امروز یه خوابی دیدم که 7 سال انتظارشو کشیده بودم....
لحظه ی اول تو خواب فقط اشکام میریخت پایین و میگفتم:7 سال منتظر بودم...منتظر بودم که بیای به خوابم...خیلی خوشحالم..خدایا شکرت..خدایا شکرت...
از مشکلاتم بهش گفتم...گفتم که چقد سرگردونم و استرس تمام زندگیمو گرفته...از تصمیمی که بعد از 5 ماه,به درست بودنش شک کردم از بس ترس منو احاطه کرده...همه ی این واقعیتهارو با گریه وبغض و اشکایی که امون نمیداد و همینجور میبارید,تو خواب ,بهش گفتم...
دستامو گرفت,یهو گفت:هیسس...همش حل میشه...
اخه من همش داشتم با حالت داد و ناله و گریه اینارو براش میگفتم...ولی حالت قاطع و مطمئنش منو ساکت کرد و همون لحظه یهو از خواب پریدم...شاید باور کردنی نباشه ولی از شدت خوشحالی,قلبم داشت از قفسه ی سینم میزد بیرون و اشکام همینجور میریخت...کسی که کلیی قبولش داشتم و همیشه انتظار میکشیدم که بیاد بخوابم,بلکه یکم از دلتنگیم با دیدنش شسته بشه,خب طبیعتا خیلی خوشجالی داره دیگه...
*ترس داره وقتی بعد 5 ماه از تصمیمی که گرفتی,یکم پشیمون بشی..
دیگه واقعااا ترسیدم....دارم از ترس خفه میشم...خدایاااا منو این وسط....درست بین اسمون و زمین,نذاریااا....