اول از همه بگم،من پست قبل رو فقط و فقط محض تلنگرِ جدی به خودم نوشتم و خوشحالم از اینکه اینهمه حرف رو تونستم بعد از چند روز که تو دلم تنلبار شده بود بریزمش بیرون.....
مادرمم خیلیی باهام حرف زد....
خیلیی موثر واقع شد....
مثلا وقتی برای تعریف میکرد از اینکه چطور اونو بابا طوری برنامه ریزی میکردن که من نفهمم....
از اینکه چقدررر خواهرکوچولوم دلش نکران بووود و چون نمیتونست نزدیک مامانم بشه،فقط تو برگه های دفتر یاد داشتش،نامه های دوست دارم مامان قشنگم و از این قبیل جملات رو برای مادرم مینوشت و مادرم همه رو نگه داشته و بهم نشون میداد....تازه تلنگرِ بزرگی که روحم خورد که عزیز،خدا خیلی حواسش به ماست.....ازش بخاطر تمام نعمتهای ریز درشتت تشکر کن و قدردانِ الطافش باش...
_______________________________________
خب سال ۹۸ سال بسیار پرفراز و نشیب تر از ۹۷ برام رقم خورد اما من خیلی خوشحالم از اینکه تو جایگاهی هستم که ۹۷،دوست داشتم تو سال ۹۸ ،خودم رو ببینم.
همونطور که قبلا گفتم به یه چیزی درحدود ۷۰ درصد قولهایی که به خودم داده بودم رسیدم و این منو راضی میکنه و امااا از اونجایی که ادم برنامه ریزی هستم دوسدارم برام ۹۹ هم برنامه بریزم.انشالله پست بعدی،ثبتشون میکنم.
از بهار ۹۸ تا خودِ اخرای تابستون،بسیاااار سخت بوووود....بطوری که بزور از بین تلخیهاش،چندتا لبخند بیرون کشیدم اما نیمه دوم سال برام قشنگیهای خودش رو داشت ولی باز هم تلخیهای زیادی همراهش بود که خب دیگه چاره نیست جز اینکه بگم گذشت....
۱)خواب دیدم یکی از خانم های نیازمندی که میشناسیم،تو خوابم گریه میکنه و ناراحته...هرچقدرر باهاش حرف میزدیم،نمیگفت دردش چیه و حلوای مشکی رو هم که بهش تعارف میکردیم لب نمیزد.....صبح به مادرم زنگ زدم و براش خوابم رو تعریف کردم.....بیچاره غروب نشده،با کلی خوراکی و مقداری پول نقدر رفت خونه ی اون خانم.....زنه اشک شوق ریخت از خوشحالی...میگفت خیلی نیاز به پول داشتم و روم نمیشد رو بزنم:(....خب وقتی مادرم برام تعریف کرد،من عمیقاا لبخند زدم از اینکه تونستیم بهش کمک کنیم و دلش رو شاد کنیم.
۲)وقتی ایمیل قبول دانشگاه سگد اومد(ولی هدفم سگد نبود اما امتحانش رو دادم که اگر خدایی نکرده دانشگاه خودم قبول نشدم دست خالی نباشم)
۳)وقتی ایمیل قبولی دانشگاه خودم(سملوایز) اومد.....واااای اون روز روز فوق العاده ای بود برام....ولی کلی طول کشید تا کارای ثبت نامم تموم بشه و بتونم برم ایران
۴)وقتی بعداز یکماه بالاخره کارای مربوط به ثبت نامم انجام شد و به بابام گفتم بلیطم رو به تاریخ،اگه اشتباه نکنم ۶ ژولای تغییر بده و سریعا این هم انجام شد
5)بعداز ۶ ماه،با دست پر برگشتن و وقتی با خانوادم تو ماشین درحال برگشت به شمال(از فرودگاه به سمت خونه) بودیم عمیقاا لبخند روی لبم بود....از استشمام عطر مامان و بابا و بغل کردن خواهرم.
۵)روزی که برای اولین بار خونه ی فائزه اینا رفتم...با اینکه کوتاه بود ولی عاالی بوود
۶)روزی که رفته بودم دندونپزشکی تا که دندونپزشک دوستداشتنیم رو ببینم و احواشون رو جویا بشم.....همون موقع از در رفتگیه کتفشون ازشون پرسیده بودم و با دقت حد مشکلشون و روند درمانی که فیوتراپیستشون براشون میش گرفته بود رو برام توضیح میدادن...هعی یادش بخیررر..
۷)اولین باری که با همکلاسیهای دوستداشتنیمو که الان باهم فوق العاده صمیمی هستیم برای ناهار رفتیم بیرون و اون زمان دقیقا بعدش از میانترم بایومکانیک بود...بازم یادش بخیررر...
۸)پاس کردنِ اناتومیِ جان اَفکن😂😜(شوخی میکنم بابا...ولی واقعا خون منو کرد تو شیشه تاکه جمع و جور شد)