سلام...
امشب میخوام یکم درد و دل کنم.....
همش منتظرم که کارهای دانشگاهم درست بشه....
خیلی خسته ام....از نظر روحی.....
دلم خیلی برای خانوادم تنگ شده....
کارای دانشگاهم,هنوز تموم نشده و این سوهان روحمه....
از هم خونم بگم که بهم دروغ میگه.....درصورتی که میدونه من اونقدر باهوشم که همیشه متوجه میشم بهم دروغ گفته.....ولی اون انقدر بچه اس و نفهمه که به منی که هردم بهم میگه عین خواهرشم,دروغ میگه:(
همیشه بهش میگم,صین جان من از مدل نفس کشیدنت میدونم دردت چیه,چرا به من دروغ میگی اخه؟؟؟تو که میدونی من از دروغ متنفرممم....
نمیدونم چه حکمتی بوده که من انقدر باید از دست این ادم ناراحت بشم....انقدر تحت عنوانهای مختلف منو ناراحت کرده که دیگه بی حس شدم نسبت به کارهاش و خودش....
هر بلایی هم که خودش سر خودش بیاره و یا دوستهاش سرش بیارن همش مقصر خودشه....
کسی که از نظر عقلی مشکل داره....میگم از نظر عقلی یعنی اصلاااا عاقل نیست.......با قاطعیت میگم تا اخر عمرش هم عاقل نمیشه....
دلم برای دستپخت مامانم خیلی تنگ شده و اون ارامش روحی که توی خونشون موج میزنه......منو از تموم خستگیهام جداا میکنه...
خلاصه که حالم زیاد خووب نیست ولی همش سعی میکنم خوب نگهش دارم.....با اینکه یه بغضی تو گلوم دارم که منو خیلی اذییت میکنه ولی به روی خودم نمیارم.....
با اینکه امتحانم رو دادم ولی روزهای سختی رو گذروندم که قادر به توضیح نیستم.....دوست ندارم به یادشون بیارم....
خداروشکر اتفاقها ی خوب زیاد بوده تو این دوران ولی ناراحتی هم کم نداشتم...
سلام دوستان عزیزم...
همنطور که گفته بودم چهارشنبه صبح,من امتحان کتبیم رو دادم و بعد از ظهرش اورال یکی از دانشگاه ها رو داشتم(دانشگاه سین.گاف)....همون روز به من گفته شد که جمعه یعنی 24 می ,شما اورال دانشگاه دوم(یعنی دانشگاه سین.میم) رو داری که اشتباه به عرضمون رسونده بودن و 31ام می یعنی این جمعه ای که داره میاد,ما امتحان داریم.
حالا از دانشگاه اول بگم که من چهارشنبه امتحانشو دادم....پروفسوره هم اونقدررررر از من سوال پرسیییید اونقدررررر پرسید که منو خسته کرده بود....یعنی من تا یکساعت بعد از امتحان روضه ی سکوت گرفته بودم و به خدا میگفتم خدایااا چرا منی که اینهمه خوندنم....چرا انقدر ازم جزیی پرسید.....یکم کلی تر...ملایم تر.....والا.....ولی وقتی جمعه ظهر دانشگاه اول بهم ایمیل زد که رشته مورد علاقتو تو دانشگاه ما قبول شدی....دیگه تموم خستگیهام رفت....حال اون موقعم وصف نشدنیه......از بعدش که به مامانم و دوستهام گفتم دیگه همش سیل تبریکاات باعث بود که گوشیم هممش زنگ میخورد.....بعدشم که افتادم به تمییز کردن خونه و.....خرید و....بعد هم مراسم افطاری که کالج گرفته بود و مصاحبه و این چیزاااا خلاصه حسابییی سرم شلوغ بووود....تا دیروز که خواستم پست بذارم بعد از اتمام کارهام ولی نشد چون داشتم با شبکه ی سه دعای جوشن کبیر میخوندم.....
دیشب شبکه ی سه پخش مستقیم از حرم امام رضا بود و من دلم برای اون ارامش حرم حسابی تنگ شد....
دیشب حساابی بیاد همتون بودم.....
برای خودم هم دعا کردم.....درسته که من دانشگاه اول رو در رشته ی دلخواهم قبول شدم ولی من هدفم دانشجو شدن در دانشگاه دوم هست و همش دعا میکنم که اورالش روو خووب بدم که جوابش زودتر بیاد و من بیوفتم دنبال کارهای ثبت نام و بتونم زودتر کارام و انجام بدم و برگردم خانوادم رو ببینم.اینبار هم منو به وقت دعاهاتون فراموش نکنید.یک دنیا ممنون
امروز یکی از سخت ترین روزهایی بود که گذشت....
اگر هرچقدر من از استرسهایی که امروز داشتم بگم کمه...
صبح که امتحان کتبی رو دادم....
ساعت 3 بعد از ظهر هم اورال رو دادم...
الان بینهایت خسته هستم و فقط میخوام شب بشه و من بخواابم....
اورال بعدیم جمعه است....
فعلا پتانسیل بیشتر توضیح دادن ندارم چون خیلیی خسته هستم...
امروز بعدازظهر,کالجمون تو باتشون(که هممون عضو هستیم) یه پیامی رو گذاشت که من همینجوری دلم خواست از یه تیکش اسکرین گرفتم که به پستم اضافش کنم.....اون قسمتهای مخدوش شده هم اسم کالج و اسم دانشگاهایی هست که من ازمون ورودیشونو دارم.....8 بند داشت....شامل اینکه چی بپوشیم و چطور بیایم و ساعت چند اونجا حاضر باشیم و اینا....
با دیدن این پیام,یه ذوق مخلوط با استرس درونم بوجود اومد....ذوق از اینکه امتحانم نزدیکه.....استرس هم بخاطر امتحان که دلم میخواد خووب بدمش که خستگیم دربره...
یه قولی رو من اولا به بعضی از دوستان داده بودم...اونم این بود که شرح بدم دارم چی میخونم واینا اما من ازشون فرصت خواستم که در زمان مناسب توضیح بدم.......اولش دلم میخواس سکرت بمونه اما بعدش باخودم فکر کردم که با توضیح ندادن مگه قراره چی بشه؟بدتر وقتی میخوای یه چیزی رو تعریف کنی هیی باید از سر و ته بزنی....اینجوری بدرد نمیخوره که....خلاصه که تصمیم دارم بعد از امتحانم کامل براتون توضیح بدم.....
فقط 4 روز مونده به امتحانی که خیلی براش زحمت کشیدم و الان هم بیکار ننشستم و دارم خلاصه هام رو مرور میکنم به امیداینکه اورالم رو خوووب بدم....
انقدر هم خسته ام و خوابم میاد که همینجور نشسته دلم میخواد بخوابم....
اونقدر خوندم که به خودم اعتماد دارم ولی میشه که دعا کنید امتحانم رو خووب بدم؟؟ممنونم ازتون:)
از کتابخونه اومدم....
نون و پنیر بهترین انتخاب برای کسی که تا ساعت 10 شب تو کتابخونه با کتابها سروکله می زده است....
یه قطره اشک بخاطر سردرد و خستگیم از چشمم ریخت...
یه قطره اشگ دیگه,بخاطر نبود مادرم,تو این روزای خیلی طاقت فرسا,شدیدا بهش نیاز دارم.....کاش اومدنش اینقدر پرسه نداشت....
رفتم و صورتم رو با مایع شستوشوی صورت شستم....
بعد رفتم زیر گاز رو خاموش کردم.....گل گاوبونم رو داخل لیوان ریختم و اوردم کنار تختم گذاشتم.....
کتابهام رو از کیفم دراوردم که دوباره بخونم.....
الان هم منتظرم که گل گاوزبونم سرد بشه....
بفرمایید گل گاوزبان,تازه دمه....
فقط برای تو....فقط برای تویی که ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا من بزرگ شدم.....
ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا با خودت کنار بیای و من رو راهی کنی....
باز هم ذره ذره از وجودت داره کاسته میشه بخاطر ارزوهام.....
من نمیدونم که مادر بودن یعنی چی....ولی خووب میدونم که نبودن صمیمی ترین دوست یعنی چی...ادم به زور میتونه با نبود صمیمی ترین دوستش کنار بیاد,همنوطور که من دارم با نبودت در کنار خودم, کنار میام و همچنین خودت در نبود من.....اما نمیدونم خدا که صبری رو در وجودت قرار داده که تونستی با نبود من درکنار خودت,کنار بیای....
اگه من دارم اینجا گوله گوله اشک میریزم و اینارو مینویسم....میدونم که تو از من, هم دلتنگ تری...ولی خدا میدونه که چقدر دلم میخواد الان بغلت کنم....سفت سفت....
تایم اول امتحان گذشت(اگه یادتون باشه گفته بودم تایم امتحانم به تایم دوم تغییر پیدا کرده بود و منم دیگه تغییرش ندادم)و عده ی کثیری از بچها به اون چیزی که میخواستن رسیدن...یکسریا که اصلا تصور نمیکردن که با همین تایم اول,بتونن به خواستشون برسن اما خب لطف خدا و زحمت خودشون بود که تونستن برسند....
دیشب وقتی از کتابخونه اومدم به این پی بردم که اگه منم باهاشون امتحان میدادم 100 درصد منم الان نفس راحت میکشیدم اما خوب که فکر میکنم میبینم من الان هیچ چیز رو از دست ندادم...بخاطر همین ناراحت نشدم و کلا این فکر رو انداختم از سرم بیرون....
خیلی خوشحالم براشون....
امید به اینکه تلاش هممون به سرانجام برسه....
____________________________________________________________________
برای جغله(جقله) هامون(دختر دایی و دختر خاله و پسر داییم اینا) از این شکلاتهای خرگوشی خریدم......دلم براتون تنگ شده فسقلیااااا
یه عکس دارم که همشون کنارمن هستن و تولد خواهرمه و منم از این عینکهای جینگول مینگول دادم بهشون و همون باهم عینک زدیم و بهشون گفته بودم که یکی بای بای کنه یکی قاه قاه بخنده یکی دستهاشو ببره بالا و....وکلا هرکدوم یه ژستی دارن...منم سفلی گرفتم باهاشون....فسقلیای بامزه ی خوردنی دوستداشتنی و شیطون....
یبار داییم زنگ زده بود بهم بعد پسر داییم (5سالشه) گوشی رو برداشت و بهم گفت از سوسک سیاه به خرمگس!!منم سریع گفتم خرمگسس به گووشمم
_________________________________________________________________
یه رژ جدید خریدم برای خودم و وقتی میزنمش خیلیی احساس خاص بودن بهم دست میده....مخصوصا وقتی عینک افتابیمم بزنم به چشم و چالم:دی
الان که دارم تایپ میکنم دارم به این فکر میکنم که باید دوباره لاک بزنم به ناخنهای دوستداشتنی کوچول موچولوم:)
_________________________________________________________________
اصولا هر چند روز یکبار تنش دارم و همش سعی درکنترلشون دارم و خداروشکر که میتونم.:)
________________________________________________________________
این بهار خیلی بهار متفاوت و عجیبیه برام.....جوری که احساس میکنم سالهای بعد به خودم میگم عهه یادش بخیر.........
_______________________________________________________________
این روزها خیلی ارومم و خسته...
دیشب از خستگی زیادی که داشتم خوابم نمیبرد....
چقدر سرسبزی بهار رو دوست دارم.....چقدر خوبه که وقتی داری راه میری....همونطور که حواست معطوف به رقص برگهای سرسبز درختهاست....موهات هم با امواج باد بهاری به رقص درمیاد.....