یه دوست دارم که اینجا نیستاااا،ایرانه.بعد ایشون کلاااا اخلاق سردی داره،مثلا یه مدت طولانی دوست صمیمیه من بود.من توقع نداشتم اینجوری باشه ولی بود و من نباید توقع میداشتم.اخه ادم که نمیتونه دیگران رو عوض کنه.مخصوصا اگه خود طرف به این قضیه اگاه نباشه.اره واقعیتش بارها و بارها ناراحت شده بودم،همین باعث شد که من تصمیم گرفتم که کلا بی محلی کنم نسبت بهش.
بعد چون ادم مغروریه،اگه بی محلی ببینه حساابی داااغ میکنه تا حدی که تا قیامت دیگه با ادم سلام علیک نمیکنه و این مدلیه.
من پارسال تا قبل از اینکه مریض بشم (اون الرژیه شدیددد رو میگماا)،اونقدر فشار روحیه زیادی داشتم که از همون اولی که خواستم از ایران برم،به هیییچکدوم از دوستام به عمد نگفتم چون خیلیی اعتماد بنفسم تضعیف شده بود و خودم نمیدونستم اینده چی میشه و اینکه خیلی از قضاوت میترسیدم.اونقدرررر با این افکار ، دست و پنجه نرم کردن برام سخت بود،انقدررر اروم بودن تو این شرایط برام سخت بود که حسابیی مردم گریز شده بودم و بخاطر همین هم به هییچکدوم از دوستام نگفتم که رفتم.:(
همشون بعداز چند ماه فهمیدن که من رفتم و نگفتم و ناراحت شدن.یکسریام شماره جدیدم رو خلاصه پیداکردن و بهم پی ام دادن و هم گله کردن و هم خبرم رو گرفتن و هم از اینکه چرا اومدم و اینجا دارم چیکار میکنم،پرسیدند.
بعد خب بعضیا خواسته بودن شماره ی منو از طریق بعضیای دیگه بگیرن که یکیش همین دوستِ مغرورِ بی احساس ما بود.و من اون لحظه فقط خواستم از سوال جواب دادن خودم رو راحت کنم و اینکه چون فهمیدم ایشون میخواد،از عمد گفتم نه،من نمیخوام باکسی ارتباط داشته باشم.:(
فهمیدم که این دوست مغرکرم خیلی ناراحت شد ولی اهمیت نداشت برام چون با افکارم درگیر بودم،بشدت هم درگیر بودم و نیاز داشتم به یه استحکام روحی برسم...
اما الان یه چندوقته که دیگه دلم نمیخواد کسی رو مستقیم برنجونم.اخه اونکه ادم ناخواسته میرنجونه که دست خودش نیست ولی اینکه از عمد برنجونی خب واقعا خوب نبست.اخه به این پی بردم که به تعداد ادم های روی زمین،تفاوت رفتاری وجود داره و من نبااااید هیییچ توقعی داشته باشم در رابطه با همه...توقع ناراحتی و کدورت میاره و فاصله ی بین مرگ و زندگی از یه تار مو هم نازک تره....پس توقع نداشته باشم و راحت زندگی کنم.
الان دیگه پیش خودم میگم،دوسداری،الان که از دست این ادم بخاطر رفتارش ناراحتی،بجای این ناراحتی،خبر مرگش رو خدای نکرده برات بیارن؟؟تو اونوقت بیشتر ناراحت نمیشی که دو روز دنیا رو الکی بخاطر توقعاتت،به خودت و به دیگرانی (مثل همین دوستم)که عین خودت توقع دارن،تلخ کنی.
الان این دوستِ من،اگه روزی بخوایم بااکیپمون بریم بیرون و من باشم،اون نمیاد...
الان اینارو نوشتم که ازتون خواهش کنم،که نظرتون در رابطه با اینکه چطور میتونم از دلش دربیارم؟
*=اینکه از دلش چطوری دربیارم رو که به روش خودم کمی تا قسپتی بلدم ولی اگر ایده ای دارید،خوشحال میشم بخونم، ومهم تر از اینا،نظرتون دررابطه با این پست،اون پاراگراف یکی مونده به اخر و اخری چیه؟؟دلم میخواد باهم صحبت کنیم😊