هر روز و هرزمان باخودم تکرار میکنم که حتی اگر بتونم گوشه ای از لطف و محبتشون رو جبران کنم ،باز هم تاا اخر عمرم مدیونشونم...
و من همیشه شرمنده ی این محبتشون خواهم موند...
هر روز و هرزمان باخودم تکرار میکنم که حتی اگر بتونم گوشه ای از لطف و محبتشون رو جبران کنم ،باز هم تاا اخر عمرم مدیونشونم...
و من همیشه شرمنده ی این محبتشون خواهم موند...
کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....
اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون دم میکردم،افتادم....چه روزهای سختی بوود و چه روزهای سختی درپیشه....این نیز بگذرد....🍵📚📖🖊
مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...
این روزا روحیم حسابی پایینه...
بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....
خداروشکر خونه رو دارم میگیرم و یکی از دغدغه هام کم میشه...
اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...
عمه جانم دیگه راحت بخواب.....۵ روز روی تخت بیمارستان دراز کشیدی و از درد اشک ریختی.....الهی قربونت برم که نذاشتی منو بیارن و توی اون حال ببینمت....الهی قربون محبتهات،خوبیات و بودن هات و مهربونیات برم....
بخواب....دیگه اروم بخواب....
کی فکرشو میکرد کسی که اینهمه به همه خوبی میکرد،کسی که همیشه خودش رو همراه دیگران میکرد زمانیکه گوشه بیمارستان بودن،بعد خودش ۵ روز تمام از درد به خودش نالید.....۵ روز مداوم اطرافیانش زجر کشیدن هاش رو دیدن و دلشون خون شد....
خوبیهات همش جلو چشمم میاد و اشک از چشمهام جاری میشه.....هنوز زبونم نمیچرخه که بگم خدا بیامزرتت....نمیتونم....ذهنم قبول نمیکنه که نباشی....
نذاشتی هفته ی اخری ناخوش احوال از پیش عزیزهام برم،نذاشتی روی ماهت رو تو اون وضعیت ببینم که فقط خاطره ی خوش و صورت خندونت توی ذهنم بمونه....
خدایا صبر بده....
چشمهام خیلی درد میکنه....دیگه دارم تار میبینم از بس گریه کردم.....
خدایا به شوهرش و بچهاش صبر بده....
هفته ی قبل که میشد هفته ی اخری که ایران بودم،من میدیدم هی روز به روز که میگذره،بابام ناراحت تر میشه،ولی چون عمم نذاشت من ببینمش،من نمیفهمیدم دلیلش حال بد عمم هست،احساس میکردم یه خبرایی هست ولی برام قابل باور نبود که خوب نشه از بس که ادم فعاالی بود و همه جا بود و از خوبی کردن برای کسی دریغ نمیکرد.
هر روز هم مامانم و بابام بهم میگفتن حالش داره بهتر میشه که من غصه نخورم ولی امروز بهم گفتن که اونقدرررررر حالش بد بود که در یک کلام بگم راااحت شد......سرطان کلی دستگاه گوارشش رو شدیدا درگیر کرده بود...😢😢😢😢😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...
حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...
این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.
تقریبا دو ساعت دیگه میرسم فرودگاه.حسابی خسته ام ولی از اون ادمهایی هستم که تو ماشین و هواپیما و هرچیزی که بگی،خیلی کم خوابم میبره،مگر اینکه قرصی چیزی خورده باشم.
در نهایت مادرم به اصرار خودش باهام اومده و من الان خوشحالم که هست.قطعا اگه نبود من دلم میگرفت.
وسط راه با مادر نون هماهنگ کردیم و یکم دارو بهم داد که براش ببرم.اولین بار بود گه داشتم مادرشو پدرش رو از نزدیک میدیدیم.چقدر گوگولی بودن،مخصوصا مامانش،تپلوی دوستداشتنیِ بغلی(یعنی ادم دلش میخواد همش بغلش کنه)
دم در که داشتم با خواهرم و پدرم و بقیه خداحافظی میکردم،خواهرم با چشمای گریون قران دستش گرفته بود....دلم براش سوخت،طفلونکیِ من.ولی کاری از دستم ساخته نیست...
سلام دوستان عزیزم...
تو این مدتی که از پست نوشتنم میگذشت اتفاقهای خیلی زیادی افتاد و من حالات روحی متنوعی رو تجربه کردم....کلی مهمون اومد...کلی مهمونی دعوت شدیم...مسافرت رفتیم....خوش گذشت....ناراحت شدم....خوشحال شدم...ناراحت شدم...اعصابم خورد شد....زدم به بیخیالی....و کلیی چیزای دیگه....
مهم ترین چیز این بود که من بلیط گرفتم....شنبه دوم شهریور ساعت 5و40 دقیقه ی صبح...و از یاداوریش عمیقااا ناراحت میشم....دست خودم نیست واقعا....
ناراحتیم فقط اینا نیست....خیلی چیزهای دیگه هست...ولی چاره چیه؟؟؟اگه بخوام همش ناراحت باشم که نمیشه....مجبووورم خودم رو بزنم به بیخیالی و فکر نکنم به هیچ چیز....ولی خیلییی سخته....خیلییی....:(
میخچه ی پام رو یادتونه؟؟؟؟خیره سر هنوووز نیوفتااده و اذییتم میکنه....البته دکتر رفتم و هی داروی دکتر رو میزنم بهش...ولی امروز یکی رو دیدم که بهم گفت دقیقا همین جایی که من پام مبخچه زده,اونم همینطور مثل منه ولی 10 ساله که میخچه رو پاش هست و میگه وقتی اذییتش میکنه یکم میذارتش تو اب ولرم و بعد با ژیلت روش میکشه که پوستش نازک بشه.....انقدر ناراحت شدمممم که نگووو.....ترسیدم میخچه ی پای منم نیوفته....اعصابم خورد شد اصلااا....خیلی میترسم....هم از نیوفتادنش...هم از اینکه بگن باید جراحی بشه...:(
امروز نوبت دارم پیش دکترم....حالا ببینم چی میگن دیگه.
جدا از تمام این حرفها....سرم خیلی شلوغه الان....و همینطور دلم به پست گذاشتن هست ولی وقتم کمهه متاسفانه.....:(
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....