پست قبل فقط و فقط برای یاداوری یه چیزایی به خودم بود,یا تلنگر....اما یکی از دوستان عزیزم,کامنتهایی گذاشت که درکل باید بگم مرسی از محبتت عزیزم....و کلا دوسداشتم اینو که بخاطر خوب شدن حال من تلاش کردی و وقت گذاشتی.اما خب یه سری چیزا بود که شما بهش توجه نکردی ,در واقع اینکه میگیم هر ادمی از دید خودش زندگی رو بررسی میکنه همینه دیگه.اما باز هم میگم,ممنونم از اینکه حالم برات مهم بوده و خداروشکر دوستایی دارم که حال من براشون مهمه.
اونموقع که پست گذاشتم,وسط امتحانام بودم و اصلاا حال درستی نداشتم....
شنبه که امتحانمون تموم شد,با صین و مادرش رفتیم بیرون و خوش گذروندیم چون مامان صین دیروز بعدازظهر یعنی دوشنبه بلیط داشت...
این خیلیی خوشحالی داره که اعضای خانواده ی ادم بتونن بیان و یه مدتی رو ادم باهاشون زندگی کنه چون واقعا تو اون مدت ادم بهش همه چیز خوش میگذره و حالت از همیشه بهتره اما لحظه ی جدایی واقعااااا عذاب اوره...واقعااا...عین دیروز..انقد این یکماه بهتر از بقیه ی ماه ها گذشت که اصلا نفهمیدیم کی گذشت...
امروز صبح که بیدارشدم سرم داشت منفجر میشد.فقط یه چایی و یه قرص خوردم....بعدازظهر هم اصلا حاال نداشتم ولی الان بهترم..
فرداشب تولد دوست صین هست.....کیکهای اماده (منظورم از این کیکهای اسنفجی اماده که داخل شیرینی فروشی ها درست میکنن و داخل کیک میذارن,هست)خریدیدم و میخوایم یه کیک جدید درست کنیم...
دیگه چیزی به ذهنم نمیاد..فعلاا....
امروز,مامان همخونه(مامان صین),به وقت محلی اینجا,یعنی ساعت 12 ونیم اینجا(ساعت 3 بعدازظهر ایران)...قرار بود برسه..
ما هر دوشنبه صبح,امتحان داریم.صبح اومدیم و امتحانمونو دادیم بعد رفتیم تو کتابخونه که یکم درس بخونیم,بعد میخواستیم قبل از کلاس پرکتیس شیمی,پاشیم بریم فرودگاه به استقبال و اینا...صین از بس دلواپس بوود,تا مادرش وارد هواپیما بشه,همینجوور خلاصه باهاش درتماس بود واینا,بخاطر همین,دیشب تا صبح,فقط 2 ساعت خوابید و همچنین گوشیش شارژ نداشت.عاقا این برگشت به من گفت که من میرم خونه که پاوربانکمو بردارم و خلاصه یه ارایشی هم بکنم و بعد بریم.تو سر ساعت 11 و ربع بیا کنار مترو که باهم بریم.منم گفتم باشه و همینکه موقع رفتنم شد,همینکه کارت زدم و اومدم از محوطه خارج بشم یهو دیدم دیدم استاد پرکتیسمون صدام زد و گفت سین,کجا داری میری؟گفتم مامان صین داره میاد,میخوایم بریم دنبالش.بعد گفت ولی تو کلاس پرکتیس داری,برگرد تو کلاست.(این استادمون از بس جذبه داره,ماکلا هممون ازش حساب میبریم).با اینکه خیلی خیلی ناراحت شدم و داشتم از عصبانیت منفجر میشدم,گفتم چشم و رفتم تو کلاس نشستم.حالا خوبه این کلاس 45 دقیقه ای هست و سریع جریانو برای صین تعریف کردم و ازش ادرس فرودگاه رو خواستم که بعد کلاس خودمو برسونم.و همینکارو انجام دادم و خداروشکر مامانش دیرتر اومد بیرون و موقعی هم که اومد بیرون,من اونجا بودم خداروشکر..
بعد اومدیم وسایلشو گذاشتیم خونه و رفتیم نهار,بعد اومدیم و وسایلو جابجا کردیم منو مامانش(خود صین کلا از این سلیقه ها و با حوصله بازیا نداره خب).بعد اومدیم که استراحت کنیم..
