فقط منتظرم که این امتحان بعدازظهریه تموم شه و برم حموم و بیام چشمهامو اسوده ببندم، شاید بخوابم....دیشب که اخرش بزور خوابیدم و این خواب فقط اشفته بود.....
امتحان دیروز و اتفاقا و ناراحتیای دیروز منو فرسوده کرد به اندازه ی کافی و با اینکه نتیجه بخش بود امااا واقعا فرسوده ام کرد و الان وجودم پراز خستگی و بی حوصلگیه.....بخاطر همین نیاز شدیدی به ابراز ناراحتیم دارم و اینکه خستگیه روحی و جسمیم رو از بین ببرم.....از درون مثل به باروتِ سوخته و یه نارنجک منفجرشده ام....اه خدای من😶😞
من از هرنظر که فک کنین خسته ام...روحی ،جسمی....
هی خودم رو کنترل میکنم که غر نزنم و حرفهای واقعی و ناراحت کننده ای که اینروزا هممون تو دلمونه نزنم ولی دیگه تحمل منم حدی داره....
پرم از حس بد و ناراحتی....
اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط....
تمرکزم رو درس خیلییی کممم شده....
از حجم هوای خوب و دلپذیری که از پشت پنجره میبینم و همونقدر که میخواد حالمو عوض کنه قشنگ ضد حال میزنه به حالم که ای داد من عاشق این فصلم و عاشق پیاده روی تواین فصل ولی نمیشه همینجوری پاتو از خونه بذاری بیرون و راحت بدون هیچ ماسک ودستکش و ترس و اظطراب تو کوچه و خیابون و پارک راه بری و باموزیکت تو دلت همراهی کنی....
یکماه و خورده ایه که نه ادمی رو از نزدیک دیدم و نه بغلشون کردم....دیدن منظورم نشستن و حرف ردن و گپ وگفت هست مخصوصا همکلاسیام....اخ که من چندبارر گریه کردم برای این دلتنگی و هربار هم برام تازه اس....
بدتر از همه ایمیل زدن گفتن تاریخ امتحانامون از خرداد به مرداد انتقال پیدا کرده و صدالبته که خیلیی تایم خوبیه برای درس خودندن چون تو این زمان پایین ترین تمرکز رو دارم تجربه میکنم و با این حالت کشون کشون باید ترم رو به عالی جلو ببرم و خیلی بهم فشاره....مخصوصا اینو درنظر بگیرین که ترم جدیدِ ماها از مهر شروع نمیشه،بلکه از شهریور شروع میشه....اوووف به این اوضاع...
قلبم از این حجم از بی حوصلگی و تو خونه بودن و همه چیز از روال عادی خارج شدن خیلی فشرده شده.....
خدایاااا چی میخواد بشه؟؟؟؟🤦♀️
خب امشب تصمیم انتقال دادن ۸ لبخند سال ۹۸ از روی کاغذ به پست بود که الان باتوجه به حالم باید فقط بنویسم خالی شم تا درپست بعد از ۸لبخند رو نمایی بشه.ببخشید خلاصه که بعداز شونصد سال من قراره چالش رو بنویسم ولیی از بس حالم داغون بود دستم به نوشتن نرفت که اینارو که قبلا کاملا بهشون فک کرده بودم و به یادشون اورده بودم رو به پست انتقال بدم....اما الان به نقطه ای رسیدم که بهش میگم صفر مطلق.
صفر مطلق برای من یعنی درجه ی امیدواری و صبرم به صفر مطلق رسیده.....الان وقتشه که ببرمش بالا....باااید ببرمش بالا.....چون خدای من اونقدرررر بزرگه که به من رحم کرد.....به جان خودم بهم رحم کرد....و من بااید درس بگیرم از این شرایط که من با وجود اینکه سالمم و میتونم به کارم برسم پس نباید از چپیدن تو الانکم خسته بشم.نبااید از درس خوندن روی میز تحریر قشنگم و گاها تختم خسته بشم.....من نباید از کلاسای انلاینی که دانشگاهم برامون گذاشته که ثبت نامش دهن هممونو کاملاا صاف کرده بسکه ارور میزنه،خسته بشم....نباید از سخت بودن درسا و کلاسای انلاین که از نظر کیفیتِ درسی ،به هیچ وجه مثل قبلا خوب نیستن بترسم.....باید دووم اورد و شجاع بووود....
اگه ۲ ماهه که عکس صفحه ی لوک اسکرین گوشیم،be brave هست و هرروز که هزاربار چشمم بهش میخوره یاد قولم به خودم میوفتم که شجاعتراز پارسالم باشم پس دووم اوردن تو این شرایط که از قضا(نمیدونم املائش درسته یا نه؟) همه مثل هم تو این شرایط هستیم،دووم اوردن وظیفه ی منه......وظیفه ی من درغبال(قبال؟) لطف هاب بزرگی که خدا به من کرد.....
مادرم یکماه پیش،احساس کرد مریض شده،رفت دکتر و تشخیصشون انفولانزا بود(درصورتیکه کرونا بوده و اشتباه تشخیص داده شد چون از علائم کرونا فقط تب داشت و سلام)،...کمی گذشت و دید نمیتونه نفس بکشه و دوباره بررسی شد،خلاصه فهمید کروناست.....اره کرونا......بماند که خیلیی ریه اش درگیر شده بود و اسهال شدید داشت و حالش اصلااا خووب نبووووود اما اونقدرررر خووب و با انرژی هرشب با من حرف میزد که من اصلااا نفهمیدم چه خبره و فک میکردم یه سرماخوردگیه ساده اس! اما نبود....دیگه من خودم هفته ی پیش،اونقدررر قسم ایه اش دادم که راستش رو گفت ولی خب خداروشکر امروز سی تیش خیلی خوب بود و حالشم عالیه......
اره خدا به من رحم کرد.....مادرم از یه مریضیه سنگین نجات پیدا کرد و واقعاا خیلی زشته اگه من بخاطر تو خونه موندن و خسته شدن و دل تنگی و سختیه درسامو و اینا بخوام تو دلم غر بزنم و کسل و مژمرده باشم....درحالیکه سالمم و همنین خانوادم و دوستام هم سالمن هستن....
معتقدم خدا همیشه بهترینهارو به من داده....پس دیگه جایی برای سر سوزنی پژمردگی نباید وجود داشته باشه برام.....
سین جان،تو همیشه صبرت زبون زد همه اس....باز هم صبرت رو ببر بالا و امیدت به خدا باشه که انقدرر قشنگ مواظب خودت و خانوادت هست و اندکی صبررررر لطفااا.....
پ.ن:شاید براتون سوال باشه که مادر من چطور کرونا گرفت؟مادرم در حیطه ی درمانی کار میکنه منتهی نه دربیمارستان،تو درمانگاه کار میکنه.
پ.ن:نوشتم اینارو که به خودم به صورت کامل گوشزد کرده باشم و همچنین شاید بدرد شما هم بخوره.
پ.ن:اندکی صبر لطفا،کامنتا هم تایید میشه و پست ۸ لبخند هم نوشته خواهد شد.قوووول میدم🤦♀️
یکی از خصلتهای ما ادمها همینه...همینه که گاهی دلت تنگ میشه برای همون جمع ها و دورهمی های ساده و بی فایده با همون ادمهای تکراریه همیشگی باهمون حرفا....
بی فایده یعنی خیلی چیز خاصی بهت اضافه نمیشه نه اینکه بخوام توهینی بکنم...
همه چیز خوبه....خداروشکر منم خوبم خداروشکر فقط الان دلم تنگه و بی حوصلگی شدیدی بهم دست داده...
هیچ هم از سرم نمیره که نمیره.....رفتم نشستم درس خوندم.....با دوستام حرف زدم....با مادرم یه کوچولو چت کردم ولی فایده نداره....انگار دلم میخواد که فقط بهونه بگیرم...
البته که همیشه خودمو بغل میکنم و به خودم میگم افربن تو خیلی قوی تر از پارسالت هستی....خیلی صبور تر شدی و خیلی کم پیش میاد حرفی ناراحتت کنه و خداا واقعا شکر میکنم از این بابت.ولی خب بعضی اوقات طبیعیه که ادم دلش تنگ بشه.مگه نه؟
یکی از روزهای خسته کننده ی من امروز بود.امروز هم عین دیروز ،تموم کلاس هامو از دست دادم،اونم بخاطر کار تمدید اقامت و گرفتن کارت اقامت موقت،تا که کار اقامت جدیدم صادر بشه و برسه بدستم.
خیلی رو اعصابه که قبل از اینکه اداره اقامتشون باز بشه،باید بری حداقل ۱ الی ۲ ساعت قبل اونجا بشینی منتظر تا که باز بشه و شماره بگیری،بعد ساااعتها بشینی(از دوساعت بگیر تا ۶،۷ ساعت😔) تا که نوبتت بشه.و این پرسه ی خیلیییی خسته کننده ایه....حتی اونقدررر شلوغه که یه مطالعه نمیتونی داشته باشی و فقط باید بشینی و منتظر بمونی...
و بارها و بارها من این پروسه رو کشیدم....تازه بد تر از همه،که یکبار من رفتم اونجا دقیقاااا ۶ ساعت نشستم بعد چون تایم کاریشون تموم شده،بهم گفتن سیستمها از این ساعت به بعد خاموش میشن و شما باید فردا بیای.که دقیقا دیروز همییین اتفاق برای من افتاد.بگوو کااارد میزی خون من درنمیومد از خستگییی و عصبانیت و اینکه کلاسهامم از دست رفته و کسی هم پاسخگو نیست.
این چیزاست که ادم رو تا به مرز پشیمونی میکشونه ولی نه به خود پشیمونی....
در یک کلام اومدم اینارو بنویسم که بگم روحم خیلی خسته اس گاهی و همینطور نای تعریف کردن جریان رو ندارم و حتی گاهی شرمم میاد از بیانش...ولی دیگه وقتی کارد به استخون که رسید،ادم دست خودش نییست...😑
از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...
اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...
از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....
امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد...خدایا به امید خودت....
میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست...یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم...
سیزده بدر پارسال کردستان بودم.....درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال....
امسال اینجام....خوبه که به خواستم رسیدم...اما دلم تنگ شده....اونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.....
سیزده به در تولد مامانمه....چقدر دلم میخوادتت مامان.....دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.....
نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.....حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفته....امیدوارم که امید واهی نباشه...
حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.....بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.....با این اوضاع تا چند سال دیگه واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(
غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها...می ترسم....احساس میکنم هرچی خوندم یادم میره....هم خسته ام....هم میترسم....هزارتا حس مختلف دارم...حالم اصلا قابل تشریح نیست....
معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونه....بعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااار....نمیشه راحت صحبت کرد....اولش که هی سلام سلام.....بعدشم باید قطع کرد....خب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگران....والاا
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....