دلم واسه بوسیدن دستهات تنگ شده مامان جان...
خدایا مواظبشون باش....نفس من به نفسشون بنده...
خدایا بهم این نیرو بده که تحملمو بتونم بالاتر ببرم.....کمتر دلتنگ بشم....کمتر از سختیا اذییت بشم....
خدایا ازت میخوام صبر و حوصلم بیشتر بیشتر بشه....
یه عالمه روزای سخت رو پشت سر گذاشتم...میدونم که یه عالمه روزای سخت دیگه هم تو راهن...پس باید صبور تر و باحوصله تر بشم....
دوز امیدواریم به زندگی خیلیی اومده پایین...
درعوض دلتنگیه لعنتی منو داره خفه میکنه...تو خواب....تو بیداری...موقع غذا خوردن....موقع درسخوندن...وقتی دارم راه میرم....همش همش دلتنگیمو دارم....و چقد عذابم میده این حالت....
دلتنگیه لعنتی چنگ زده به روحم...خدیااااا تحملمو بیشتر کن لطفا....
نیاز دارم به اینکه یه عالمه امید بهم تزریق بشه تا بتونم دوری و سختیه ی اینجارو تاب بیارم...
امروز نزدیکای ظهر مامانم بهم خبر داد که الا خانم(دخترخاله جان) عجله کرده و امروز صبح,خواب شیرین صبحگاهی رو بر خاله ی من حرام کرده...
از ظهر که عکسش بهم تلگرام شده,تاحالا 100 دفه نگاهش کردم و قربونش رفتمو نازش کردم...
حتی تازه با خالم تصویری تماس گرفتم و کلییی باهم صحبت کردیم و الاخانم رو دیدم که بیدار شده بود و مشغول تامل کردن تو دنیای اطرافش بود....
واااای از همین الان ذوق اون موقعی رو دارم که بتونم بغلش کنم و بچلونمش...تا اون موقع کلییی راهه ولی خب خیلی حس و حالمو عوض کرد و کلیی انرژی گرفتم از دیدن روی ماهش...توت فرنگیه من
امیدوارم از این روز به بعد,زندگی روی بهتری به خالم و شوهرش نشون بده....اگه تا حالا هرخصومتی بوده,از همین لحظه پودر بشه بره تا ابرا و سر و کله ی غم و ناراحتی,تو زندگیشون پیدا نشه...
اوایل مهر,دختر خالم دنیا میاد....
دیشب تولد پسر داییم بود...رفته بودیم خونه ی داییم اینا,وقتی فهمیدم خالم خونه ی مامانبزرگم ایناس,تند و تند اومدم از پله ها پایین و رفتم محکمم بغلش کردم...بهم میگه اینجور محکم بغلم میکنی در دجه ی اول بچم تبدیل به لواشک شد,دوماا گریم میگیره هااا....
گفتم خاااله دلت تنگ شد گوشیتو بردار و زنگ بزن,گریه نکنیااااا,میگه مگه مییشه؟؟عهه
دستمو گذاشتم روشکمش دیدم اووو چه فوتبالی بازی میکنه دخترخاله جان...
خالم گرد شده حسابی,دیگه همش با حالت هن هن کنان و پنگوئنی وار راه میره تفلکی...
n سال پیش,این روز,ساعت 8 صبح به دنیا اومدم....
الانم انقد خستم انقد خستم که نگووو....اصن دیشب که مهمان داشتیم و اینا و دیر خوابیدم...امروزم کله سحر بیدار شدم که همه جارو سامان بدم و غذا درست کنم چون دوستم میخواست به مناسبت تولدم بیاد خونمون....بعدشم ساعت 5 باهم کلاس داشتیم و رفتیم کلاس تاااا 8 ونیم....الان خواستم یه پست کوچولو بذارم و برم بخوابم...دارم میمیرم از خستگی...
دلژین باانوو,خیلییییی نبودت حس میشه...
رضی جااان,من فدااای محبتت عزیزممم
اخرش این سرماعه خوب که نشد هیچ...منم زجرکش کرد که هییچ....تبدیل به سینوزیت شد خیر ندیده...اااه
واسه تولد صین هرچیی گشتم و گشتم که یه شال خوشرنگ و لعاب گیرم بیااد نیومد که نیومد...
رفتم براش کتاب بخرم....یه رمان خارجی خریدم ولی ترجمه شدش...میخواستم دوتا بخرم ولی از اونجایی که خودم تو این زمینه هییچ تجربه ای ندارم,به همون یدونه اکتفا کردم و خلااص....
بعدش خواستم گل هم بخرم براش...
صبح قبل کلاس رفتم دنبال گل,چندتا مغازه که بسته بود.اونیم که باز شده بودفقط یه 4 تا گل رزهاش خوب بودن.دیگه گفتم بیچ که میخوام برم کلاس...پیچید و بردم....
وقتی دادم بهش بهش گفتم که شرمنده واقعااا دلم میخواست یه دسته گل نقلی پقلی و جینگیل پینگیل برات درست کنن ولی گلهاشون پژمرده بودواینا....
باید بگم اون کاغذ نقش و نگار دار زیرش هم,کاغذ کادوی این کتاب بود
نمیدونم چرا ولی این عکسه کج شد...حالا مهم نیس
کلا ادمی نیستم که از لوازم ارایش استفاده کنم,یعنی اهل کرم پودر زدن و ریمل و خط چشم و مداد و رژگونه و این صوبتا نیستم...اما عااااشق رژ زدنم...
ینی کلاا ارایش همیشگی من فقط یه رژ زدنه وخلااص..البته اگه بخوام مهمونی برم یا یه جاییکه دیگه خیلییی بخوام چیسان فیسان کنم,یه ریمل و یه خط چشم میکشم و میرم...اصلا حووصله ی کرم پوودر و نمیدونم رژ گونه و اینارو هیچوقت نداشتم...
از بچگی وقتی به رژلبای مامانم که نگاه میکردم,همیشه درشون باز میکردم و بوشون میکردم. دوسداشتم همشون مال خودم باشه...
مامانم فهمیده بود که چقد رژ دوسدارم.بخاطر همین بهم اجازه داده بود تو خونه,هروقت دوسدارم بزنم...
بزرگتر که شدم برام لب لو(labello) خریدن,مات و خوشبو....خیلی دوسشون داشتم...
دیگه بزرگتر بزرگتر شدم....الانم که هزار رنگ رژ و خط لب دارم...
رنگ رژ هم حتی برام ملاک نیست..مهم زدنشه!...اصلا عااشق بو و حالتشم...یه حس خاصی بهم میده که این حسو وااقعا دوسدارم...
انقد علاقم نسبت به رژلب زیاده که دوسدارم همیشه رژ زده باشم,چه تو خونه و چه بیرون...البته اینم بگم,به پاک شدنش حساس نیستم ولی کلا از خود رژ زدن خوشم میاد...
واقعا دوسدارم بدونم ایا کسی مثه من هست که شیفته ی رژ زدن باشه؟دوستان کیا مثه منن؟؟
روزا دارن استپ بای استپ میگذرن...
دارم سعی میکنم هم لذت ببرم,هم به کارای واجبم برسم....
ولی در همین حین گذر روزهارو کاملا احساس میکنم...
عاشق خنکی اردیبهشتم....
تو این روزاا شیراز عااااالیه....
چند روز پیش که میخواستم درمورد یه سفر خاص,رایتینگ بنویسم,درمورد شیراز نوشتم...
اصلا وقتی خاطرات اون سفر هرچند کوتاه ولی دوستداشتنی تو ذهنم مرور میشه,یه حس خوبی بهم دست میده...باغهای خوشگلی داره که اصن نگم براتون...