صبرررر میکنم.....اخه امید دارم به اینکه بااز میشه این در.....صبح میشه این شب.....🙏🏻
صبرررر میکنم.....اخه امید دارم به اینکه بااز میشه این در.....صبح میشه این شب.....🙏🏻
طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....
-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟
+اره اره ببرشون...
از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....
از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....
حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واقعا نمیدونستم و فقط خواستم که بغلش کنم.....دستهامو باکردم که بغلش کنم...یه دم عمیق و اشکهایی که همیشه دم رفتن میریزه،اونم فقط توی خونه،دقیقا اون ساعت اخر....با یه دم عمیق بوی عطر مامان وارد ریه هام شد،چشمهام رو بسته بودم اون لحظه.....چشمامو باز کردم......دیدم خواب بود.....اره مادر....بوی عطرتو تو خواب شنیدم.....همون لحظه اشکهام ریخت،چون هم خوشحال بودم که بوی عطر مامانو تو با یه دم عمیق،حتی تو خواب،وارد ریه هام شده ولی ناراحت بودم از اینکه خواب بوده و واقعی نبوده....اما یه چیز دیگه هم خوشحالم کرد اونم اینکه چون خواب بود،خواب بوده و من نیازی نداشتم تو راه فرودگاه،هی احساس کنم قلبم رو دارم جا میذارم و میرم....
درسته اینجا از دلتنگیام مینویسم چون اینا رو میخوام داشته باشم به یادگار از تجربه ی این راهی که انتخابش کردم ولی در کل ادم قوی هستم.مثلا تو فرودگاه بجز اولین بار،دیگه هیچوقت لحظه ی خداحافظی گریه نکردم.....چون من اگه گریه کنم همه اشکشون درمیاد و لحظه ی خداحافظی اونم دم صبح که ادم خیلی خوابش میاد و خسته اش،خیلی سخته....نمیخوام تلخ تر بشه به خانوادم...
زندکیه دیگه.....با تلخ و شیرینیاش قشنگه....
خواب دیشبمو که برا مادرم تعریف کردم،یکم اشکمون دراومد و بعدش باهم شوخی کردیم و درنهایت گفت سین جان،کادوی تولدتو برات با پستت فرستادم،انشالله که تولدت رو اینجا پیشمون باشی ولی اگه خدای نکرده نشد، حداقل کادوت به دستت برسه،حالا امیدوارم پستت به دستت برسه🙏🏻🙏🏻
دعا کنید پستم برسه بزودی،اخه واقعا تو این شرایط که مرزهارو بستن معلوم نیست کی میرسه😞
امروز صبح که بیدار شدم از خودم معذرت خواستم....
معذرت خواستم از ناتوانیم در خوب نگه داشتن حال دیروزم.....چون بجای اینکه بغلش کنم و دل به دلش بدم و بخوام که اروم بگیره و خوب باشه،بجاش فقط نالیدم و بغض کردم و حرفهای ناراحت کننده تو سرم چرخید.....درحالیکه دیروز با پری روز و با امروز و با هر روز دیگه،هیچ فرقی نداشت...
سینِ عزیزم....بازهم تمام سعیم رو بکار میگیره در خوب نگه داشتن حالت.....
۹ ژانویه دو هزار و بیست.....
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خوبی پشت سر گذاشتم......الان فقط تنها ارزوم دیدن روی ماه خانوادم هست و بس....امیدوارم ببینمشون و امیدوارم بتونم برگردم و راهم رو ادامه بدم....
این دیالوگ من به خودم به این خاطر تکرار شد که یک پستی دیدم که به یادم اورد و بی اختیار اشکهام ریختن و ریختن و ریختن.....
کوچولو که بودم،ادم ریلکسی بودم ولی از بس که من ریلکس بودم،مامانم حسابی نگران بود و مدام من رو انجام کارهام سر وقت،تشویق و تقربا مجبور میکرد که خب خیلی خوب بود برام.و من الان منظم بودنم و جدییتم تو کارهام رو مدیونش هستم....
اینکه مامانم میگفت برای هرکاری،همون لحظه که تو یادت هست انجماش بده و یا اگه نمیتونی حتما یادداشتش کن و در اسرع وقت انجامش بده.دیگه من عادت کردم به اینکه دراکثر کارهام دقیق و سرموقع انجام میشه...
از وقتی که تقریبا بگم راهنمایی بودم فهمیدم استرس جزی از شخصیت من هست.هرچقدر بزرگتر شدم،متوجه شدم که جز جدای ناپذیر از زندگیمه.....حالا تصمیم گرفتم،قسمت های مثبتش رو برای خودم نگه دارم و قسمتهای منفی استرسم رو کنترل و اصلاحش کنم....نتایج جدید رو طی هفته های اینده احتمالا خواهم نوشت که ثبت بشه برام.....
دیروز واااقعااا روز خسته کننده ای بود برام....دوتا امتحان مهم داشتم اولی دوشنبه بود که خیلی سخته(فیزیولوژی) و دومی هم دیروز بعدازظهر بود.....
هر دوتاشومو خوب دادم ولی خیلی خسته شدم،نمیدونم شاید دلیل خستگیم فقط امتحانا نباشه و این قرنطینه و موندن تو خونه منو کم تحمل کرده باشه اما هرچی که بود بعدش دیگه همونطور که گفتم،رفتم دوش گرفتم بشوره ببره خستگیم رو....بعدش دوستم بهم زنگ زد و خدا شاهده همینطور حرف رو حرف شد و سه ساعت گذشت!!منکه دیگه خسته شده بودم و دراز کشیدم چون دوستم ماشالا هزار ماشالا خوش حرف،مگه حرفهاش تموم میشد؟🙈😅
امتحان بعدی فیزیولوژی، دوشنبه اس...
یه دوسه هفته دیگه ام امتحانای پایان ترمم شروع میشه...
یه چیزی رو میخوام بگم.من چون کلاسم که انلاینه،علاوه بر اون امتحانامم انلاینه،تصمیم گرفته بودم که برم ایران(برمیگرده به دوسه هفته پیش)....انگار به صلاحم نبود و من تا پای پرواز هم رفتم ولی بنا به دلایلی نشد و قسمت نبود،و کلی اتفاقهای جور واجور افتاد که من با اینک برای جمعه ی دوهفته ی پیش بلیط گرفته بودم ولی مجبور شدم کنسلش کنم و خیلی روزای عجیب و سختی بود برام.....من ناراحت شدم و بهم ریختم اما خیلی سریع خودمو جمع و جور کردم و بعداز گدشت زمان دیدم عه واقعا انگار بهتر بود که نرفتم(بماند که حالا چه اتفاقهایی افتاده بود)....در این بین یه روز ازکل کلاسای اون روزم کنسل شده بود و صبحش بعد از ساعت ۱۲(که رنج سنی ما، تو این ساعت اجازه خروج و خرید دارن)رفتم خرید کنم و مواد غذایموردنیازم رو بخرم.بعداز اینکه رسیدم خونه دیگه بعداز ظهر شده بود.....تازه ناهارم رو اماده کردم و اومدم شروع کنم به خوردن دیدم گوشیم زنگ میخوره....گوشیمو نگاه کردم و دیدم مادر یگی از دوستامه(خدای من یعنی میتونه چه کار مهمی با من داشته باشه که زنگ زده؟؟؟!)....گوشی رو برداشتم دیدم این مادر صداش انگار از قعر چاه میاد انقدرر حالش بد و ناراحته.....گفت سین جان یه خواهش ازت دارم.....و گفت که بچه اش به کمک نیاز داره و تنها کسی که بهش اعتماد داره و درحال حاضر وجود داره منم.....ازم خواست برم بهش کمک کنم.....
اولش من با خودم فک کردم که خب دوستم چرا خودش به من مستقیما زنگ نزده و جریان چی میتونه باشه....بعد وقتی که رفتم پیشش دیدم حالش اصلاااا خووب نیست و واقعاا به کمک احتیاج داره....😥😞
حقیقتا چون قول دادم چیزی از ماجرا رو برای هیچکسی توضیح ندم بخاطر همین نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاده بود ولی همینقدر بگم بدتر و ناراحت کننده تر از فیلم ترسناک بود برای من و دوستم و همچنین خانوادش......خدا فقط رحم کرد که هیچ اتفاق وحشتناکتری نیوفتاد و خداروهزار مرتبه شکر که بعداز اون روز دیگه هم حال خودش و هم حال خانوادش خوب شد....
جالبه.....من خواستم برم ولی نشد....چندوقت بعدش تونستم به یکی کمک کنم که به گفته ی خودش تا عمر داره دعاگوی من هست...
نوشتن اینا صرفا برای این بود که همیشه یادم بمونه که هرلحظه و هر روز که خداوند به من هدیه داده،خیلی ارزشمند تر از اتفاقهاییه که میوفته و زندگی ادم رو ممکنه مختل کنه ولی درنهایت هرچیزی که نکشه قویترمون میکنه دیگه درسته؟؟....قبل از اینکه تصمیم بگیرم برم پیش خانوادم،کاملا بهم ریخته بودم ولی اون تصمیم و تلنگرهاش به من و بعدش کنسل شدن تصمیم به دلایل متعدد،باعث شد که من به خودم بیام و روی همون مسیری که باید،راه برم....وقت خسته شدن نیست.....
فقط منتظرم که این امتحان بعدازظهریه تموم شه و برم حموم و بیام چشمهامو اسوده ببندم، شاید بخوابم....دیشب که اخرش بزور خوابیدم و این خواب فقط اشفته بود.....
امتحان دیروز و اتفاقا و ناراحتیای دیروز منو فرسوده کرد به اندازه ی کافی و با اینکه نتیجه بخش بود امااا واقعا فرسوده ام کرد و الان وجودم پراز خستگی و بی حوصلگیه.....بخاطر همین نیاز شدیدی به ابراز ناراحتیم دارم و اینکه خستگیه روحی و جسمیم رو از بین ببرم.....از درون مثل به باروتِ سوخته و یه نارنجک منفجرشده ام....اه خدای من😶😞
صبح که الارم به صدا دراومد،چشامو باز کردم،سریع گوشیم رو از حالت هواپیا خارج کردم و برای مامانم نوشتم سلام صبح بخیر عزیزم💜(اینکار هر روز صبحمونه)
بعدش یکم تو نت چرخیدم و پاشدم.صبحونه خوردم و بعدش کیف ارایشمو 👝اوردم جلو....کانسیلر،ریمل و خط چشم و سایه دودی و سفید و سه تا بِراش.....
قبل از اینکه کاری انجام بدم یه اهنگ لایت گذاشتم،بعد یکم کانسیلر زدم و با براش پخشش کردم.سایه دودی رو باز کردم و فک کردم به اینکه خب چجوری بزنمش؟؟مثل مداد چشم دور چشمم بزنم؟یا بی مهابا(محابا) فقط پخشش کنم؟....فقط پخشش کردم.....سایه سفید رو باز کردم و قسمت تورفتگیه چشم که به بینی چسبیده رو سایه زدم.....بستمشون و بعد یکم با مداد چشم خط چشم کشیدم و ریمل.....ابروهامو هاشوری مدادشون کشیدم،همون رنگ مدادی که همیشه فکر میکنم نزدیک ترین رنگ به رنگ موهامه و جلوه ی ابروهام رو بهتر میکنه....دیگه نوبتی هم باشه،نوبت رسید به رژلب صورتیم....اول درشو باز کردم و تا ته بازش کردم....اول بوش کردم و بعد خیلی بادقت زدمش(یادتونه که من عاشق رژ لبم دیگه؟!! کلیک 💄😍)بعدشم خط لب همرنگش،نقاشیمو کامل تر کردم و ۸ های لب رو میزون کردم....ببین نمیشه من رژ صورتی بزنم و روش یه دور رژ بنفشم نکشم....اصلا کامل نمیشه بنظرم😊...
کیفمو گذاشتم کنار.....
حالا نوبت لاک زدنه......پاهام که دارن،میمونه دستهام....دوتا ابیه روشن رو روی هم زدم😊💅🏻.....دیگه بخاطر کرونا،با اینکه همش خونه ام ولی ناخنمهام کوتاهه کوتاهه،کوچولوی کوچولو
میدونم میدونم دستام عین دستای خانومهای زحمتکش شده که طفلونکیها همیشه دستهاشون با مواد شوینده سرکار داره ولی باید بگم من انقدررررهی دست میشورم که دستام دیگه مثل این طفلونکیها شده.....لاکمم صبح زدم ولی عکس برای شبه و همونطور که دستهامو زیاد میشورم این لاکها هم موندهگاریش کم میشه چونکه ژل لاک نیست و لاک معمولیه.پس لطفا فقط به رنگ لاک توجه کنید و به دستهای پوست پوست شدم نگاه نکنید که تازه کوشه های انگشتمم کوچولو پوستش بلند شده بسکه دست میشورم:(
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری
یقینا هیچوقت نمیتونم ریز به ریز این دوهفته که گذشت رو تعریف کنم ولی میتونم اثر کاری که روی روح من انجام داد رو بگم...احسلس میکنم روحم مثل یه خاکستر پودر شد و از نو جون گرفت و نو شد...
پ.ن:این شعر یقینا زیاد دیدی و یا شنیدید اما تو این لحظه به من یاداوری میکنه که چه به سر من اومد....خیلی ارامش میگیرم وقتی میخونمش چون تسکین حاله منه انگار...🍃
عمیقااا دارم الان به خودم فکر میکنم....الان برای نمیدونم چندمین باره که دارم گریه میکنم بخاطر هزار دلیل....مغزم بشدت خالی و خسته اس.....اول دلم میخواست یکی بشینه و من هی باهاش حرف بزنم....دوم هم دلم میخواست فردا میدترم نداشته باشم و فقطط بخوابم....هیچکدومش شدنی نیست....من برم بخوابم تا حالم از این بدتر نشده....
میدونی حاام مثل یکی میمونه که بشدت دلش میخواد با یه رونشناس حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه.....اخه هی فکرام تو سرم میچرخن و میچرخن و راه خروجی نیست...🤦♀️
من از هرنظر که فک کنین خسته ام...روحی ،جسمی....
هی خودم رو کنترل میکنم که غر نزنم و حرفهای واقعی و ناراحت کننده ای که اینروزا هممون تو دلمونه نزنم ولی دیگه تحمل منم حدی داره....
پرم از حس بد و ناراحتی....
اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط....
تمرکزم رو درس خیلییی کممم شده....
از حجم هوای خوب و دلپذیری که از پشت پنجره میبینم و همونقدر که میخواد حالمو عوض کنه قشنگ ضد حال میزنه به حالم که ای داد من عاشق این فصلم و عاشق پیاده روی تواین فصل ولی نمیشه همینجوری پاتو از خونه بذاری بیرون و راحت بدون هیچ ماسک ودستکش و ترس و اظطراب تو کوچه و خیابون و پارک راه بری و باموزیکت تو دلت همراهی کنی....
یکماه و خورده ایه که نه ادمی رو از نزدیک دیدم و نه بغلشون کردم....دیدن منظورم نشستن و حرف ردن و گپ وگفت هست مخصوصا همکلاسیام....اخ که من چندبارر گریه کردم برای این دلتنگی و هربار هم برام تازه اس....
بدتر از همه ایمیل زدن گفتن تاریخ امتحانامون از خرداد به مرداد انتقال پیدا کرده و صدالبته که خیلیی تایم خوبیه برای درس خودندن چون تو این زمان پایین ترین تمرکز رو دارم تجربه میکنم و با این حالت کشون کشون باید ترم رو به عالی جلو ببرم و خیلی بهم فشاره....مخصوصا اینو درنظر بگیرین که ترم جدیدِ ماها از مهر شروع نمیشه،بلکه از شهریور شروع میشه....اوووف به این اوضاع...
قلبم از این حجم از بی حوصلگی و تو خونه بودن و همه چیز از روال عادی خارج شدن خیلی فشرده شده.....
خدایاااا چی میخواد بشه؟؟؟؟🤦♀️