ولی من نتونستم استراحت کنم چون بدجوری دلم تنگ شده.خیلیی خیلیی خوشحالم که مامانش اومده و تا یه ماه هم میتونه بمونه ولی خب دلم یهو تنگ شد واسه مامانم اینا...البته من همیشه دلتنگشون هستم ولی با دیدن خوردنیهایی که مامان صین زحمت کشیده بود و برامون اورده بود,بدجوری دلتنگ شدمااا...
نوستالزی هام....بوی سبزی قورمه سبزی,شکم پری,کلوچه فومن,نون گردویی,حلوا,بادمجون کبابی...
دیدم خوابم نمیبره,پاشدم یه مسکن گردن خوردم که دردم اروم بشه و گفتم بشینم یه پست بذارم,شاید دلم اروم بشه و گریه نکنم,که همینم شد...
چمیدونم,خدایا شکرت..
امروز هم روزی بود واسه خودش...
الان من بیدارم,ولی صین و مامانش خواب هستن.منتظرم بیدار بشن که بشینیم یه چای بخوریم و بعدش بریم خرید برای خونه.چون یسری چیزامون تموم شده.
همیشه صبح ساعت 7 و خورده ای بیدار میشم که تا قبل از شزوع کلاسهام,حتی اگه نیم ساعتم که شده,درس بخونم چون همیشه یه عالمه درس برای خوندن دارم و وقت کم....هوووففف
هر دوشنبه امتحان داریم و مباحثش خیلی مشخص نیست..یهو میری میبینی از قبلتر ها سوال اومده و یا اصلا از فصلی که در ظاهر هنوز تدریس نشده...
از بس از این بلاهاسرمون اومده که پوستمون کلفت شده و با تکیه بر دانستهای قبلی میزنیمش بره ...حالا پناه برخدا..
هردفه هم تعداد سوالها متغییر هست...
من هنوز دست به بیوشیمی نزدم ولی تا وسطهاش تدریس شده و دارن ازش تمرین هم حل میکنن...
فیزیو هم که من تازه اول دایجستیو سیستم هستم ولی امتحان تا فصل بعد ترش,یعنی یورینری سیستم هم هست...و بیو,تا هرجاش که درس داده باشن...
و این چرخه هر هفته داره تکرار میشه و هممون ناله داریم از این وضعیت ولی کو گوش شنوا؟؟..هه
تازه گفتن 20 ام دسامبر,مید ترمتونه...لابد هم اورال داره و هم تست...
بعداظهر,از خیر کلاس اخر گذشتم و اومدم خونه..
هنوز نیم ساعت نشده بود که همخونه اومد بالاسرم و صدام کرد...ینی درواقع من یه استراحتم نداشتم امروز..بهش گفتم خوابم میاد,میگه عه خب برو بخواب.گفتم خب بیدارم کردی نذاشتی یه نیم ساعت چشمامو رو هم بذارم...دیگه الان خوابمو پروندی..
اخه خودش زودتر اومده بود و خوابیده بود واسه خودش..و خبر نداشت...خب منو بیدار نمیکردی دیگه...
اعصاب حوصله هم ندارم...نشستم یخورده واسه اعصاب خوردیام گریه کردم بعد ول کردم و اومدم بنویسم ببینید در چه اوضاع داغونی هستم من..
بعد اونوقت ناراحت هم میشم از ریزش شدید موهام....خب دیگه اعصاب میمونه؟که مویی روی سرم بمونه؟نه والاا...
سرمم درد گرفته...اااه
غر غر کردن هیچوقت هیچ دردی از من دعوا نکرد...من برم درسمو بخونم...
سلام...
دلم واسه یه عالمه نوشتن تنگ شده...
خیلی خسته ام...در حدی که همش خستگیهام رو هم تلنبار میشه و الان تموم تنم حس کوفتگی داره....کمرم درد میکنه و سرم و زانوهام...ولی با تموم این حالتها,همش تلاشم اینه که قشنگ فیزیو رو بخونم...تازه خلاصه هم باید بکنم که موقع اورال همین خلاصه ها رو بخونم و اماده باشم...
ولی کلاا بااینکه فیزیو خیلی سخت تر از کتابهای دیگس,بازم خیلی خوشم میاد ازش...مثلا یهو غرقش میشم...و کلا هم حس میکنم چون کتاب سنگینیه,من انقد خستگی دارم...چون خیلی انرژی میگیره ازم..
از هوا نگم کهه خیلی سردههه....ینی ادم یخ میزنه...من که عین پفک میشم از بس لباس میپوشم...هوا دقیقاا منفی 1 درجه اس...تاازه این الاانه...بعدا تا منفیه بیست اینا میگن میرسه...وااای بهش فک میکنم اصلا غصم میگیرهه....
امروز منو صین داشتیم میرفتیم که بریم تو کلاس بشینیم بعد یهو دیدیم استادمون جلومونه...عاقا سلام علیک کردیم بعد بهمون گفت,ردیف اول بشینین...تا اخرکلاس شونصد بااار وسط درس دادنش , ازمون سول میپرسیید....
صین(همخونه جان) دلش تنگ شده...دلش میخواد بیاد ایران...ولی مامانش تا اخرای اذز میاد...بخاطر همین میگه پدرم راضی نمیشه بیام ایران...بهم میگه صبر کن امشب که دارم با بابام حرف میزنم,عمدا گریه میوفتم ببینم شاید راضی شه...بعد بهم میگه میدونم تو هم دلت خیلی تنگ شده,دلت نمیخواد بری ایران؟گفتم اگه تو قد یه بند انگشت دلت میخواد بری ایران,من قد یه بشقاب دلم میخواد ولی چیکار کنم که درس خوندن برام قد 2 تا دونه از این بشقابها اهمیت داره...
حالا جالبش اینه که از 7 روز هفته,بخدااا 6 شبشو با دوستاش میره بیرون و خوش میگذرونه همش...(کاریه به خوشگذرونیاش ندارمااا میخوام بگم اگه کسی دلش بخواد بره,اون باید من باشم که 24 ساعت کلم تو کتابه!)
ولی من,هفته ای 1 بار,اونم شااید پیش بیاد که بخوام برم بیرون و اونم فقط با ایشون میرم و تهش تا 9 شب طول بکشه و برمیگردیم خونه چون من میشینم سر درس...نتیجه ی امسال خیلییییی برام مهمههه....اگه تهش اونچیزی که میخوام نشه,نههه,بااید بشه و میشه چون من خیلییی دارم انرزی میذارم و زحمت میکشم...از خوابم میزنم...از خوشگذرونی...از همه چیز....از تموم لحظه های خوب گذشتم و دارم میگذرم که به نتیجه ای که میخوام برسم...مطمئنم که میرسم...
فک میکنم یه 10 کیلویی لاغر شدم....مامانم داره منو میکشه...هی میگه لاااغر شدیی چرااا....لاغر نشو و این حرفا...میگم بخدا کلیی غذا میخورم...عهه
پست ببندم که کلی خستم و باید درس بخونم...
چقدر این اهنگ قشنگه اخهه...
دلم واسه بوسیدن دستهات تنگ شده مامان جان...
خدایا مواظبشون باش....نفس من به نفسشون بنده...
خدایا بهم این نیرو بده که تحملمو بتونم بالاتر ببرم.....کمتر دلتنگ بشم....کمتر از سختیا اذییت بشم....
خدایا ازت میخوام صبر و حوصلم بیشتر بیشتر بشه....
یه عالمه روزای سخت رو پشت سر گذاشتم...میدونم که یه عالمه روزای سخت دیگه هم تو راهن...پس باید صبور تر و باحوصله تر بشم....
نباید حساس بود....باید بیخیال و راحت بود....ولی بدجوری حساس و فکر و خیالیم...ولی خدایی از وقتی اومدم اینجا خیلی نسبت به قبلا,با حساسیت کمتر,زندگیمو میگذرونم...واقعا حساس بودن ادمو زودرنج و اسیب پذیر تر میکنه....خب من الان درمرحله از زندگیم نیستم که اسیب دیدن برام مهم نباشه...خلاصه که بیخیالی نسبت به غیر قابل پیشبینی پیش رفتنه زندگی,چیز بدی نیست...
از وقتی رفتم,باز درد گرفته,بیچاره تاحالا به من نمیگفت....ناراحتم براش ولی خب تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که بگم خدایااا,نمیخوام مامانم از گردن درد اذییت بشه خب.:(
من و قلبم سعی میکنیم که دلمون کمتر تنگ بشه که انقد هی دلتنگیم زیادش نکنه و هی نخواد از کنار چشمم بریزه...
امروز داشتم به پستهای ابان ماه پارسال نگاه میکردم....یهو پرت شدم تو اون زمان....
الان خب,یکسال گذشته,میخوام بگم بنظرم هرچقد روبه جلو میریم,مسیر زندگی,ما رو وارد چالشهای اساسی تری میکنه و حال اینکه ما باتجربه تر و پخته تر از قبلانمون خواهیم بود....