چی به سر کودک درونم اومده؟

پست حریر منو انداخت وسط همون موقعهایی که خیلی با بچه ها جور بودم....

از وقتی از ایران رفتم،هروقت میرم ایران،تنها زمانیکه دارم دل به دل بچها میدم اون زمانیه که خیلی احساس دلتنگی میکنم و دوسدارم به حرفشون بگیرم تا برام بلبل زبونی کنن و من از ته دل بخندم.....

ولی قبلا خیلی بیشتر باهاشون  بودم.....

الان تها کار با فایده ای که منو یاد بچه ها و دوران خوش کودک میندازه اینه که هروقت دارم میام،یه عالمه نقاشیاشونو میارم و کنار برنامه درسی و نقاشیام و کلی استیکه انگیزشی رنگارنگ میچسبونمشون و وقتی خسته میشم نگاهشون میکنم😍

اره باید قبول کنم که یه فاصله ای انداخته شده بین منه الان و منه دوسال پیش....این فاصله خیلییی فایده داشته اما یکی از معایبش اینه که از نظر روحی،من رو از بچه ها دور کرده....و اینو اصلا دوست ندارم....

این زیادشدن دغدغه هم تونسته این فاصله رو عمیق ترکنه انگار.......نمیدونم اینا الان تراوشات ذهنیه منه که ممکنه خیلی درست نباشه...

...............................................................................

خدایاااا به همه ی ادمهایی که افریدی لطفا این شعور رو هم بده بهشون که بفهمن تو همیشه تو زندگیه همه ی ما،نعمتهای خیلیی فوق العاده و خیلی خوب قرار دادی.پس انقدرررر به فکر حسادتِ به دیگران نباشن.......اتقدر ذهنشون مریض نباشه خدایاااا....🤦‍♀️

۲ نظر ۵ لایک

خودم سپردم دست خدای مهربون که همیشه حافظ هممونه🙏🏻🍃

اووووف یعنی من پدرم دراومد تا هفته ی پیش به اتمام رسید....حسابی داستان وار بود همه چیز و رو اعصاب.....خداروشکر هندل شد...

ازتون میخوام از خدا بخواین هرانچه که بهترین هست رو رقم بزنه....

بریم به امتحان مدیکال لاتین و فیزیولوژی برسیم که این هفته پر از کار هست برام🤷‍♀️

دیگه اینکه جریان چیه رو انشالله اگه بتونم براتون توضیح میدم در اینده....

 

حسابی دلتنگ دانشکده ام.....دوستام....بغل کردن....خندیدنهای از ته دل....پیاده روی با دوستام....کافه رفتنا.....اشپزی کردنای باهمدیگه.....

دیروز رفتم روی روفِ ساختمون ِ خودم و داشتم پیاده راه میرفتم،یهو چشمم به دانشکده ی اناتومیمون افتاد و حسابی دلم تنگ شده.....همون ساختمونی که وقتی درب ورودبشو باز میکنی و واردش میشی بوی مشمزکننده ی جسدهای بی جونِ اش لاش شده ی اغشته به اون محلولِ بو گندو که اینارو سالم نگه میداره تا ما ازشون درس بگیریم،همچین وارد سیستم هواییت میشه که نگم براتون😂🤷‍♀️....اووف میرم راه برم دلمون واشه،برعکس میشه...والا بخدااا که🤦‍♀️🤷‍♀️

چی بگم والاااااع...انشالله بهترین اتفاق بیوفته دراینده نزدیک 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

۷ لایک

خصوصی23

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عمق دلتنگی

امروز صبح وقتی پنجره باز کردم،با شکوفه های سفیدِ روی درخت و چمن سبز تر سبز که تو افتاب میدرخشه مواجه شدم....

دلم تنگ شد برای عیدهای بی دغدغه......

عیدهاییکه خوش بودیم و انقدررر خوب بود که عذامون میگرفت از تموم شدنش...

عید عجیبیه....

سال تحویل به پنهای صورت اشک ریختم از اینکه دارم میبینم خانوادم سالمن...

و ناراحت از اینکه عمه ام دیگه بینمون نیست...

قبلش کلییی دعا کردم برای سلامتی و شادی هممون....

