۹ ژانویه دو هزار و بیست

۹ ژانویه دو هزار و بیست.....

ساعت: ۱۲ ظهر

دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....

درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خوبی پشت سر گذاشتم......الان فقط تنها ارزوم دیدن روی ماه خانوادم هست و بس....امیدوارم ببینمشون و امیدوارم بتونم برگردم و راهم رو ادامه بدم....

این دیالوگ من به خودم به این خاطر تکرار شد که یک پستی دیدم که به یادم اورد و بی اختیار اشکهام ریختن و ریختن و ریختن.....

۳ نظر ۳ لایک

خودم سپردم دست خدای مهربون که همیشه حافظ هممونه🙏🏻🍃

اووووف یعنی من پدرم دراومد تا هفته ی پیش به اتمام رسید....حسابی داستان وار بود همه چیز و رو اعصاب.....خداروشکر هندل شد...

ازتون میخوام از خدا بخواین هرانچه که بهترین هست رو رقم بزنه....

بریم به امتحان مدیکال لاتین و فیزیولوژی برسیم که این هفته پر از کار هست برام🤷‍♀️

دیگه اینکه جریان چیه رو انشالله اگه بتونم براتون توضیح میدم در اینده....

 

حسابی دلتنگ دانشکده ام.....دوستام....بغل کردن....خندیدنهای از ته دل....پیاده روی با دوستام....کافه رفتنا.....اشپزی کردنای باهمدیگه.....

دیروز رفتم روی روفِ ساختمون ِ خودم و داشتم پیاده راه میرفتم،یهو چشمم به دانشکده ی اناتومیمون افتاد و حسابی دلم تنگ شده.....همون ساختمونی که وقتی درب ورودبشو باز میکنی و واردش میشی بوی مشمزکننده ی جسدهای بی جونِ اش لاش شده ی اغشته به اون محلولِ بو گندو که اینارو سالم نگه میداره تا ما ازشون درس بگیریم،همچین وارد سیستم هواییت میشه که نگم براتون😂🤷‍♀️....اووف میرم راه برم دلمون واشه،برعکس میشه...والا بخدااا که🤦‍♀️🤷‍♀️

چی بگم والاااااع...انشالله بهترین اتفاق بیوفته دراینده نزدیک 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

۷ لایک

خصوصی23

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عمق دلتنگی

امروز صبح وقتی پنجره باز کردم،با شکوفه های سفیدِ روی درخت و چمن سبز تر سبز که تو افتاب میدرخشه مواجه شدم....

دلم تنگ شد برای عیدهای بی دغدغه......

عیدهاییکه خوش بودیم و انقدررر خوب بود که عذامون میگرفت از تموم شدنش...

عید عجیبیه....

سال تحویل به پنهای صورت اشک ریختم از اینکه دارم میبینم خانوادم سالمن...

و ناراحت از اینکه عمه ام دیگه بینمون نیست...

قبلش کلییی دعا کردم برای سلامتی و شادی هممون....

قران خوندم و از خدا خواستم سلامتی و شادیه همه رو......نمیدونم چیشد که یکهو پرت شدن تو لحظه سال تحویل...بگذریم...

فیلم نبات رو دیدم....بسیار قشنگ بود....ولی من بازم به پهنای صورت اشک ریختم چونکه دلم برای خانوادم تنگ شده.....خدانکنه دلتنگی بیاد سراغت:(

بعداز یکسال و حدودا ۷ ماه هنوزم دلتنگ بشم می باره چشمهام...

 

این عکس مجسمه ایه که نبات برای مادرش درست کرده بود....

 

یکسری ویدیو خوب پیدا کردم از یوتیوب که ورزشهای فیزیو تراپی رو نشون میده.برم اونارو ببینم تا که حالم عوض بشه...

