چالش:)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

spring is coming.....

سلام دوست جان ها....

عنوان مطلبم هییچ ربطی به محتوای پستم نداره....فقط چون هییچ عنوانی پیدا نکردم...به ناچار اینو نوشتم دیگه....

دلیل دیر به دیر نوشتنم اینه که اصلا حس و حالم خوب نیست....دل نگرانیو و کار و درس و مشغله...همه ی اینارو باهم دارم....

اون از همخونه ایم که کلااا این بشر رو موود خوش گذرونیه...وطبق معمول من باید 90 درصد کارهای خونه رو انجام بدم.....تازه یبار هم که یکاری انجام میده هااا...باز تمییز کاریش برای بنده هست....مثلا میبینه حوصله ندارم....بعد میگه امشب میخوام برات شام درست کنم....خب باشه....عاقااا صبح میام میبینم گاز و اطراف گاز افتضاحهه.....کار من دوبرار میشه....یا مثلا یهو خانم بهم میگه سین جااان....میخوام برات ناهار عدس پلو درست کنم.....بعد ظهر که میشه....دوستاش یا دوست پسر جانش یهو زنگ میزنه و میگه پاشو بیا بریم وبیرون واین میشه که من رو بدون ناهار میپیچونه و میره بیرون....حالا من میمونم و ناراحت از دست خانم که حالا تو که حوصله ی غذا درست کردن نداری,اصلا چرا حرفشو میزنی؟؟ادم رو حرفش نمیتونه حساب باز کنه کلااا و من همش سکوت میکنم تا امسال طی بشه.....

ای خداااا.... تنها باشی یه جور سختی داره....همخونه داشته باشی,یه جور دیگه.....:(

کمتر از 2 ماه دیگه,من یه امتحان خیلی مهم دارم....نگرانم.....

یه مشکلی هم وجود داره که گرهش فقط با دستای خدا باز میشه....برای این هم نگرانم....

همش الکی الکی دارم سعی میکنم که حالم خوب باشه ولی از درون نییست.....

فشار عصبی رومه و حس حالم خوب نیست.....

ای کاش همه چیز درست پیش بره.....

 

واقعا میگن دنیا دار مکافاته راسته هااا......هرچی بیشتر بزرگ میشی...مشکلاتتم 5 برار ظرفیتت رو سرت هوار میشن....بعد یک دفعه,اکثرشون باهم حل میشن....باز دوباره از اول این روند ادامه داره.....

 

حرص که میخورم....دوباره تنم به خارش میوفته.....بخاطر همین مجبووورم هی بزنم به بیخیالیی.....سختههه....

لطفا برام از خدا,حل شدن مشکلاتم و یه دنیا صبر رو خواستار باشید که خیلیی نیاازمندم به دعاهاتون...ممنونم(گل)

مامانم میگه هر وقت حالت گرفتس,قران بخون.....تا هرچقد که حالت رو بهتر کنه.....پدرم که تااج سرمه ولی اگه مامانمو نداشتم ,واقعااا میمردم....همیشه تو تموم لحظه هایی که حالم بد بوده....از راه دور...منو شارژ کرده(هرچند موقت ولی بازم همین یه نعمت بزرگه برام)...

اوقاتتون خوش باشه انشاللهsmiley

۴ نظر ۵ لایک

باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....

سلام دوستای گلم    

البته که پست بنده رو از نقاط مختلف ایران و شایدم از نقاط مختلف جهان میخونید..من هم این پست رو دارم از ایران برای شما ارسال میکنم....بله درست متوجه شدید من در حال حاضر ایران هستم...

هفته ی پیش:شب چون چیزی برا خوردن نداشتم و وقت هم نداشتم به ناچار کالباس و فلفل دلمه ای قرمز خوردم...شنبه صبح با  خارش شدید دست و پا و سر و صورت و کلا همه جا بیدار شدم از خواب....حالا چشمهامم بااز نمیشد چون پشت پلکمم ورم عجیبی داشت و در واقع باید بگم قدرت دیدم افتضاح بود چون چشمهام باز نمیشد.سریع زنگ زدم به مامانمو گفت که الرژیه و برید بیمارستان.

خلاصه رفتیم بیمارستان(هم خونمم همراهم بود چون به زوور میدیدم) و دکتر گفت باید بستری بشی و اینا....منو بستری کردن و دارو ریختن به رگم و بهتر شدم تا حدی که صبح یکشنبه گفتم عاقا من حالم خوبه و بذاررین برم خونه و با رضایت خودم رفتم خونه که اشتباه بود و تا شب باز حالم بد شد...اینبار سر و صورتم و تن و دست و پاهام لکه های بزرگ قرمز داشتن که خیلیی دااغ بود و یکی نمیدونست فکر میکرد که من پوستم سوختهه!....هیچی دوباره رفتم بیمارستان و بستریم کردن و هر بار که چند ساعت خووب بودم...باز دوباره الرژی میومد به سراغم و یه افتضاحیی بود....اخرین بار دیگه حالت ادم شدن (ادم یا خیز به معنای ورم شدید دست و پا یا بدن که ناشی از اجتماع مایع میانبافتی هست) دست و پاهام و لبها و بینیم رو داشتم که وقتی با بطری اب میخوردم و انقدر که لبهام ورم داشت قدرت قورت دادن اب رو نداشتم....

از مادرم و پدرم بگم که هربار به من زنگ میزدن با  یه مدل جدید از الرژی مواجه میشدن که دیگه تاب و تحملشونو از دست دادن و گفتن الا و بلا بعد از مرخص شدنت باید بیای ایران و اصلا همینجا باید چکاب بشی تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده اخه؟این چه الرژی ناجوری بود اخه؟:(

اها راستی....من 5 روز بیمارستان بستری بودم....4 امین رووزی که بستری بودم و بدنم دچار ادم شده بود.بهم گفتن که میخوایم بهت کورتون تزریق کنیم که سیستم ایمنیت رو سرکوب کنیم تا واکنش الرژیک بدنت از بین بره و همینکارو هم انجام دادن که روز بعدش من به سرعت خودمو مرخص کردم و سوار هواپیما شدم.نا گفته نماند که بهم گفتن این دارو تا 3 روز اثر داره و بعد از 3 روز ممکنه که علائمت دوباره برگرده و ممکنه هم برنگرده که با ترس و لرز و اصرار مادرم اینا اومدم...بیچاره ها خیلیی اذییت شدن...بالاخره برای پدر خیلیی سخته که خار به پای بچشون بره چه برسه به اینکه بچشون اون سر دنیا بستری بشه و اینجوری تن و بدنش بریزه بیرون..

دیگه منم اومدم و شکر خدا بعد از سه روز خداروشکر علائمم فقط در حد خارش معمولیه...

اما دیروز دوباره اومدم تهران و رفتم پیش یه دکتر فوق ایمونولوژی...اون فقط نظرش این بود که ادویه جات به جز زعفران و زردچوبه ممنوعه....غذای بیرون ممنوع....استرس و اضطراب ممنوع!!!

ولی بازم امروز یه دکتر دیگه نوبت گرفتیم که همین دور و براست که یکبار پیش اونم برم ببینم نظرشون چیه...

خلاصه که هفته ی پیش تو غربت حسابی با مریضی ازار دهنده دست و پنجه نرم کردم که سخت ترین روزا بود هم برای من هم برای خانوادم که هی زنگ میزدنو منو داغوون و افتضاح میدیدن...

انشاالله اگه مشکلی پیش نیااد....جمعه ی هفته ی بعد پرواز دارم....

دعا کنید که مواد حساسیت زا به بدنم رو پیدا کنم.....تا دیگه انجوری بیش نیاد.....واقعاا زجر کشیدم...

کل این یک هفته...من غذام برنج و سیب زمینی و هویچ بخته با نون و ماست بوده...صبحانه و ناهار و شام...

کل این چند ماهو با تموم دلتنگیام و ستختیام و خستگی هام و یکنفره به دوش کشیدن تموم زندگیمو با این امید طی کردم که تابستونی میاد و من روی ماه خانوادمو میبینم اما نمیدونستم قراره یه هفته ی طاقت فرسا رو بگذرونم و بعش خانوادم برام اونقدر بی طاقت بشن که برام بلیط بگیرن و منو یه راست بیارن پیش خودشون و دیدارمون تازه بشه....

هیچوقت فکر نمیکردم که واسه نی نی خالم که از وقتی رفتم دنیا اومده و من نتونستم یبار هم بغلش کنم و عکسشو همش استوری میذاشتو بتونم زودتر ببینم....واقعا حکمت خدا خیلیی متفاوته....

یبار دیگه....به قدرتش ایمان اوردم....

میخچه ی پام هم بعد از کلی اذییت کردن افتاد.....نمیدونستم میخواد  تو ایران بیوفته....

 

۱۷ نظر ۵ لایک

خصوصی 20

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ممکنه حال من بدتر از شما نباشه ولی بهتر از شما هم نیست یقینا...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

صبر میکنم چون بینهایت به خداوند امیدوارم....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

عنوان ندارد...

پست قبل فقط و فقط برای یاداوری یه چیزایی به خودم بود,یا تلنگر....اما یکی از دوستان عزیزم,کامنتهایی گذاشت که درکل باید بگم مرسی از محبتت عزیزم....و کلا دوسداشتم اینو که بخاطر خوب شدن حال من تلاش کردی و وقت گذاشتی.heartاما خب یه سری چیزا بود که شما بهش توجه نکردی ,در واقع اینکه میگیم هر ادمی از دید خودش زندگی رو بررسی میکنه همینه دیگه.اما باز هم  میگم,ممنونم از اینکه حالم برات مهم بوده و خداروشکر دوستایی دارم که حال من براشون مهمه.smiley

اونموقع که پست گذاشتم,وسط امتحانام بودم و اصلاا حال درستی نداشتم....

شنبه که امتحانمون تموم شد,با صین و مادرش رفتیم بیرون و خوش گذروندیم چون مامان صین دیروز بعدازظهر یعنی دوشنبه بلیط داشت...

این خیلیی خوشحالی داره که اعضای خانواده ی ادم بتونن بیان و یه مدتی رو ادم باهاشون زندگی کنه چون واقعا تو اون مدت ادم بهش همه چیز خوش میگذره و حالت از همیشه بهتره اما لحظه ی جدایی واقعااااا عذاب اوره...واقعااا...عین دیروز..انقد این یکماه بهتر از بقیه ی ماه ها گذشت که اصلا نفهمیدیم کی گذشت...

امروز صبح که بیدارشدم سرم داشت منفجر میشد.فقط یه چایی و یه قرص خوردم....بعدازظهر هم اصلا حاال نداشتم ولی الان بهترم..

فرداشب تولد دوست صین هست.....کیکهای اماده (منظورم از این کیکهای اسنفجی اماده که داخل شیرینی فروشی ها درست میکنن و داخل کیک میذارن,هست)خریدیدم و میخوایم یه کیک جدید درست کنیم...

دیگه چیزی به ذهنم نمیاد..فعلاا....

 

 

۵ نظر ۳ لایک

خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!

ادامه مطلب ۸ لایک

خصوصی 19

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اشکای من,راهی جز سرازیر شدن ندارند...

امروز,مامان همخونه(مامان صین),به وقت محلی اینجا,یعنی ساعت 12 ونیم اینجا(ساعت 3 بعدازظهر ایران)...قرار بود برسه..

ما هر دوشنبه صبح,امتحان داریم.صبح اومدیم و امتحانمونو دادیم بعد رفتیم تو کتابخونه که یکم درس بخونیم,بعد میخواستیم قبل از کلاس پرکتیس شیمی,پاشیم بریم فرودگاه به استقبال و اینا...صین از بس دلواپس بوود,تا مادرش وارد هواپیما بشه,همینجوور خلاصه باهاش درتماس بود واینا,بخاطر همین,دیشب تا صبح,فقط 2 ساعت خوابید و همچنین گوشیش شارژ نداشت.عاقا این برگشت به من گفت که من میرم خونه که پاوربانکمو بردارم و خلاصه یه ارایشی هم بکنم و بعد بریم.تو سر ساعت 11 و ربع بیا کنار مترو که باهم بریم.منم گفتم باشه و همینکه موقع رفتنم شد,همینکه کارت زدم و اومدم از محوطه خارج بشم یهو دیدم دیدم استاد پرکتیسمون صدام زد و گفت سین,کجا داری میری؟گفتم مامان صین داره میاد,میخوایم بریم دنبالش.بعد گفت ولی تو کلاس پرکتیس داری,برگرد تو کلاست.(این استادمون از بس جذبه داره,ماکلا هممون ازش حساب میبریم).با اینکه خیلی خیلی ناراحت شدم و داشتم از عصبانیت منفجر میشدم,گفتم چشم و رفتم تو کلاس نشستم.حالا خوبه این کلاس 45 دقیقه ای هست و سریع جریانو برای صین تعریف کردم و ازش ادرس فرودگاه رو خواستم که بعد کلاس خودمو برسونم.و همینکارو انجام دادم و خداروشکر مامانش دیرتر اومد بیرون و موقعی هم که اومد بیرون,من اونجا بودم خداروشکر..

بعد اومدیم وسایلشو گذاشتیم خونه و رفتیم نهار,بعد اومدیم و وسایلو جابجا کردیم منو مامانش(خود صین کلا از این سلیقه ها و با حوصله بازیا نداره خب).بعد اومدیم که استراحت کنیم..

ولی من نتونستم استراحت کنم چون بدجوری دلم تنگ شده.خیلیی خیلیی خوشحالم که مامانش اومده و تا یه ماه هم میتونه بمونه ولی خب دلم یهو تنگ شد واسه مامانم اینا...البته من همیشه دلتنگشون هستم ولی با دیدن خوردنیهایی که مامان صین زحمت کشیده بود و برامون اورده بود,بدجوری دلتنگ شدمااا...

نوستالزی هام....بوی سبزی قورمه سبزی,شکم پری,کلوچه فومن,نون گردویی,حلوا,بادمجون کبابی...

دیدم خوابم نمیبره,پاشدم یه مسکن گردن خوردم که دردم اروم بشه و گفتم بشینم یه پست بذارم,شاید دلم اروم بشه و گریه نکنم,که همینم شد...

چمیدونم,خدایا شکرت..

امروز هم روزی بود واسه خودش...

الان من بیدارم,ولی صین و مامانش خواب هستن.منتظرم بیدار بشن که بشینیم یه چای بخوریم و بعدش بریم خرید برای خونه.چون یسری چیزامون تموم شده.

۱۱ نظر ۳ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان