میخوام به قولم عمل کنم و بنویسم.....بنویسم از هرانچه که این ۸ ماه و خورده ای که گذشت و انچه که به قبل از این ۸ ماه مربوط میشه.اینکه من بخوام پاشم بیام یه جای دیگه درس بخونم،کلا زندگیم و مسئولیتهام رو تحت الشعاع قرار میداد اما به هر روی تصمیم رو گرفتم و سخت شروع کردم به زبان خوندن که بتونم ضعفم رو جبران کنم و اماده بشم برای زندگی در یکجای دور از کشورم،شهرم،خانوادم،حتی فرهنگم.
اینکه چرا من اینجا رو برای ادامه تحصیل انتخاب کردم،چند دلیل داشت:
اول اینکه،این کشور نسبت به سایر کشورهای اروپایی،هزینه ی زندگیِ معقول تری باتوجه به وضع افتضاح ارزی داشت،
دوم اینکه دانشگاه های این کشور ،همه مورد تایید وزارت بهداشت هستن،
سوم اینکه ویزای تحصیلی گرفتن،شرایط راحت تری رو داشت،
چهارم اینکه چند نفر از دوستانم قبل اینکه من تصمیم به اینکار رو بگیرم،اومده بودن اینجا و دانشجو بودن و از تقریبا ۷۰ درصد اوضاع زندگی و تحصیلی اینجا،من با خبر بودم.
یک کلییّتی رو در رابطه با تحصیل در اینجا یعنی این کشور باید بگم،اینجا به این صورته که باید ابتدا وارد کالج بشی،کالج یک دوره ی پِرِ یونی یا پیش دانشگاهی هست که باید بگذرونیش و بعد باید ازمون ورودی هر دانشگاه که شامل هم کتبی و هم شفاهی میشه رو بدی تا ببینی در رشته ی مورد علاقت،در اون دانشگاه مورد نظر قبول شدی یا نه.
مثلا هند از این دوره ها نداره و مستقیما وارد دانشگاه و رشته ی مورد علاقت میشی ولی خب الان هیچ یک از دانشگاه هاش مورد تایید وزارت بهداشت نیست،یعنی طرف وقتی درسش تموم بشه و به ایران برگرده،مدرکش هیچ اعتباری در ایران نداره.
من الان دوره ی پِرِ یونی رو به اتمام رسوندم،امتحان دانشگاه رو هم دادم و قبول هم شدم و منتظر هستم که کارهای مربوط به ثبتنامم،گیر و گورش رفع بشه.
چند نکته رو باید اشاره کنم:
اینکه من یهو تصمیم به نوشتن بعضی از جزییات زندگیم دارم,بخاطر مجهولاتی که در ذهن شما دوستانم هست.اگه گاهی دارم سر بسته به چیزی اشاره میکنم به این معنیه که نمیخوام بیشتر از انچه که نوشتم,در موردش توضیح بدم و همچنین اگر گاهی اضافه گویی کردم به این خاطر هست که مجهولات ذهنی شما رو برطرف کنم.
دوم یکی از مهم ترین چیزهایی که میخوام بگم اینه که من تو این یکسال چه سختی هایی که نکشیدم....چه صبوری های که نداشتم....چه خستگیهایی که تابشون اوردم فقط بخاطر اینکه به هدفم نگاه میکردم و با تموم دردهام,این هدفم بود که باعث میشد که من بجنگم با ناملایمات زندگیم...حتی تو زمانی که تو این مملکت غریب حالم زار ونزار بود وهمش عذاب میکشیدم از مریضی که به سراغم اومده بود وخیال نداشت به این زودیها دست از سر من برداره...نه تنها من, بلکه خانوادم هم همین حال رو داشتن و حتی بدتر....
ولی دوسدارم شهرزاد قصه ی خودم باشم....(شهرزار در ذهن من نماد ادمیه که برای ارزشمندیهاش توی زندگیش جنگید)....من هم میخوام بجنگم.....جنگ با نا امیدی....
سوم اینکه همیشه یادمون باشه هیچکسی نمیتونه انتخاب کنه کجا و تو چه خانواده ای به دنیا بیاد اما میتونه خودش رو به شرایطی که درش ارامش روحی داره برسونه...
هیچکس در این دنیا لایق رغابت با خودمون نیست به جز گذشته ی خودمون..
نمیخوام الان که میخوام براتون این چند ماه رو توصیف کنم,زیاد از سختیهام و ناراحتیهام و دلتنگیهام بنویسم چون اصلا گاهی حرفای دل ادم,نمیشه که همونطور که توی دل ادمه, نوشته بشه...میدونم که درک میکنید من چی میگم.
من رو ببخشید پیشاپیش اگر جایی زیاده گویی میکنم....و جاهایی رو هم سر سری مینویسم...اما سعیم اینه که اونچه در ذهنم میچرخه رو به نوشتار تبدیل کنم...