طبعا نمیخوام به فشرده باشه و کلا در حهت رشد فکری و همچنین یه تفریح باشه برام نه اجبار!)

تابستون اگه ایران اومدم,حتمااا دنبال یه معلم نقاشی باشم یا اینکه با کمک دوستم کاملش کنم...منظورم همون نقاشیه است که ناقص مونده...

بازمم کلاس زبان برم(بازم جهت بیکار نبودن و بیشتر زبان خوندن:) )

کار با اکسل و اکسز رو حتمااا یاد بگیرم...

و.....غیره

 

 

دلم میخواد سال بعد....بهتر و بهتر خودم رو بشناسم...و به خودم محبت داشته باشم.....امسال خیلیی خودمو اذییت کردم....که الان میفهمم اشتباه بود...

 

 

الهی که امسال حال دل هممون بهتر از همیشه باشه....

الهی که لبهامون همیشه بخنده و اگر هم اشکی قرار ریخته بشه,از شوق باشه.نه از ناراحتی و غم...

خداحافظ همگی تا سال بعد...

 

 

پ.ن:از چالش اینده ای که نوشتم...خیلیها برداشت های متفاوت داشتن.....یه چیزی لازم به ذکر هست که بگم....این نوشته ها کاااملا خیالی بوده و هییچ ارزشی ندارن...

پ.ن:الان خیلی خسته هستم...انشالله تو سال جدید عکس سبزهامو براتون میذارم...

۹ نظر ۶ لایک

چالش:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....

سلام دوستای گلم    

البته که پست بنده رو از نقاط مختلف ایران و شایدم از نقاط مختلف جهان میخونید..من هم این پست رو دارم از ایران برای شما ارسال میکنم....بله درست متوجه شدید من در حال حاضر ایران هستم...

هفته ی پیش:شب چون چیزی برا خوردن نداشتم و وقت هم نداشتم به ناچار کالباس و فلفل دلمه ای قرمز خوردم...شنبه صبح با  خارش شدید دست و پا و سر و صورت و کلا همه جا بیدار شدم از خواب....حالا چشمهامم بااز نمیشد چون پشت پلکمم ورم عجیبی داشت و در واقع باید بگم قدرت دیدم افتضاح بود چون چشمهام باز نمیشد.سریع زنگ زدم به مامانمو گفت که الرژیه و برید بیمارستان.

خلاصه رفتیم بیمارستان(هم خونمم همراهم بود چون به زوور میدیدم) و دکتر گفت باید بستری بشی و اینا....منو بستری کردن و دارو ریختن به رگم و بهتر شدم تا حدی که صبح یکشنبه گفتم عاقا من حالم خوبه و بذاررین برم خونه و با رضایت خودم رفتم خونه که اشتباه بود و تا شب باز حالم بد شد...اینبار سر و صورتم و تن و دست و پاهام لکه های بزرگ قرمز داشتن که خیلیی دااغ بود و یکی نمیدونست فکر میکرد که من پوستم سوختهه!....هیچی دوباره رفتم بیمارستان و بستریم کردن و هر بار که چند ساعت خووب بودم...باز دوباره الرژی میومد به سراغم و یه افتضاحیی بود....اخرین بار دیگه حالت ادم شدن (ادم یا خیز به معنای ورم شدید دست و پا یا بدن که ناشی از اجتماع مایع میانبافتی هست) دست و پاهام و لبها و بینیم رو داشتم که وقتی با بطری اب میخوردم و انقدر که لبهام ورم داشت قدرت قورت دادن اب رو نداشتم....

از مادرم و پدرم بگم که هربار به من زنگ میزدن با  یه مدل جدید از الرژی مواجه میشدن که دیگه تاب و تحملشونو از دست دادن و گفتن الا و بلا بعد از مرخص شدنت باید بیای ایران و اصلا همینجا باید چکاب بشی تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده اخه؟این چه الرژی ناجوری بود اخه؟:(

اها راستی....من 5 روز بیمارستان بستری بودم....4 امین رووزی که بستری بودم و بدنم دچار ادم شده بود.بهم گفتن که میخوایم بهت کورتون تزریق کنیم که سیستم ایمنیت رو سرکوب کنیم تا واکنش الرژیک بدنت از بین بره و همینکارو هم انجام دادن که روز بعدش من به سرعت خودمو مرخص کردم و سوار هواپیما شدم.نا گفته نماند که بهم گفتن این دارو تا 3 روز اثر داره و بعد از 3 روز ممکنه که علائمت دوباره برگرده و ممکنه هم برنگرده که با ترس و لرز و اصرار مادرم اینا اومدم...بیچاره ها خیلیی اذییت شدن...بالاخره برای پدر خیلیی سخته که خار به پای بچشون بره چه برسه به اینکه بچشون اون سر دنیا بستری بشه و اینجوری تن و بدنش بریزه بیرون..

دیگه منم اومدم و شکر خدا بعد از سه روز خداروشکر علائمم فقط در حد خارش معمولیه...

اما دیروز دوباره اومدم تهران و رفتم پیش یه دکتر فوق ایمونولوژی...اون فقط نظرش این بود که ادویه جات به جز زعفران و زردچوبه ممنوعه....غذای بیرون ممنوع....استرس و اضطراب ممنوع!!!

ولی بازم امروز یه دکتر دیگه نوبت گرفتیم که همین دور و براست که یکبار پیش اونم برم ببینم نظرشون چیه...

خلاصه که هفته ی پیش تو غربت حسابی با مریضی ازار دهنده دست و پنجه نرم کردم که سخت ترین روزا بود هم برای من هم برای خانوادم که هی زنگ میزدنو منو داغوون و افتضاح میدیدن...

انشاالله اگه مشکلی پیش نیااد....جمعه ی هفته ی بعد پرواز دارم....

دعا کنید که مواد حساسیت زا به بدنم رو پیدا کنم.....تا دیگه انجوری بیش نیاد.....واقعاا زجر کشیدم...

کل این یک هفته...من غذام برنج و سیب زمینی و هویچ بخته با نون و ماست بوده...صبحانه و ناهار و شام...

کل این چند ماهو با تموم دلتنگیام و ستختیام و خستگی هام و یکنفره به دوش کشیدن تموم زندگیمو با این امید طی کردم که تابستونی میاد و من روی ماه خانوادمو میبینم اما نمیدونستم قراره یه هفته ی طاقت فرسا رو بگذرونم و بعش خانوادم برام اونقدر بی طاقت بشن که برام بلیط بگیرن و منو یه راست بیارن پیش خودشون و دیدارمون تازه بشه....

هیچوقت فکر نمیکردم که واسه نی نی خالم که از وقتی رفتم دنیا اومده و من نتونستم یبار هم بغلش کنم و عکسشو همش استوری میذاشتو بتونم زودتر ببینم....واقعا حکمت خدا خیلیی متفاوته....

یبار دیگه....به قدرتش ایمان اوردم....

میخچه ی پام هم بعد از کلی اذییت کردن افتاد.....نمیدونستم میخواد  تو ایران بیوفته....

 

۱۷ نظر ۵ لایک

خصوصی 19

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
هپی برث دی دوست نازنینم
درد و دل....
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
wish
شمارش معکوس شروع میشود...
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
draw:)
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان