من یه خواب خووب دیدم.....

ادامه مطلب ۱۰ لایک

دل ای درگیر دلشوره...نگو روزای خوش دوره....همینجوری نمیمونه...

ادامه مطلب ۱۰ لایک

هیچ وقت تسلیم نشو....

هفته ی پیش.....روزای اول هفته به شدت حالم بد بود......اصلا روحیه ام صفر بود....

یکم بعد بهتر شدم.....الان هم خوبم اما شارژ و شنگول نیستم...درحدی که نمره وحیم خیلیی به=خواد باشه,در حد 13 هست....(

متوجه شدم که اگر هر روز  یه مسیر کوتاهی رو پیاده روی داشته باشم,حالم اینجور بد نمیشه.....اما این هم یک احتمال هست.......

نمیدونم.....فقط اینو میدونم که هر جوریه باید تا امتحانم,روحیم خوب باشه که هم بتونم بخونم هم امتحانمو خووب بدم....

یه خبر خوب شنیده بودم که دو روز شارژ بودم ولی بعدش تموم شد.....

حرفهای تکراریمو نمیخوام تکرار کنم ولی واقعا همونی هستم که هستم....هیچ تفاوتی ندارم یا یکماه پیش....

اخ که چقدر دلم یه خبر خووب....یه نور امید میخواد.....

شماها چطور؟؟؟؟ای کاش شما هم مثل من نباشید....ای کاش حال هممون خوووب باشه....

۱۰ نظر ۶ لایک

خصوصی21

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیا و دریاب منه تنها را....که خسته ام از این زمانه....

راستش وقتی پست قبل رو نوشتم....اکثرا بهم اشاره کردید که سخت نگیر,غصه نخور,میگذره و .....

همین باعث شد برم و به پستهام نگاهی بندازم.....

دیدم اکثرا توشون, یه انرزی منفی داره موج میزنه....اما منکه قصدم از نوشتن این نبوده و نیست که انرژیهای منفیی رو که در درونم هست رو بهتون منتقل کنم اما ناخوداگاه در بعضی از پستهام این اتفاق افتاده.....

متاسفم دوستان عزیزم....

درسته که من گوشه ی کوچیکی از زندگیم رو توصیف میکنم اما من دارم حقیقت درونم رو کمی توصیف میکنم....حسی که ,شرایطی که, در اون قرار دارم, و من رو احاطه کرده که دارم اندکیش رو توصیف میکنم...

ولی خب از قدیم گفتن حقیقت تلخه دیگه....

اما یه تصمیمی گرفتم.....اینکه از این به بعد,تا زمانیکه حالم خووب خووب بشه,هرپستی که شامل بار منفی باشه رو رمز دارش میکنم...که شما اذییت نشین لااقل....

والا منکه نمیتونم شرایطمو تغییر بدم,به علت یسری پیچیدگیهایی که وجود داره....فقط باید سعی کنم که این دوره رو به سلامت بگذرونم...

ازتون پوزش میخوام اگر گاهی کامنت نمیذارم و خاموش میخونمتون....چون وقتی خودت میزان انرژیت پایین باشه.....طبعا انرژی دادن به دیگران کار سختی میشه برات...

برای خوب شدن حالمون,دعا کنیم.....

۷ لایک

دچار عادت شدم....عادت اجباری....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هپی برث دی مامان{قلب}

صمیمی ترین رفیق همه ی روزهای زندگیم...تولدت مبارک...

الهی همیشه ساالم باشیheart

___________________________________________________________________________

 

امروز صاحب خونمون ومده بود که اجارمونو بگیره....

عاقااا.....یه کاپشن از این بادگیرا,یه سوییشرت,و کلی لباس پوشیده بود.....منو همخونم وقتی دیدیمش فقط خودمونو کنترل کردیم که نزنیم زیر خنده....قرمز شدیم ولی عادی رفتار کردیم....فک کنم از سیبری اومده بود....اخه تو این هوا که ادم انقد لباس نمیپوشه...indecision

حالا ما تو خونمون در تراس رو باز کرده بودیم که باد ملایم بوزه....

____________________________________________________________________________

از خستگی دارم میمیرممم....امروز نشستم به حل کردن مسئله های شیمی....اصلا دستم و گردنم داره منو میکشه...دیگه بعد شام سلکسیب خوردم...

تو کتابخونه بودم...یه لحظه احساس کردم دیگه نمیفهمم چی دارم حل میکنم...دیگه پاشدم جمع کردم اومدم خونه...همخونم که خیلی قبلتر از من رفت خونه اخه گفت حال ندارم درس بخونم...خسته شدم...گفتم پس من چی بگم که اگه یکم دیگه کتابهامو ورق بزنم دیگه قشنگ از وسط پاه پوره میشن...اونموقعی که هیچکی کتاب دستش نبود..من داشتم میخوندم.....تازه تا امتحانمم کلی باز باید بخونم...والاا

 

 

اینم نمای بیرونی کتابخونه.....جایی که قسمت زیادی  از زندگی ما رو در بر گرفته....

اینجا درواقع محوطه است...اما چون میز و صندلی های خوبی برای درس خوندن داره....همه ازش استفاده میکنن...خوبیش اینکه خسته که شدی.....میای لب قسمت شیشه ای ساختمون و بیرون رو تماشا میکنی....بهتر از همه اینه که فقط 3 دقیقا با خونمون فاصله داره.....کلا حس و حال خوبی داره..

۸ لایک

غرغر های تلنبار شده 3_در هم

از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...

اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...

از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....

امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد...خدایا به امید خودت....

میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست...یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم...

سیزده بدر پارسال کردستان بودم.....درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال....

امسال اینجام....خوبه که به خواستم رسیدم...اما دلم تنگ شده....اونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.....

سیزده به در تولد مامانمه....چقدر دلم میخوادتت مامان.....دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.....

نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.....حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفته....امیدوارم که امید واهی نباشه...

حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.....بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.....با این اوضاع  تا چند سال دیگه  واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(

غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها...می ترسم....احساس میکنم هرچی خوندم یادم میره....هم خسته ام....هم میترسم....هزارتا حس مختلف دارم...حالم اصلا قابل تشریح نیست....

معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونه....بعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااار....نمیشه راحت صحبت کرد....اولش که هی سلام سلام.....بعدشم باید قطع کرد....خب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگران....والاا

 

 

 

 

۹ لایک

غرغرهای تلنبار شده 2

امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....

 

۱۴ لایک

مرور امسال...

سال ، دارد تمام می شود ...

دارم فکر می کنم ؛
به روزهایی که رفت ...
به لحظاتی که خندیدم ...
لحظاتی که اشک ریختم ...
و تمامِ ثانیه هایی که کنارِ عزیزانم گذشت ...
با سرعت ، مرور می کنم ؛
اتفاقاتِ خوب و بدی را که برایم افتاد ...

آدم هایِ جدیدی را که وارد زندگی ام شدند ...
و آدم هایی را ... که از زندگی ام رفتند ...
دیگر قرار است یک جمله ی "یادش بخیر" قبل از خاطراتِ خوبِ امسالم بیاید ...
قرار است امسالم بشود ؛ "پارسال" ...
من تمام این روزها را زندگی کردم ،
خوب هایشان برایم امید بود ، و بدهایشان برایم درس !

میانِ همین روزها بود که یاد گرفتم ؛
قوی تر باشم ...

    

امسال سال بسیار سخت و چالش برانگیز من بود......

پارسال تقریبا همین موقعها که نه,یعنی یکم قبلتر.....این راهو انتخاب کردم....

خیلیی با تجربه تر شدم...

صبور تر شدم...

و با گذشت تر...

 این سالی که گذشت,در مقدار قوی تر شدنم خیلی تاثیر گذار بود ....

جنگجور تر شدم.....البته با اعتماد بنفس بالاتر....

از همه مهمتر اینکه,عمیقا به قدرت خدا ایمان اوردم....

خیلی اتفاقها افتاد که باعث شد هم خودمو هم ادمها و محیط اطرافمو,اونجور که باید بشناسم....

و یاد گرفتم که کمتر به این فکر کنم که دیگران,چی راجع به من فکر میکنن...

 

امسال سال جهشم در زندگیم بود....اما چرا جهش داشتم؟؟چون هدف داشتم.....الان هدفم نزدیکمه ولی هنوز بهش نرسیدم....

 

سال دیگه همین موقع:

دلم میخواد به هدفم رسیده باشم....(اونجور که دلم میخواد)

باید جرئتم بیشتر از قبل شده باشه و با اعتماد بنفس بیشتر.....

دلم میخواد علاوه بر درسهام....10 الی 15 تا کتاب جدید هم بخونم....(اولین بارمه که دارم برای کتابخون هدف میذارم....طبعا نمیخوام به فشرده باشه و کلا در حهت رشد فکری و همچنین یه تفریح باشه برام نه اجبار!)

تابستون اگه ایران اومدم,حتمااا دنبال یه معلم نقاشی باشم یا اینکه با کمک دوستم کاملش کنم...منظورم همون نقاشیه است که ناقص مونده...

بازمم کلاس زبان برم(بازم جهت بیکار نبودن و بیشتر زبان خوندن:) )

کار با اکسل و اکسز رو حتمااا یاد بگیرم...

و.....غیره

 

 

دلم میخواد سال بعد....بهتر و بهتر خودم رو بشناسم...و به خودم محبت داشته باشم.....امسال خیلیی خودمو اذییت کردم....که الان میفهمم اشتباه بود...

 

 

الهی که امسال حال دل هممون بهتر از همیشه باشه....

الهی که لبهامون همیشه بخنده و اگر هم اشکی قرار ریخته بشه,از شوق باشه.نه از ناراحتی و غم...

خداحافظ همگی تا سال بعد...

 

 

پ.ن:از چالش اینده ای که نوشتم...خیلیها برداشت های متفاوت داشتن.....یه چیزی لازم به ذکر هست که بگم....این نوشته ها کاااملا خیالی بوده و هییچ ارزشی ندارن...

پ.ن:الان خیلی خسته هستم...انشالله تو سال جدید عکس سبزهامو براتون میذارم...

۹ نظر ۶ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان