عمه جانم دیگه راحت بخواب.....۵ روز روی تخت بیمارستان دراز کشیدی و از درد اشک ریختی.....الهی قربونت برم که نذاشتی منو بیارن و توی اون حال ببینمت....الهی قربون محبتهات،خوبیات و بودن هات و مهربونیات برم....
بخواب....دیگه اروم بخواب....
کی فکرشو میکرد کسی که اینهمه به همه خوبی میکرد،کسی که همیشه خودش رو همراه دیگران میکرد زمانیکه گوشه بیمارستان بودن،بعد خودش ۵ روز تمام از درد به خودش نالید.....۵ روز مداوم اطرافیانش زجر کشیدن هاش رو دیدن و دلشون خون شد....
خوبیهات همش جلو چشمم میاد و اشک از چشمهام جاری میشه.....هنوز زبونم نمیچرخه که بگم خدا بیامزرتت....نمیتونم....ذهنم قبول نمیکنه که نباشی....
نذاشتی هفته ی اخری ناخوش احوال از پیش عزیزهام برم،نذاشتی روی ماهت رو تو اون وضعیت ببینم که فقط خاطره ی خوش و صورت خندونت توی ذهنم بمونه....
خدایا صبر بده....
چشمهام خیلی درد میکنه....دیگه دارم تار میبینم از بس گریه کردم.....
خدایا به شوهرش و بچهاش صبر بده....
هفته ی قبل که میشد هفته ی اخری که ایران بودم،من میدیدم هی روز به روز که میگذره،بابام ناراحت تر میشه،ولی چون عمم نذاشت من ببینمش،من نمیفهمیدم دلیلش حال بد عمم هست،احساس میکردم یه خبرایی هست ولی برام قابل باور نبود که خوب نشه از بس که ادم فعاالی بود و همه جا بود و از خوبی کردن برای کسی دریغ نمیکرد.
هر روز هم مامانم و بابام بهم میگفتن حالش داره بهتر میشه که من غصه نخورم ولی امروز بهم گفتن که اونقدرررررر حالش بد بود که در یک کلام بگم راااحت شد......سرطان کلی دستگاه گوارشش رو شدیدا درگیر کرده بود...😢😢😢😢😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