قران خوندم و از خدا خواستم سلامتی و شادیه همه رو......نمیدونم چیشد که یکهو پرت شدن تو لحظه سال تحویل...بگذریم...

فیلم نبات رو دیدم....بسیار قشنگ بود....ولی من بازم به پهنای صورت اشک ریختم چونکه دلم برای خانوادم تنگ شده.....خدانکنه دلتنگی بیاد سراغت:(

بعداز یکسال و حدودا ۷ ماه هنوزم دلتنگ بشم می باره چشمهام...

 

این عکس مجسمه ایه که نبات برای مادرش درست کرده بود....

 

یکسری ویدیو خوب پیدا کردم از یوتیوب که ورزشهای فیزیو تراپی رو نشون میده.برم اونارو ببینم تا که حالم عوض بشه...

۸ لایک

راضیم از خودم...

سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟

خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....

و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....

خلاصه گفتم.....سوپرایز شد از تبریکم و بعدش شروع کردیم به حرف زدن درجهت رفع سوتفاهم ها...و احساسم میگه تو به رفع سوتفاهم ها موفق شدی و این حال منو خوب میکنه و همچنین بازم به خودم،این شهامتم ثابت شد و بیشتر خودم رو راضی میکن....حقیقتا من تو این موارد،غروری ندارم که باعث بشه سختم باشه و حتی مصر به انجام رفع کدورتها هستم همیشه😊

خداروشکر....✌🏻🤗

۴ نظر ۹ لایک

به وقته نوشتن ۸ لبخندِ ۹۸

اول از همه بگم،من پست قبل رو فقط و فقط محض تلنگرِ جدی به خودم نوشتم و خوشحالم از اینکه اینهمه حرف رو تونستم بعد از چند روز که تو دلم تنلبار شده بود بریزمش بیرون.....

مادرمم خیلیی باهام حرف زد....

خیلیی موثر واقع شد....

مثلا وقتی برای تعریف میکرد از اینکه چطور اونو بابا طوری برنامه ریزی میکردن که من نفهمم....

از اینکه چقدررر خواهرکوچولوم دلش نکران بووود و چون نمیتونست نزدیک مامانم بشه،فقط تو برگه های دفتر یاد داشتش،نامه های دوست دارم مامان قشنگم و از این قبیل جملات رو برای مادرم مینوشت و مادرم همه رو نگه داشته و بهم نشون میداد....تازه تلنگرِ بزرگی که روحم خورد که عزیز،خدا خیلی حواسش به ماست.....ازش بخاطر تمام نعمتهای ریز درشتت تشکر کن و قدردانِ الطافش باش...

_______________________________________

 

خب سال ۹۸ سال بسیار پرفراز و نشیب تر از ۹۷ برام رقم خورد اما من خیلی خوشحالم از اینکه تو جایگاهی هستم که ۹۷،دوست داشتم تو سال ۹۸ ،خودم رو ببینم.

همونطور که قبلا گفتم به یه چیزی درحدود ۷۰ درصد قولهایی که به خودم داده بودم رسیدم و این منو راضی میکنه و امااا از اونجایی که ادم برنامه ریزی هستم دوسدارم برام ۹۹ هم برنامه بریزم.انشالله پست بعدی،ثبتشون میکنم.

از بهار ۹۸ تا خودِ اخرای تابستون،بسیاااار سخت بوووود....بطوری که بزور از بین تلخیهاش،چندتا لبخند بیرون کشیدم اما نیمه دوم سال برام قشنگیهای خودش رو داشت ولی باز هم تلخیهای زیادی همراهش بود که خب دیگه چاره نیست جز اینکه بگم گذشت....

۱)خواب دیدم یکی از خانم های نیازمندی که میشناسیم،تو خوابم گریه میکنه و ناراحته...هرچقدرر باهاش حرف میزدیم،نمیگفت دردش چیه و حلوای مشکی رو هم که بهش تعارف میکردیم لب نمیزد.....صبح به مادرم زنگ زدم و براش خوابم رو تعریف کردم.....بیچاره غروب نشده،با کلی خوراکی و مقداری پول نقدر رفت خونه ی اون خانم.....زنه اشک شوق ریخت از خوشحالی...میگفت خیلی نیاز به پول داشتم و روم نمیشد رو بزنم:(....خب وقتی مادرم برام تعریف کرد،من عمیقاا لبخند زدم از اینکه تونستیم بهش کمک کنیم و دلش رو شاد کنیم.

۲)وقتی ایمیل قبول دانشگاه سگد اومد(ولی هدفم سگد نبود اما امتحانش رو دادم که اگر خدایی نکرده دانشگاه خودم قبول نشدم دست خالی نباشم)

۳)وقتی ایمیل قبولی دانشگاه خودم(سملوایز) اومد.....واااای اون روز روز فوق العاده ای بود برام....ولی کلی طول کشید تا کارای ثبت نامم تموم بشه و بتونم برم ایران

۴)وقتی بعداز یکماه بالاخره کارای مربوط به ثبت نامم انجام شد و به بابام گفتم بلیطم رو به تاریخ،اگه اشتباه نکنم ۶ ژولای تغییر بده و سریعا این هم انجام شد

5)بعداز ۶ ماه،با دست پر برگشتن و وقتی با خانوادم تو ماشین درحال برگشت به شمال(از فرودگاه به سمت خونه) بودیم عمیقاا لبخند روی لبم بود....از استشمام عطر مامان و بابا و بغل کردن خواهرم.

۵)روزی که برای اولین بار خونه ی فائزه اینا رفتم...با اینکه کوتاه بود ولی عاالی بوود

۶)روزی که رفته بودم دندونپزشکی تا که دندونپزشک دوستداشتنیم رو ببینم و احواشون رو جویا بشم.....همون موقع از در رفتگیه کتفشون ازشون پرسیده بودم و با دقت حد مشکلشون و روند درمانی که فیوتراپیستشون براشون میش گرفته بود رو برام توضیح میدادن...هعی یادش بخیررر..

۷)اولین باری که با همکلاسیهای دوستداشتنیمو که الان باهم فوق العاده صمیمی هستیم برای ناهار رفتیم بیرون و اون زمان دقیقا بعدش از میانترم بایومکانیک بود...بازم یادش بخیررر...

۸)پاس کردنِ اناتومیِ جان اَفکن😂😜(شوخی میکنم بابا...ولی واقعا خون منو کرد تو شیشه تاکه جمع و جور شد)

۲ نظر ۵ لایک

اندکی صبر...‌

خب امشب تصمیم انتقال دادن ۸ لبخند سال ۹۸ از روی کاغذ به پست بود که الان باتوجه به حالم باید فقط بنویسم خالی شم تا درپست بعد از ۸لبخند رو نمایی بشه.ببخشید خلاصه که بعداز شونصد سال من قراره چالش رو بنویسم ولیی از بس حالم داغون بود دستم به نوشتن نرفت که اینارو که قبلا کاملا بهشون فک کرده بودم و به یادشون اورده بودم رو به پست انتقال بدم....اما الان به نقطه ای رسیدم که بهش میگم صفر مطلق.

صفر مطلق برای من یعنی درجه ی امیدواری و صبرم به صفر مطلق رسیده.....الان وقتشه که ببرمش بالا....باااید ببرمش بالا.....چون خدای من اونقدرررر بزرگه که به من رحم کرد.....به جان خودم بهم رحم کرد....و من بااید درس بگیرم از این شرایط که من با وجود اینکه سالمم و میتونم به کارم برسم پس نباید از چپیدن تو الانکم خسته بشم.نبااید از درس خوندن روی میز تحریر قشنگم و گاها تختم خسته بشم.....من نباید از کلاسای انلاینی که دانشگاهم برامون گذاشته که ثبت نامش دهن هممونو کاملاا صاف کرده بسکه ارور میزنه،خسته بشم....نباید از سخت بودن درسا و کلاسای انلاین که از نظر کیفیتِ درسی ،به هیچ وجه مثل قبلا خوب نیستن بترسم.....باید دووم اورد و شجاع بووود....