۸ لایک

اندکی صبر...‌

خب امشب تصمیم انتقال دادن ۸ لبخند سال ۹۸ از روی کاغذ به پست بود که الان باتوجه به حالم باید فقط بنویسم خالی شم تا درپست بعد از ۸لبخند رو نمایی بشه.ببخشید خلاصه که بعداز شونصد سال من قراره چالش رو بنویسم ولیی از بس حالم داغون بود دستم به نوشتن نرفت که اینارو که قبلا کاملا بهشون فک کرده بودم و به یادشون اورده بودم رو به پست انتقال بدم....اما الان به نقطه ای رسیدم که بهش میگم صفر مطلق.

صفر مطلق برای من یعنی درجه ی امیدواری و صبرم به صفر مطلق رسیده.....الان وقتشه که ببرمش بالا....باااید ببرمش بالا.....چون خدای من اونقدرررر بزرگه که به من رحم کرد.....به جان خودم بهم رحم کرد....و من بااید درس بگیرم از این شرایط که من با وجود اینکه سالمم و میتونم به کارم برسم پس نباید از چپیدن تو الانکم خسته بشم.نبااید از درس خوندن روی میز تحریر قشنگم و گاها تختم خسته بشم.....من نباید از کلاسای انلاینی که دانشگاهم برامون گذاشته که ثبت نامش دهن هممونو کاملاا صاف کرده بسکه ارور میزنه،خسته بشم....نباید از سخت بودن درسا و کلاسای انلاین که از نظر کیفیتِ درسی ،به هیچ وجه مثل قبلا خوب نیستن بترسم.....باید دووم اورد و شجاع بووود....

اگه ۲ ماهه که عکس صفحه ی لوک اسکرین گوشیم،be brave هست و هرروز که هزاربار چشمم بهش میخوره یاد قولم به خودم میوفتم که شجاعتراز پارسالم باشم پس دووم اوردن تو این شرایط که از قضا(نمیدونم املائش درسته یا نه؟) همه مثل هم تو این شرایط هستیم،دووم اوردن وظیفه ی منه......وظیفه ی من درغبال(قبال؟) لطف هاب بزرگی که خدا به من کرد.....

مادرم یکماه پیش،احساس کرد مریض شده،رفت دکتر و تشخیصشون انفولانزا بود(درصورتیکه کرونا بوده و اشتباه تشخیص داده شد چون از علائم کرونا فقط تب داشت و سلام)،...کمی گذشت و دید نمیتونه نفس بکشه و دوباره بررسی شد،خلاصه فهمید کروناست.....اره کرونا......بماند که خیلیی ریه اش درگیر شده بود و اسهال شدید داشت و حالش اصلااا خووب نبووووود اما اونقدرررر خووب و با انرژی هرشب با من حرف میزد که من اصلااا نفهمیدم چه خبره و فک میکردم یه سرماخوردگیه ساده اس! اما نبود....دیگه من خودم هفته ی پیش،اونقدررر قسم ایه اش دادم که راستش رو گفت ولی خب خداروشکر امروز سی تیش خیلی خوب بود و حالشم عالیه......

اره خدا به من رحم کرد.....مادرم از یه مریضیه سنگین نجات پیدا کرد و واقعاا خیلی زشته اگه من بخاطر تو خونه موندن و خسته شدن و دل تنگی و سختیه درسامو و اینا بخوام تو دلم غر بزنم و کسل و مژمرده باشم....درحالیکه سالمم و همنین خانوادم و دوستام هم سالمن هستن....

معتقدم خدا همیشه بهترینهارو به من داده....پس دیگه جایی برای سر سوزنی پژمردگی نباید وجود داشته باشه برام.....

سین جان،تو همیشه صبرت زبون زد همه اس....باز هم صبرت رو ببر بالا و امیدت به خدا باشه که انقدرر قشنگ مواظب خودت و خانوادت هست و اندکی صبررررر لطفااا.....

پ.ن:شاید براتون سوال باشه که مادر من چطور کرونا گرفت؟مادرم در حیطه ی درمانی کار میکنه منتهی نه دربیمارستان،تو درمانگاه کار میکنه.

 

پ.ن:نوشتم اینارو که به خودم به صورت کامل گوشزد کرده باشم و همچنین شاید بدرد شما هم بخوره.

پ.ن:اندکی صبر لطفا،کامنتا هم تایید میشه و پست ۸ لبخند هم نوشته خواهد شد.قوووول میدم🤦‍♀️

۳ نظر ۶ لایک

میوه ی زودرس باغِ پدر....

بابام همیشه بهم میگه،دخترا،میوه ی زودرسِ باغِ پدر هستن و با یه لبخند به من نگاه میکنه....لبخندش معنی چقدرررر زودبزرگ شدی دخترم رو میده...

من کلاا از بچگی عادتمه که همیشه موقع خواب پدر و مادرم رو میبوسم و میخوابم.....یعنی الانم که هروقت ایران میرم،همیشه اینکارو انجام میدم و بهترین حس دنیاس وقتی دوتا از بهترین نعمتهای خدارو هر روز حداقل یکبار ببوسی💜

حالا که دوسالیه ایران نیستم،حتی گاهی تو خونه میرم کنارشون میشینم و بغلشون میکنم و ذخیره میکنم این احساسو برای زمانی که درکنارشون نیستم و احساس دلتنگی گلوم رو میفشاره....

و اما باید از یه عادت دیگه ام از بچگیم تا همین چندسال پیش بگم..همیشه بعد از ماجرای روبوسی و شب بخیر،حتما یا پدر یا مادر میود پتوم رو صاف میکرد و برق اتاقم رو خاموش میکرد....اینکه میگم تا همین چندسال میش به این خاطر که دیگه بهم گفتن بابا،تو دیگه دختر به این بزرگیو خانمی شدی ،خودت که داری میخوابی برقتم خودت خاموش کن دیگه بچه جان😃🤪😅😅😅

وااای یادش بخیر اونوقتایی که خیلی کوچولو و قل قلی و تپلی بودم،نصف شب هروقت تشنم میشد سریع پدرم رو صدا میزدم،طفلونکی بین خواب و بیدار ،از اتاق خواب خودشون پامیشد میرفت تو اشپزخونه و برام اب میاورد....خب خیلی کوچولو وقل قلی بودم و از تاریکی میترسیم ولی اون یه جنتلمن واقعی بوده و هست همیشه برای ما.....💪🏽💕💟👨‍👩‍👧‍👧.....خدا حفظت کنه برامون...🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

خدارحمت کنه پدرایی که دیگه درکنارمون نیستن و همچنین پدربزرگ خودم...که خیلی جای ایشون و مادربزرگم خالیه دربین ما....

و روز مرد و پدر رو تبریک میگم خدمت شما اقایون و پدران عزیز💐

۳ نظر ۱۲ لایک

الان از شانس خوبم،نشستم تو اِستادی رومِ ساختمونم،درحالیکه فلسفه جلو روم بازه یهو دلم خواست پست بنویسم.

دیشب منو یکی از دوستام رفتیم بیرون و یه دوساعتی قدم زدیم و اتیش بازیه سال نو رو تماشا کردیم،حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم....بعدم برگشتیم خونه.صبح که نه ولی میشه نزدیکای ظهر که پاشدم تند و تند برای خودم صبحونه درست کردم و خوردم و لباسای کثیفمو ریختم تو کیسه و رفتم سمت اتاق ماشین لباسشویها....دیگه ریختمشون تو ماشین و رفتم که اِستادی روم رو رزور کنم برای بعدازظهرم که دیدم زده پره.....به نگهبانه گفتم چطور قانون میذارین ماکسیموم ۴ ساعت در هر روز هرادم میتونه رزروش کنه چطور این ادم ۱۲ساعت پشت هم واسه خودش رزرو کرده؟؟؟؟....دیگه نگهبانه یه نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت هرموقع هر اِستادی رومی خالی شد و کارتشو اوردن دادن بهم،منم میام بهت خبر میدم.همین نیم ساعت پیش داشتم لوبیا پلوی دوستداشتنیم رو نوش جان میکردم که اومد در زدو خبر داد که بیا و یکی از بچه ها کارت یکی از استادی روم هارو تحویل داده و منم جنبیدم دیگه....

قبلا یه تصور خوبی از المانیها داشتم ولی الان احساس میکنم بخش عمده اشون واقعا بی فرهنگ هستن،خیلی با سر و صدا حرف میزنن و افکورس اینام مثل مجاریا تمییز نیستن!......دختره اشغال خونش رو ۴ روز  بیرون خونه انداخته و

بود و کل راهروی طبقه ی ما بوی پیف پیفی گرفته بود....نه یکبار نه دوبار تا حالا بارها این و اون روبرویه اش اینکارو کردن و میکنن....

بعضیاشون میان تو لابی میشین همینجور وسط ملچ مولوچ غذا شروع میکنن به حرف زدن و اون لحظه من دلم میخواد خفشون کنم.....

بگذریم...

من از قبل از گذاشتن پست قبلیم امتحانم شروع شد یعنی یه جوری انتخابشون کردم که پشت پشت هم امتحان دادم و چه۰ اوضاع خیلی خیلی سختی رو گذروندم که ترجیحم روزه ی سکوت بود ولی خداروشکر بخیر گذشت و تموم نمره هام خوب بوده تاحالا.الان فقط سه تا امتحان مونده که بدمشون و دو روز بعدش بلیط دارم و میرم ایران💪🏻💟

دقیقا سه هفته میمونم و این سه هفته تعطیلی رو مدیون تلاش بی اندازه ی خودم هستم...و لطف خدای مهربون که همیشه و همیشه به حرفهای من و دعاهای مادرم گوش داده و کمکم کرده💜

وای هیچوقت یادم نمره چقدرررررر اذییت شدم اون یکهفته ای رو که قبل از امتحان اناتومی خالی گذاشتم تا حسابی بخونم رو یادم نمره،من از استرس و ترس و خستگی زیااااد تپش قلب داشتم درحدی که خوابم رو مختل کرده بود ولی بی هیچ عنوان تاریخ رو تغییر ندادم و رفتم دادمش و از اون روز امتحان باید بگم خداروشاکرم بابت اینهمه لطفی که به من داشت تو اون لحظه که من زحماتم به باد فنا نرفت و اتفاق خوبی رقم خورد چون اِگزمینر من کلا معروفه تو بچه های سال بالایی به اینکه مریضه به انداختن بچها ولی اونروز نه عصبی بود و نه خسته،همینجوری ریلکس نشسته بود و کافی میخورد و بهم میگفت تل می عه بَوت دِ فلان و بهمان!

شب یلدا،همه خوشحال و شاد خندان بودن،ولی من داشتم هی اِرایز و اینسرشنهای ماهیچه هارو میخوندم و تو دلم برای کتاب اناتومی اااخ تو شب یلدای منی دیووونه ی دوستداشتنی رو زمزمه میکردم!😁😓😶

یعنی استرسم درحدی بود که همه دوتا تاپیک برمیداشتن و میرفتن میشستن که فک کنن روش تا نوبت اورالشون بشه و من ۴ تا تاپیک برداشته بودم و تا زمانیکه نوبت اورالم بشه اینو نمیدونستم.....!!!!خیلی باحالم من😶😂😓

همه ی اینا گذشت و برام شد یه خاطره.....دیگه من خیلی خلااصه گفتم چون الان رو موود خوندن فلسفه هستم....

انشالله این سه تا امتحان اخرو هم خوب میخونم و میرم میترکونم به قول دوست جان و بعدشم به آغوش گرم خانواده میپیوندمممم😊😊😊🙏🏻🙏🏻🙏🏻 

۴ نظر ۶ لایک

من برای شهرِ دلتنگی،باران خواستم....🙁

یکی از خصلتهای ما ادمها همینه...همینه که گاهی دلت تنگ میشه برای همون جمع ها و دورهمی های ساده و بی فایده با همون ادمهای تکراریه همیشگی باهمون حرفا....

بی فایده یعنی خیلی چیز خاصی بهت اضافه نمیشه نه اینکه بخوام توهینی بکنم...

همه چیز خوبه....خداروشکر منم خوبم خداروشکر فقط الان دلم تنگه و بی حوصلگی شدیدی بهم دست داده...

هیچ هم از سرم نمیره که نمیره.....رفتم نشستم درس خوندم.....با دوستام حرف زدم....با مادرم یه کوچولو چت کردم ولی فایده نداره....انگار دلم میخواد که فقط بهونه بگیرم...

البته که همیشه خودمو بغل میکنم و به خودم میگم افربن تو خیلی قوی تر از پارسالت هستی....خیلی صبور تر شدی و خیلی کم پیش میاد حرفی ناراحتت کنه و خداا واقعا شکر میکنم از این بابت.ولی خب بعضی اوقات طبیعیه که ادم دلش تنگ بشه.مگه نه؟

۷ نظر ۶ لایک

دلتنگی زبون نفهم ترین حسه،حالا هی تو براش منطق بیار...:(

تو این چندوقته،هرکیو دیدم که حالش خوب نیست،همش بهش امید دادم....امید روزهای دوستداشتنی اینده....

یاداوری قوی بودنشون،قوی بودنمون.....و خواستم که قوی بمونیم....

حرف از تجربه زدم....

حرف از اینکه منم درکشون میکنم...

یکی تشکر کرد....

یکی بیشتر گریه کرد....

یکی فقط گوش کرد....

میدونم که تاثیر داره چون بعدا همشون تشکر کردن....

ولی حالا خودم میتونم بگم امیدم به تهش رسیده....نمیخوام از هیچی حرف بزنم فقط میخوام بگم منی که اینقدر روضه خوندم برای ریگران....نوبت به خودم که رسید میبینم حرفام برای خودم تکراریه و من میدونم چه مرگمه...

خدایااا ما که هرجا هستیم،دلمون برای یه جای دیگه تنگ میشه،خوشبحالت تو که همه جا هستی🌼🍂🌼🍂🌼

۱۲ لایک

نمیدونم چی میشه....فقط امیدوارم به نتیجه ی خوب!

دیشب یه یکساعتی رو پیدا راه رفتم...بد نبود ولی میدونم اون چیزایی که رو دلم وایستاده حل نشده چون وقتی برگشتم خونه،وقتی نشستم که درس بخونم،مدام میومدن تو فکرم،همهههه چییز.....

نمیتونستم فکر کردنم رو مختل کنم....

خسته بودم،سرم درد میکرد ولیی دلم میخواست بشینم بازم فکر کنم....مقاومت کردم و زدمشون کنار که درس بخونم ولی هرچقدر به وقت خوابم نزدیکتر میشدم،خسته تر بودم....اخرشم از سر درد خیلی دیر خوابم برد...

سر کلاس اول که ،یه بوی ادکلنِ مردونه رو حس کردم که منو پرت کرد به اینکه چقدر دلتنگ بابام هستم....چون لوی ادکلن خیلی شبیه به بوی ادکلن پدرم بود...

من به جرعت میتونم بگم،خانوادم رو بیشتر از خودم دوست دارم....خیلی بیشتر....

خیلی خستم....دلم میخواد بخوابممم ولی کلاس دارم هنوز...

 

۶ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
هپی برث دی دوست نازنینم
درد و دل....
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
wish
شمارش معکوس شروع میشود...
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
draw:)
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان