خصوصی23

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عمق دلتنگی

امروز صبح وقتی پنجره باز کردم،با شکوفه های سفیدِ روی درخت و چمن سبز تر سبز که تو افتاب میدرخشه مواجه شدم....

دلم تنگ شد برای عیدهای بی دغدغه......

عیدهاییکه خوش بودیم و انقدررر خوب بود که عذامون میگرفت از تموم شدنش...

عید عجیبیه....

سال تحویل به پنهای صورت اشک ریختم از اینکه دارم میبینم خانوادم سالمن...

و ناراحت از اینکه عمه ام دیگه بینمون نیست...

قبلش کلییی دعا کردم برای سلامتی و شادی هممون....

قران خوندم و از خدا خواستم سلامتی و شادیه همه رو......نمیدونم چیشد که یکهو پرت شدن تو لحظه سال تحویل...بگذریم...

فیلم نبات رو دیدم....بسیار قشنگ بود....ولی من بازم به پهنای صورت اشک ریختم چونکه دلم برای خانوادم تنگ شده.....خدانکنه دلتنگی بیاد سراغت:(

بعداز یکسال و حدودا ۷ ماه هنوزم دلتنگ بشم می باره چشمهام...

 

این عکس مجسمه ایه که نبات برای مادرش درست کرده بود....

 

یکسری ویدیو خوب پیدا کردم از یوتیوب که ورزشهای فیزیو تراپی رو نشون میده.برم اونارو ببینم تا که حالم عوض بشه...

۸ لایک

راضیم از خودم...

سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟

خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....

و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....

خلاصه گفتم.....سوپرایز شد از تبریکم و بعدش شروع کردیم به حرف زدن درجهت رفع سوتفاهم ها...و احساسم میگه تو به رفع سوتفاهم ها موفق شدی و این حال منو خوب میکنه و همچنین بازم به خودم،این شهامتم ثابت شد و بیشتر خودم رو راضی میکن....حقیقتا من تو این موارد،غروری ندارم که باعث بشه سختم باشه و حتی مصر به انجام رفع کدورتها هستم همیشه😊

خداروشکر....✌🏻🤗

۴ نظر ۹ لایک

به وقته نوشتن ۸ لبخندِ ۹۸

اول از همه بگم،من پست قبل رو فقط و فقط محض تلنگرِ جدی به خودم نوشتم و خوشحالم از اینکه اینهمه حرف رو تونستم بعد از چند روز که تو دلم تنلبار شده بود بریزمش بیرون.....

مادرمم خیلیی باهام حرف زد....

خیلیی موثر واقع شد....

مثلا وقتی برای تعریف میکرد از اینکه چطور اونو بابا طوری برنامه ریزی میکردن که من نفهمم....

از اینکه چقدررر خواهرکوچولوم دلش نکران بووود و چون نمیتونست نزدیک مامانم بشه،فقط تو برگه های دفتر یاد داشتش،نامه های دوست دارم مامان قشنگم و از این قبیل جملات رو برای مادرم مینوشت و مادرم همه رو نگه داشته و بهم نشون میداد....تازه تلنگرِ بزرگی که روحم خورد که عزیز،خدا خیلی حواسش به ماست.....ازش بخاطر تمام نعمتهای ریز درشتت تشکر کن و قدردانِ الطافش باش...

_______________________________________

 

خب سال ۹۸ سال بسیار پرفراز و نشیب تر از ۹۷ برام رقم خورد اما من خیلی خوشحالم از اینکه تو جایگاهی هستم که ۹۷،دوست داشتم تو سال ۹۸ ،خودم رو ببینم.

همونطور که قبلا گفتم به یه چیزی درحدود ۷۰ درصد قولهایی که به خودم داده بودم رسیدم و این منو راضی میکنه و امااا از اونجایی که ادم برنامه ریزی هستم دوسدارم برام ۹۹ هم برنامه بریزم.انشالله پست بعدی،ثبتشون میکنم.

از بهار ۹۸ تا خودِ اخرای تابستون،بسیاااار سخت بوووود....بطوری که بزور از بین تلخیهاش،چندتا لبخند بیرون کشیدم اما نیمه دوم سال برام قشنگیهای خودش رو داشت ولی باز هم تلخیهای زیادی همراهش بود که خب دیگه چاره نیست جز اینکه بگم گذشت....

۱)خواب دیدم یکی از خانم های نیازمندی که میشناسیم،تو خوابم گریه میکنه و ناراحته...هرچقدرر باهاش حرف میزدیم،نمیگفت دردش چیه و حلوای مشکی رو هم که بهش تعارف میکردیم لب نمیزد.....صبح به مادرم زنگ زدم و براش خوابم رو تعریف کردم.....بیچاره غروب نشده،با کلی خوراکی و مقداری پول نقدر رفت خونه ی اون خانم.....زنه اشک شوق ریخت از خوشحالی...میگفت خیلی نیاز به پول داشتم و روم نمیشد رو بزنم:(....خب وقتی مادرم برام تعریف کرد،من عمیقاا لبخند زدم از اینکه تونستیم بهش کمک کنیم و دلش رو شاد کنیم.

۲)وقتی ایمیل قبول دانشگاه سگد اومد(ولی هدفم سگد نبود اما امتحانش رو دادم که اگر خدایی نکرده دانشگاه خودم قبول نشدم دست خالی نباشم)

۳)وقتی ایمیل قبولی دانشگاه خودم(سملوایز) اومد.....واااای اون روز روز فوق العاده ای بود برام....ولی کلی طول کشید تا کارای ثبت نامم تموم بشه و بتونم برم ایران

۴)وقتی بعداز یکماه بالاخره کارای مربوط به ثبت نامم انجام شد و به بابام گفتم بلیطم رو به تاریخ،اگه اشتباه نکنم ۶ ژولای تغییر بده و سریعا این هم انجام شد

5)بعداز ۶ ماه،با دست پر برگشتن و وقتی با خانوادم تو ماشین درحال برگشت به شمال(از فرودگاه به سمت خونه) بودیم عمیقاا لبخند روی لبم بود....از استشمام عطر مامان و بابا و بغل کردن خواهرم.

۵)روزی که برای اولین بار خونه ی فائزه اینا رفتم...با اینکه کوتاه بود ولی عاالی بوود

۶)روزی که رفته بودم دندونپزشکی تا که دندونپزشک دوستداشتنیم رو ببینم و احواشون رو جویا بشم.....همون موقع از در رفتگیه کتفشون ازشون پرسیده بودم و با دقت حد مشکلشون و روند درمانی که فیوتراپیستشون براشون میش گرفته بود رو برام توضیح میدادن...هعی یادش بخیررر..

۷)اولین باری که با همکلاسیهای دوستداشتنیمو که الان باهم فوق العاده صمیمی هستیم برای ناهار رفتیم بیرون و اون زمان دقیقا بعدش از میانترم بایومکانیک بود...بازم یادش بخیررر...

۸)پاس کردنِ اناتومیِ جان اَفکن😂😜(شوخی میکنم بابا...ولی واقعا خون منو کرد تو شیشه تاکه جمع و جور شد)

۲ نظر ۵ لایک

اندکی صبر...‌

خب امشب تصمیم انتقال دادن ۸ لبخند سال ۹۸ از روی کاغذ به پست بود که الان باتوجه به حالم باید فقط بنویسم خالی شم تا درپست بعد از ۸لبخند رو نمایی بشه.ببخشید خلاصه که بعداز شونصد سال من قراره چالش رو بنویسم ولیی از بس حالم داغون بود دستم به نوشتن نرفت که اینارو که قبلا کاملا بهشون فک کرده بودم و به یادشون اورده بودم رو به پست انتقال بدم....اما الان به نقطه ای رسیدم که بهش میگم صفر مطلق.

صفر مطلق برای من یعنی درجه ی امیدواری و صبرم به صفر مطلق رسیده.....الان وقتشه که ببرمش بالا....باااید ببرمش بالا.....چون خدای من اونقدرررر بزرگه که به من رحم کرد.....به جان خودم بهم رحم کرد....و من بااید درس بگیرم از این شرایط که من با وجود اینکه سالمم و میتونم به کارم برسم پس نباید از چپیدن تو الانکم خسته بشم.نبااید از درس خوندن روی میز تحریر قشنگم و گاها تختم خسته بشم.....من نباید از کلاسای انلاینی که دانشگاهم برامون گذاشته که ثبت نامش دهن هممونو کاملاا صاف کرده بسکه ارور میزنه،خسته بشم....نباید از سخت بودن درسا و کلاسای انلاین که از نظر کیفیتِ درسی ،به هیچ وجه مثل قبلا خوب نیستن بترسم.....باید دووم اورد و شجاع بووود....

اگه ۲ ماهه که عکس صفحه ی لوک اسکرین گوشیم،be brave هست و هرروز که هزاربار چشمم بهش میخوره یاد قولم به خودم میوفتم که شجاعتراز پارسالم باشم پس دووم اوردن تو این شرایط که از قضا(نمیدونم املائش درسته یا نه؟) همه مثل هم تو این شرایط هستیم،دووم اوردن وظیفه ی منه......وظیفه ی من درغبال(قبال؟) لطف هاب بزرگی که خدا به من کرد.....

مادرم یکماه پیش،احساس کرد مریض شده،رفت دکتر و تشخیصشون انفولانزا بود(درصورتیکه کرونا بوده و اشتباه تشخیص داده شد چون از علائم کرونا فقط تب داشت و سلام)،...کمی گذشت و دید نمیتونه نفس بکشه و دوباره بررسی شد،خلاصه فهمید کروناست.....اره کرونا......بماند که خیلیی ریه اش درگیر شده بود و اسهال شدید داشت و حالش اصلااا خووب نبووووود اما اونقدرررر خووب و با انرژی هرشب با من حرف میزد که من اصلااا نفهمیدم چه خبره و فک میکردم یه سرماخوردگیه ساده اس! اما نبود....دیگه من خودم هفته ی پیش،اونقدررر قسم ایه اش دادم که راستش رو گفت ولی خب خداروشکر امروز سی تیش خیلی خوب بود و حالشم عالیه......

اره خدا به من رحم کرد.....مادرم از یه مریضیه سنگین نجات پیدا کرد و واقعاا خیلی زشته اگه من بخاطر تو خونه موندن و خسته شدن و دل تنگی و سختیه درسامو و اینا بخوام تو دلم غر بزنم و کسل و مژمرده باشم....درحالیکه سالمم و همنین خانوادم و دوستام هم سالمن هستن....

معتقدم خدا همیشه بهترینهارو به من داده....پس دیگه جایی برای سر سوزنی پژمردگی نباید وجود داشته باشه برام.....

سین جان،تو همیشه صبرت زبون زد همه اس....باز هم صبرت رو ببر بالا و امیدت به خدا باشه که انقدرر قشنگ مواظب خودت و خانوادت هست و اندکی صبررررر لطفااا.....

پ.ن:شاید براتون سوال باشه که مادر من چطور کرونا گرفت؟مادرم در حیطه ی درمانی کار میکنه منتهی نه دربیمارستان،تو درمانگاه کار میکنه.

 

پ.ن:نوشتم اینارو که به خودم به صورت کامل گوشزد کرده باشم و همچنین شاید بدرد شما هم بخوره.

پ.ن:اندکی صبر لطفا،کامنتا هم تایید میشه و پست ۸ لبخند هم نوشته خواهد شد.قوووول میدم🤦‍♀️

۳ نظر ۶ لایک

باید بگم که چقدر خوشحالم از داشتن وبلاگم و خوشحالترم بابت داشتن شما ها....

دنیای وبلاگ نویسی یه عالمه دریچه هایی به روم باز کرد که اگه دوباره برگردم بازهم همینکارو انجام خواهم داد....

کلی دوستای خوب دارم از اینجا،کلی تجربه که بانوشتنتون بهم منتقل میکنید...

شاید کم بنویسم ولی خوبه که هیچوقت کنار نمیذارم اینجا رو....

خب از خودم بگم،یه یکماهی میشه که برگشتم و اینکه یه سه هفته ایه که درسهام شروع شده و خیلیی بیشتر از ترم قبل تو فشار درسهام گیر کردم چون این ترم،موظف هستیم که ۸ واحد بیشتر از ترم قبل برداریم و شرایط یه جوریه که از ۵روز هفته فقط جمعه ها کلاسم قبل از ۸ تموم میشه و بقیه روزا همیمجور ۸صبح تا ۸ شب کلاسم....

ترم پیش فقط لاتین و اناتومی زبان مجاری دغدغم بود ولی این ترم،۶ واحد فانکشنال با سه استاد متفاوت،اون لاتین۲ و اناتومی ۲ و زبان مجاری ۲ هم هست و فیولوژی و پاتوفیزیولوژی شدن دغدغم.....حالا پناه برخدا🙏🏻

کرونا هم که ماشالا ایرانو ترکونده ولی اینجا کشورهای اطرافش گرفتن اما خود مجارستان تا الان کسی مشاهده نشده ولی همچنان همه جا توصیه های بهداشتی هست و کلی از این ظرف های بزرگ الکل بعد از درِهای ورودی گذاشتن که بعداز وارد شدن دستتو مییری زیرش و با الکل دستهاتو ضد عفونی میکنی.....منکه از قبل حساس بودم به تمییزی و الان بیشتر....شما هم مواظب خودتون باشید لطفا.

همکلاسیام بچهای خوبین خداروشکر و اوضاع خوبه خداروشکر فقط تنها چیزاییکه رو اعصابمه همین سخت بودن درسام و زیاااد بودنشون و اوضاع افتضاحه ک.ش.و.ر دوستداشتنیمونه.....خدایا نجاتمون بده🙏🏻

دلم برای حرف زدن باهاتون تنگ شده.....بیاین از خودتون بگید...

۹ نظر ۱۱ لایک

همیشه همینه

ولی من بااز امید دارم.....

هرچی بشه،به اون ته تها هم که برسم بازم امیدوارم...

افرین میگم به خودم که همیشه باخودم حرف میزنم و حرفهای ناراحت کننده و قلنبه ای که تو دلم گیر کرده رو با این اروم و اروم حرف زدنا،کم کم ذوبشون میکنم و دوباره تبدیل میشم به منه همیشه امیدوار....

میدونید،همه همه ی همه ی چیزا که اونجور که من میخوام پیش نمیره ولی من بجای ناراحتی میتونم امیدوارم باشم به اینکه دفعه ی بعد،این اتفاق و یا هرچیز دیگه ای با تلاش دوباره ی من و تجربه ای که از دفعه ی قبل به کوله ام اویزون کردم،اونچوری پیش بره که من میخوام....🍏

۴ نظر ۶ لایک

الان از شانس خوبم،نشستم تو اِستادی رومِ ساختمونم،درحالیکه فلسفه جلو روم بازه یهو دلم خواست پست بنویسم.

دیشب منو یکی از دوستام رفتیم بیرون و یه دوساعتی قدم زدیم و اتیش بازیه سال نو رو تماشا کردیم،حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم....بعدم برگشتیم خونه.صبح که نه ولی میشه نزدیکای ظهر که پاشدم تند و تند برای خودم صبحونه درست کردم و خوردم و لباسای کثیفمو ریختم تو کیسه و رفتم سمت اتاق ماشین لباسشویها....دیگه ریختمشون تو ماشین و رفتم که اِستادی روم رو رزور کنم برای بعدازظهرم که دیدم زده پره.....به نگهبانه گفتم چطور قانون میذارین ماکسیموم ۴ ساعت در هر روز هرادم میتونه رزروش کنه چطور این ادم ۱۲ساعت پشت هم واسه خودش رزرو کرده؟؟؟؟....دیگه نگهبانه یه نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت هرموقع هر اِستادی رومی خالی شد و کارتشو اوردن دادن بهم،منم میام بهت خبر میدم.همین نیم ساعت پیش داشتم لوبیا پلوی دوستداشتنیم رو نوش جان میکردم که اومد در زدو خبر داد که بیا و یکی از بچه ها کارت یکی از استادی روم هارو تحویل داده و منم جنبیدم دیگه....

قبلا یه تصور خوبی از المانیها داشتم ولی الان احساس میکنم بخش عمده اشون واقعا بی فرهنگ هستن،خیلی با سر و صدا حرف میزنن و افکورس اینام مثل مجاریا تمییز نیستن!......دختره اشغال خونش رو ۴ روز  بیرون خونه انداخته و

بود و کل راهروی طبقه ی ما بوی پیف پیفی گرفته بود....نه یکبار نه دوبار تا حالا بارها این و اون روبرویه اش اینکارو کردن و میکنن....

بعضیاشون میان تو لابی میشین همینجور وسط ملچ مولوچ غذا شروع میکنن به حرف زدن و اون لحظه من دلم میخواد خفشون کنم.....

بگذریم...

من از قبل از گذاشتن پست قبلیم امتحانم شروع شد یعنی یه جوری انتخابشون کردم که پشت پشت هم امتحان دادم و چه۰ اوضاع خیلی خیلی سختی رو گذروندم که ترجیحم روزه ی سکوت بود ولی خداروشکر بخیر گذشت و تموم نمره هام خوب بوده تاحالا.الان فقط سه تا امتحان مونده که بدمشون و دو روز بعدش بلیط دارم و میرم ایران💪🏻💟

دقیقا سه هفته میمونم و این سه هفته تعطیلی رو مدیون تلاش بی اندازه ی خودم هستم...و لطف خدای مهربون که همیشه و همیشه به حرفهای من و دعاهای مادرم گوش داده و کمکم کرده💜

وای هیچوقت یادم نمره چقدرررررر اذییت شدم اون یکهفته ای رو که قبل از امتحان اناتومی خالی گذاشتم تا حسابی بخونم رو یادم نمره،من از استرس و ترس و خستگی زیااااد تپش قلب داشتم درحدی که خوابم رو مختل کرده بود ولی بی هیچ عنوان تاریخ رو تغییر ندادم و رفتم دادمش و از اون روز امتحان باید بگم خداروشاکرم بابت اینهمه لطفی که به من داشت تو اون لحظه که من زحماتم به باد فنا نرفت و اتفاق خوبی رقم خورد چون اِگزمینر من کلا معروفه تو بچه های سال بالایی به اینکه مریضه به انداختن بچها ولی اونروز نه عصبی بود و نه خسته،همینجوری ریلکس نشسته بود و کافی میخورد و بهم میگفت تل می عه بَوت دِ فلان و بهمان!

شب یلدا،همه خوشحال و شاد خندان بودن،ولی من داشتم هی اِرایز و اینسرشنهای ماهیچه هارو میخوندم و تو دلم برای کتاب اناتومی اااخ تو شب یلدای منی دیووونه ی دوستداشتنی رو زمزمه میکردم!😁😓😶

یعنی استرسم درحدی بود که همه دوتا تاپیک برمیداشتن و میرفتن میشستن که فک کنن روش تا نوبت اورالشون بشه و من ۴ تا تاپیک برداشته بودم و تا زمانیکه نوبت اورالم بشه اینو نمیدونستم.....!!!!خیلی باحالم من😶😂😓

همه ی اینا گذشت و برام شد یه خاطره.....دیگه من خیلی خلااصه گفتم چون الان رو موود خوندن فلسفه هستم....

انشالله این سه تا امتحان اخرو هم خوب میخونم و میرم میترکونم به قول دوست جان و بعدشم به آغوش گرم خانواده میپیوندمممم😊😊😊🙏🏻🙏🏻🙏🏻 

۴ نظر ۶ لایک

من برای شهرِ دلتنگی،باران خواستم....🙁

یکی از خصلتهای ما ادمها همینه...همینه که گاهی دلت تنگ میشه برای همون جمع ها و دورهمی های ساده و بی فایده با همون ادمهای تکراریه همیشگی باهمون حرفا....

بی فایده یعنی خیلی چیز خاصی بهت اضافه نمیشه نه اینکه بخوام توهینی بکنم...

همه چیز خوبه....خداروشکر منم خوبم خداروشکر فقط الان دلم تنگه و بی حوصلگی شدیدی بهم دست داده...

هیچ هم از سرم نمیره که نمیره.....رفتم نشستم درس خوندم.....با دوستام حرف زدم....با مادرم یه کوچولو چت کردم ولی فایده نداره....انگار دلم میخواد که فقط بهونه بگیرم...

البته که همیشه خودمو بغل میکنم و به خودم میگم افربن تو خیلی قوی تر از پارسالت هستی....خیلی صبور تر شدی و خیلی کم پیش میاد حرفی ناراحتت کنه و خداا واقعا شکر میکنم از این بابت.ولی خب بعضی اوقات طبیعیه که ادم دلش تنگ بشه.مگه نه؟

۷ نظر ۶ لایک

😩

پست قبل از اونجایی نشات میگیره که میفهمم بهم فشار میاد هی به روی خودم نمیارم....

بغض میکنم...تو چشمهام اشک جمع میشه و تیلیک میریزه ولی باز هم به روی خودم نمیارم....

منم ادمم....گاهی ادم کم میاره....نیاز به یه نیروی کمکی داره که هروقت خسته بود...که هروقت ناراحت بود....که هروقت حوصله نداشت....از همه مهمتر که هروقت خیلی درس داشت....باشه و بهش کمک کنه....کمکِ از روی محبت....اینجاست که میرسم به جای خالیِ مادرم درکنار خودم....اره فقط کمک و محبت مادره که بی چون و چراست....

وقتی دورم ازش...دیگه خودم همه رو باهم انجام میدم...تازه به خودم دلداری هم میدم!

ولی یه اندک مواقعی هم وقتی میبینم یسری ادما انقدر نازشون زیاده دیگه امپر میچسبونم.اره اعتراف میکنم که تو پست قبل امپر چسبوندم.

۸ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
هپی برث دی دوست نازنینم
درد و دل....
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
wish
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
bad cold and headache
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان