کوچولو که بودم،ادم ریلکسی بودم ولی از بس که من ریلکس بودم،مامانم حسابی نگران بود و مدام من رو انجام کارهام سر وقت،تشویق و تقربا مجبور میکرد که خب خیلی خوب بود برام.و من الان منظم بودنم و جدییتم تو کارهام رو مدیونش هستم....
اینکه مامانم میگفت برای هرکاری،همون لحظه که تو یادت هست انجماش بده و یا اگه نمیتونی حتما یادداشتش کن و در اسرع وقت انجامش بده.دیگه من عادت کردم به اینکه دراکثر کارهام دقیق و سرموقع انجام میشه...
از وقتی که تقریبا بگم راهنمایی بودم فهمیدم استرس جزی از شخصیت من هست.هرچقدر بزرگتر شدم،متوجه شدم که جز جدای ناپذیر از زندگیمه.....حالا تصمیم گرفتم،قسمت های مثبتش رو برای خودم نگه دارم و قسمتهای منفی استرسم رو کنترل و اصلاحش کنم....نتایج جدید رو طی هفته های اینده احتمالا خواهم نوشت که ثبت بشه برام.....
من از هرنظر که فک کنین خسته ام...روحی ،جسمی....
هی خودم رو کنترل میکنم که غر نزنم و حرفهای واقعی و ناراحت کننده ای که اینروزا هممون تو دلمونه نزنم ولی دیگه تحمل منم حدی داره....
پرم از حس بد و ناراحتی....
اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط....
تمرکزم رو درس خیلییی کممم شده....
از حجم هوای خوب و دلپذیری که از پشت پنجره میبینم و همونقدر که میخواد حالمو عوض کنه قشنگ ضد حال میزنه به حالم که ای داد من عاشق این فصلم و عاشق پیاده روی تواین فصل ولی نمیشه همینجوری پاتو از خونه بذاری بیرون و راحت بدون هیچ ماسک ودستکش و ترس و اظطراب تو کوچه و خیابون و پارک راه بری و باموزیکت تو دلت همراهی کنی....
یکماه و خورده ایه که نه ادمی رو از نزدیک دیدم و نه بغلشون کردم....دیدن منظورم نشستن و حرف ردن و گپ وگفت هست مخصوصا همکلاسیام....اخ که من چندبارر گریه کردم برای این دلتنگی و هربار هم برام تازه اس....
بدتر از همه ایمیل زدن گفتن تاریخ امتحانامون از خرداد به مرداد انتقال پیدا کرده و صدالبته که خیلیی تایم خوبیه برای درس خودندن چون تو این زمان پایین ترین تمرکز رو دارم تجربه میکنم و با این حالت کشون کشون باید ترم رو به عالی جلو ببرم و خیلی بهم فشاره....مخصوصا اینو درنظر بگیرین که ترم جدیدِ ماها از مهر شروع نمیشه،بلکه از شهریور شروع میشه....اوووف به این اوضاع...
قلبم از این حجم از بی حوصلگی و تو خونه بودن و همه چیز از روال عادی خارج شدن خیلی فشرده شده.....
خدایاااا چی میخواد بشه؟؟؟؟🤦♀️
اووووف یعنی من پدرم دراومد تا هفته ی پیش به اتمام رسید....حسابی داستان وار بود همه چیز و رو اعصاب.....خداروشکر هندل شد...
ازتون میخوام از خدا بخواین هرانچه که بهترین هست رو رقم بزنه....
بریم به امتحان مدیکال لاتین و فیزیولوژی برسیم که این هفته پر از کار هست برام🤷♀️
دیگه اینکه جریان چیه رو انشالله اگه بتونم براتون توضیح میدم در اینده....
حسابی دلتنگ دانشکده ام.....دوستام....بغل کردن....خندیدنهای از ته دل....پیاده روی با دوستام....کافه رفتنا.....اشپزی کردنای باهمدیگه.....
دیروز رفتم روی روفِ ساختمون ِ خودم و داشتم پیاده راه میرفتم،یهو چشمم به دانشکده ی اناتومیمون افتاد و حسابی دلم تنگ شده.....همون ساختمونی که وقتی درب ورودبشو باز میکنی و واردش میشی بوی مشمزکننده ی جسدهای بی جونِ اش لاش شده ی اغشته به اون محلولِ بو گندو که اینارو سالم نگه میداره تا ما ازشون درس بگیریم،همچین وارد سیستم هواییت میشه که نگم براتون😂🤷♀️....اووف میرم راه برم دلمون واشه،برعکس میشه...والا بخدااا که🤦♀️🤷♀️
چی بگم والاااااع...انشالله بهترین اتفاق بیوفته دراینده نزدیک 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
امروز صبح وقتی پنجره باز کردم،با شکوفه های سفیدِ روی درخت و چمن سبز تر سبز که تو افتاب میدرخشه مواجه شدم....
دلم تنگ شد برای عیدهای بی دغدغه......
عیدهاییکه خوش بودیم و انقدررر خوب بود که عذامون میگرفت از تموم شدنش...
عید عجیبیه....
سال تحویل به پنهای صورت اشک ریختم از اینکه دارم میبینم خانوادم سالمن...
و ناراحت از اینکه عمه ام دیگه بینمون نیست...
قبلش کلییی دعا کردم برای سلامتی و شادی هممون....
قران خوندم و از خدا خواستم سلامتی و شادیه همه رو......نمیدونم چیشد که یکهو پرت شدن تو لحظه سال تحویل...بگذریم...
فیلم نبات رو دیدم....بسیار قشنگ بود....ولی من بازم به پهنای صورت اشک ریختم چونکه دلم برای خانوادم تنگ شده.....خدانکنه دلتنگی بیاد سراغت:(
بعداز یکسال و حدودا ۷ ماه هنوزم دلتنگ بشم می باره چشمهام...
این عکس مجسمه ایه که نبات برای مادرش درست کرده بود....
یکسری ویدیو خوب پیدا کردم از یوتیوب که ورزشهای فیزیو تراپی رو نشون میده.برم اونارو ببینم تا که حالم عوض بشه...
سلام دوستان.....یهو دلم خواست از چیزی بنویسم که بالاخره دریک فرصت مناسب عملی شد....یادتون این پست( امان از دست تو....امان از دست من ) رو؟
خب بالاخره بخت بامن یار بود و شب تولدش یهو تو ذهنم پااااپ،این فکر دراومد که تبریک بگو و سوتفاهم هارو با خرف زدن برطرف کن که خیالت راحت بشه....
و همینکارو کردم....اولش یکم تودلم خالی شد ولی بعدش گفتم با اراده و انجام بده اینکارو...شاید فردا دیگه چشمهات رو به سقف باز نشه...والااا...کی از فردای خودش خبر داره؟....
خلاصه گفتم.....سوپرایز شد از تبریکم و بعدش شروع کردیم به حرف زدن درجهت رفع سوتفاهم ها...و احساسم میگه تو به رفع سوتفاهم ها موفق شدی و این حال منو خوب میکنه و همچنین بازم به خودم،این شهامتم ثابت شد و بیشتر خودم رو راضی میکن....حقیقتا من تو این موارد،غروری ندارم که باعث بشه سختم باشه و حتی مصر به انجام رفع کدورتها هستم همیشه😊
خداروشکر....✌🏻🤗
خب امشب تصمیم انتقال دادن ۸ لبخند سال ۹۸ از روی کاغذ به پست بود که الان باتوجه به حالم باید فقط بنویسم خالی شم تا درپست بعد از ۸لبخند رو نمایی بشه.ببخشید خلاصه که بعداز شونصد سال من قراره چالش رو بنویسم ولیی از بس حالم داغون بود دستم به نوشتن نرفت که اینارو که قبلا کاملا بهشون فک کرده بودم و به یادشون اورده بودم رو به پست انتقال بدم....اما الان به نقطه ای رسیدم که بهش میگم صفر مطلق.
صفر مطلق برای من یعنی درجه ی امیدواری و صبرم به صفر مطلق رسیده.....الان وقتشه که ببرمش بالا....باااید ببرمش بالا.....چون خدای من اونقدرررر بزرگه که به من رحم کرد.....به جان خودم بهم رحم کرد....و من بااید درس بگیرم از این شرایط که من با وجود اینکه سالمم و میتونم به کارم برسم پس نباید از چپیدن تو الانکم خسته بشم.نبااید از درس خوندن روی میز تحریر قشنگم و گاها تختم خسته بشم.....من نباید از کلاسای انلاینی که دانشگاهم برامون گذاشته که ثبت نامش دهن هممونو کاملاا صاف کرده بسکه ارور میزنه،خسته بشم....نباید از سخت بودن درسا و کلاسای انلاین که از نظر کیفیتِ درسی ،به هیچ وجه مثل قبلا خوب نیستن بترسم.....باید دووم اورد و شجاع بووود....
اگه ۲ ماهه که عکس صفحه ی لوک اسکرین گوشیم،be brave هست و هرروز که هزاربار چشمم بهش میخوره یاد قولم به خودم میوفتم که شجاعتراز پارسالم باشم پس دووم اوردن تو این شرایط که از قضا(نمیدونم املائش درسته یا نه؟) همه مثل هم تو این شرایط هستیم،دووم اوردن وظیفه ی منه......وظیفه ی من درغبال(قبال؟) لطف هاب بزرگی که خدا به من کرد.....
مادرم یکماه پیش،احساس کرد مریض شده،رفت دکتر و تشخیصشون انفولانزا بود(درصورتیکه کرونا بوده و اشتباه تشخیص داده شد چون از علائم کرونا فقط تب داشت و سلام)،...کمی گذشت و دید نمیتونه نفس بکشه و دوباره بررسی شد،خلاصه فهمید کروناست.....اره کرونا......بماند که خیلیی ریه اش درگیر شده بود و اسهال شدید داشت و حالش اصلااا خووب نبووووود اما اونقدرررر خووب و با انرژی هرشب با من حرف میزد که من اصلااا نفهمیدم چه خبره و فک میکردم یه سرماخوردگیه ساده اس! اما نبود....دیگه من خودم هفته ی پیش،اونقدررر قسم ایه اش دادم که راستش رو گفت ولی خب خداروشکر امروز سی تیش خیلی خوب بود و حالشم عالیه......
اره خدا به من رحم کرد.....مادرم از یه مریضیه سنگین نجات پیدا کرد و واقعاا خیلی زشته اگه من بخاطر تو خونه موندن و خسته شدن و دل تنگی و سختیه درسامو و اینا بخوام تو دلم غر بزنم و کسل و مژمرده باشم....درحالیکه سالمم و همنین خانوادم و دوستام هم سالمن هستن....
معتقدم خدا همیشه بهترینهارو به من داده....پس دیگه جایی برای سر سوزنی پژمردگی نباید وجود داشته باشه برام.....
سین جان،تو همیشه صبرت زبون زد همه اس....باز هم صبرت رو ببر بالا و امیدت به خدا باشه که انقدرر قشنگ مواظب خودت و خانوادت هست و اندکی صبررررر لطفااا.....
پ.ن:شاید براتون سوال باشه که مادر من چطور کرونا گرفت؟مادرم در حیطه ی درمانی کار میکنه منتهی نه دربیمارستان،تو درمانگاه کار میکنه.
پ.ن:نوشتم اینارو که به خودم به صورت کامل گوشزد کرده باشم و همچنین شاید بدرد شما هم بخوره.
پ.ن:اندکی صبر لطفا،کامنتا هم تایید میشه و پست ۸ لبخند هم نوشته خواهد شد.قوووول میدم🤦♀️
کم خوابی های متوالی دارم اولش بخاطر ۳تا امتحان پش سرهمم بود.دوم بخاطر دیشب و امروز صبح و ترس و استرس و نگرانی....
حالم خیلی بده.....
از دیشب تا حالا انقدر گریه کردم که همش تشنمه....
خدایااا صبر بده به خانواده ها...خدایا نجاتمون بده از اینهمه اتفاق..😭
فردا پرواز دارم و به احتمال زیاد میام ایران.ولی خیلی حالم بده.خیلی بی دل و دماغم از دیشب تاحالا....خیلیییی ناراحتم....😥