اگه ۲ ماهه که عکس صفحه ی لوک اسکرین گوشیم،be brave هست و هرروز که هزاربار چشمم بهش میخوره یاد قولم به خودم میوفتم که شجاعتراز پارسالم باشم پس دووم اوردن تو این شرایط که از قضا(نمیدونم املائش درسته یا نه؟) همه مثل هم تو این شرایط هستیم،دووم اوردن وظیفه ی منه......وظیفه ی من درغبال(قبال؟) لطف هاب بزرگی که خدا به من کرد.....

مادرم یکماه پیش،احساس کرد مریض شده،رفت دکتر و تشخیصشون انفولانزا بود(درصورتیکه کرونا بوده و اشتباه تشخیص داده شد چون از علائم کرونا فقط تب داشت و سلام)،...کمی گذشت و دید نمیتونه نفس بکشه و دوباره بررسی شد،خلاصه فهمید کروناست.....اره کرونا......بماند که خیلیی ریه اش درگیر شده بود و اسهال شدید داشت و حالش اصلااا خووب نبووووود اما اونقدرررر خووب و با انرژی هرشب با من حرف میزد که من اصلااا نفهمیدم چه خبره و فک میکردم یه سرماخوردگیه ساده اس! اما نبود....دیگه من خودم هفته ی پیش،اونقدررر قسم ایه اش دادم که راستش رو گفت ولی خب خداروشکر امروز سی تیش خیلی خوب بود و حالشم عالیه......

اره خدا به من رحم کرد.....مادرم از یه مریضیه سنگین نجات پیدا کرد و واقعاا خیلی زشته اگه من بخاطر تو خونه موندن و خسته شدن و دل تنگی و سختیه درسامو و اینا بخوام تو دلم غر بزنم و کسل و مژمرده باشم....درحالیکه سالمم و همنین خانوادم و دوستام هم سالمن هستن....

معتقدم خدا همیشه بهترینهارو به من داده....پس دیگه جایی برای سر سوزنی پژمردگی نباید وجود داشته باشه برام.....

سین جان،تو همیشه صبرت زبون زد همه اس....باز هم صبرت رو ببر بالا و امیدت به خدا باشه که انقدرر قشنگ مواظب خودت و خانوادت هست و اندکی صبررررر لطفااا.....

پ.ن:شاید براتون سوال باشه که مادر من چطور کرونا گرفت؟مادرم در حیطه ی درمانی کار میکنه منتهی نه دربیمارستان،تو درمانگاه کار میکنه.

 

پ.ن:نوشتم اینارو که به خودم به صورت کامل گوشزد کرده باشم و همچنین شاید بدرد شما هم بخوره.

پ.ن:اندکی صبر لطفا،کامنتا هم تایید میشه و پست ۸ لبخند هم نوشته خواهد شد.قوووول میدم🤦‍♀️

۳ نظر ۶ لایک

تبریک سال نو《ویدیو صوتی🎵》

بدون معطلی شما رو به شنیدن صوتیِ تبریکِ سال نو با صدای خودم با دیدن این ویدیو دعوت میکنم:

 

دریافت
توضیحات: 😊🍃ویدیو تبریک سال نو به سبک بانوسین
 

پ.ن:با تشکر از ملوبات بخاطر ساخت این ویدیو بامزه.

پ.ن:ارامم،فردا چالشی که منو عدعوت کرده بودی،پست میشه.

۱۰ نظر ۱۱ لایک

مگه امروز جمعه ی اخرِ سالِ؟؟؟🤷‍♀️🤦‍♀️

تقویم شمسی نشون میده امروز اخرین جمعه ی سالِ......و من یادم میوفته به لیست اهدافی که برای امسال داشتم.....میتونم بگم به ۷۰ درصدش رسیدم و خداروهزارمرتبه شکر.....و امیدوارم شماهم همین احساس رو داشته بوده باشید...

عرضم به حضورتون که امسال هیچ چیز خاصی نمیخوام بنویسم،فقط از خدا برای هممون سلامتی و شادی و دل خوش ارزومندم....

دقیقا ۸ روز از اولین ادمهایی که تست کروناشون در اینجا مثبت دراومده میگذره و من ۸ روزه دانشگاهم تعطیل شده....(اولش گفتن ۲ هفته تعطیل میشه،اما ممکنه بیشتر هم باشه ولی باز هم بستگی به شیوعش داره)

درحال حاضر من اونقدر ناخوداگاهم درگیر وضعیت ایرانِ دوستداشتنی قشنگمونه و هی دارم به عنواین مختلف خودم رو سرگرم درسخوندن و فیلم دیدن و اشپزی و خلاقیت وغیره....میکنم که فکرم  رو منحرف کنم که به عمق فاجعه نچسبه این ذهنِ پر از فکر.....

حس من و بیشتر دوستای ایرانیم رو میتونم در چند جمله خلاصه کنم براتون:

نه اینکه فقط از غصه و تنهایی باشه،نه اینکه فقط از درد و ناراحتی باشه،نه اینکه فقط از بغض و حرفهای نزده باشه،نه.....اما انگار یه موقعهایی از درون خالی شدی!......جسمت هست اما از درون خالیه....اونقدر که کسی حتی اگه از روی محبت دست بذاره رو شونت هم فرو میریزی....این حسیه که نمیشه با یک کلمه توضیفش کرد....این حسیه که شاید همه ی ماها تو این روزها داشته باشیم......

 

از سین های امسالم باید بگم که فقط سبزه و سولین دارم😊😁دقیقا مثل پارسال.

و از امروزم بگم براتون که بیدارشدم و صبحونه خوردم و درسخوندم و فیلم دیدم و بعدش ناهار پاستای خوشمزه امو خوردم و سالاد فصل و الان هم که دارم مینویسم...بعدشم یقینا میرم سراغ بخش ایمنیِ فیزیولوژی و جزوه اش رو تکمیل میکنم...

خیلی مواظب خودتون باشید دوستان...

به امید روزهای بهتر....

۶ نظر ۷ لایک

باید بگم که چقدر خوشحالم از داشتن وبلاگم و خوشحالترم بابت داشتن شما ها....

دنیای وبلاگ نویسی یه عالمه دریچه هایی به روم باز کرد که اگه دوباره برگردم بازهم همینکارو انجام خواهم داد....

کلی دوستای خوب دارم از اینجا،کلی تجربه که بانوشتنتون بهم منتقل میکنید...

شاید کم بنویسم ولی خوبه که هیچوقت کنار نمیذارم اینجا رو....

خب از خودم بگم،یه یکماهی میشه که برگشتم و اینکه یه سه هفته ایه که درسهام شروع شده و خیلیی بیشتر از ترم قبل تو فشار درسهام گیر کردم چون این ترم،موظف هستیم که ۸ واحد بیشتر از ترم قبل برداریم و شرایط یه جوریه که از ۵روز هفته فقط جمعه ها کلاسم قبل از ۸ تموم میشه و بقیه روزا همیمجور ۸صبح تا ۸ شب کلاسم....

ترم پیش فقط لاتین و اناتومی زبان مجاری دغدغم بود ولی این ترم،۶ واحد فانکشنال با سه استاد متفاوت،اون لاتین۲ و اناتومی ۲ و زبان مجاری ۲ هم هست و فیولوژی و پاتوفیزیولوژی شدن دغدغم.....حالا پناه برخدا🙏🏻

کرونا هم که ماشالا ایرانو ترکونده ولی اینجا کشورهای اطرافش گرفتن اما خود مجارستان تا الان کسی مشاهده نشده ولی همچنان همه جا توصیه های بهداشتی هست و کلی از این ظرف های بزرگ الکل بعد از درِهای ورودی گذاشتن که بعداز وارد شدن دستتو مییری زیرش و با الکل دستهاتو ضد عفونی میکنی.....منکه از قبل حساس بودم به تمییزی و الان بیشتر....شما هم مواظب خودتون باشید لطفا.

همکلاسیام بچهای خوبین خداروشکر و اوضاع خوبه خداروشکر فقط تنها چیزاییکه رو اعصابمه همین سخت بودن درسام و زیاااد بودنشون و اوضاع افتضاحه ک.ش.و.ر دوستداشتنیمونه.....خدایا نجاتمون بده🙏🏻

دلم برای حرف زدن باهاتون تنگ شده.....بیاین از خودتون بگید...

۹ نظر ۱۱ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان