نمیخواستم بنویسم...
ولی نمیدونم چرا دستام دارن رو کیبورد حرکت میکنن و حرف هارو دونه دونه لمس میکنن...
قلبا دلم نمیخواد بگم...
دلم نمیخواد بگم از ناراحتی دارم میمیرم...
دلم نمیخواد بگم دوسنداشتم امروز تنها باشم چون بخاطر وجود بقیه که من ترجیحا دلم نمیخواد ناراحتیامو ببینن,بغضمو قورت میدم...
امروز یه بغض محکم داشتم...
هی قورتش دادم..
هی محکم تر قورتش دادم...
ولی اخرش وقتی بقیه رفتن بیرون به ثانیه نکشید که با صدای بلند بغضمو ترکید...
هی به خودم امید میدم..
هی دوباره گریم میگیره...
اصلا یادم رفته که گرسنمه...
هی میگم خدایاااااا...
اوووف.....لعنت به این زندگی...لعنت به این روزا که از شکلات تلخ هم تلخ تره....