این روزا درگیر امتحانمم و راستش خیلی با صبر و تحمل دارم میگذرونمشون.
تمرینای ریلکسیشن رو که مشاورم بهم توصیه کرد انجام میدم در جهت بهتر شدن حالم و همچنین به بقسه توصیه هاش هم عمل میکنم.
از جابجاییم بگم که همون شب که اشاره کردم باید جابجا بشم،همون شب یکم شروع کردم وسیله جمع کردن،فردا صبحش کارت سویت جدید رو تحویل گرفتم و طی دو روز کامل،مو کردم به خونه جدید.خونه جدیدم مدلش گالری هست و خوبه و راضیم ولی جابجایی خیلی خستگی و دردسر داشت اما روحیم رو کمی عوض کرد بخاطر همین سعی کردم سختیهاشو نبینم.
دیگه اینکه چندتا موضوع هست که ایشالا بعد اتمام امتحانام میخوام بنویسم:
یکیش از یکی که در دوران طفولیت ازش خوشم میومد،دومی اینکه چرا تا راهنمایی باهیچ پسری ابم تو یه جوب نمیرفت،سومی داستای ما دانشجوها با استادای گرامی و دانشگاه که الان اگه بگم بدتر حرص میخورم،بعدا مینویسم که بمونه.
حداقل تایکماه دیگه امتحان دارم،اگه دعا کنید برام ممنونتون میشم💜
دیروز و امروز امتحان داشتم....برخلاف دفعه ی قبل،استرسم خیلی کمتر بود چون با تکنیکهایی که روانشناسم بهم یاد داد و عمل کردن بعشون باعث شد که منو از یک تنش بزرگ نجات بده....
این روزها،یکم احساس میکنم شکننده شدم....روحم منتظر یه ناملایمت یا یه تغییره که سریع واکنشش رو به من نشون بده....
امشب شب قدره و من انقدررر یکماه اخیر درگیر درس و کلاس و امتحان و شرایط دانشگاه بودم که اصلا نفهمیدم،تازه متوجه شدم امشب شب قدره....
امروز غروب،افیس ساختمونم بهم ایمیل زد که باید به سوییت شماره ی فلان،جابجا بشی و من یکم اولش یجوری شدم ولی بعد از خوندن ایمیل دیدم چه خوب که از الان به من وقت دادن که تا قبل از شروع امتحان بعدیم،من سریع تر جابجاییم رو انجام بدم...خداروشکر زمانش زمانه خوبیه...حالا فردا میرم و کارت اون سوییت رو برمیدارم و میرم ضد عفونی کنم درست گیره و همه جارو ،تاکه خورد خورد انتقال بدم وسایلمو...
راستی داشتم میگفتم،امشب شب قدره،همدیگرو دعا کنیم...
برای مریضها....کادر درمان....سلامتیه خانوادهامون و دوستان و اطرافیانمون و دور شدن بلا و مریضی و فقر و ناراحتی از تمام مردمِ دنیا🙏🏻💜
اهای اهالی شهر....حرف و سخنمون زیاده...حال هممون گرفتس و در و دلامون زیاااده....تا به همدیگه میرسیم،ناله و دلواپسیم.....تا که میپرسیم اخه چرااا؟؟؟؟...داد میزنیم بی کسی.....دلمون تنگِ دیارم هست...روزهارو هم میشماریم....(من و همکلاسیام رو میگم)
امروز عجب روز عجیبی بود......عجیبااااا...یه اتفاقهایی افتاد که فقط شاخ دراوردم....
استرس گرفتم زیااد...
بعدش سعی کردم اروم باشم نشستم به ادامه درس،ولی یه بغضی تو گلوم بود که اخرشم ترکید دیگه....روز،روز سختی بود....
فقط پناه برخدااا🙏🏻
دستم درد میکنه از بس جزوه نوشتم برای فیزیولوژی......یعنی من دوشنبه این امتحانشو بدم و اکسپشنه رو بگیرم صلوات.....🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
تازه هنوز جزوه نویسی ی بقیه درسام تموم نشده....🙄....اخه همیشه عادتم جزوه نویسی بوده...دیگه اشکال نداره....امتحانا بخیر بگذره،دیتمم دردش یادش میره😉
از هفته ی بعد امتحانای پایان ترم همبنطور مثل ریل قطار پشت و پشت هم دریفن تا که بخیر بگذرن....۳۲ واحد ناقبل رو باید پاس کنم اونم تو وضعیتی که با امروز دقیقااا دوماهه که تو خونه هستم....نه دوستی میتونه بیاد باهم درس بخونیم....نه من میتونم برم....نه کتابخونه میشه رفت....نه حتی کتابخونه ی ساختمون میشه رفت....اونم بسته اس.....دیگه ازتون خواهش میکنم برام دعا کنین.....قانونای دانشگاهمون اصلا مثل ایران نیست و خیلی سختگیرانه اس.....
دیگه عادت دارم به اینکه فقط میخونین پستهامو و نه لایک میکنید و نه کامنتی میذارید که ادم ببینه دلش واشه،به جز دو سه نفر که پایه ثابت انرژی مثبت دادن هستن و دمشونم گرم که با معرفت هستن،بقیه دوستانی که دنبال میکنن هیچ،قشنگ خاموشِ خاموش هستن....اشکالی نداره فقط دعا کنید برامون....ممنونتون میشم عزیزان🙏🏻💜