راستش وقتی پست قبل رو نوشتم....اکثرا بهم اشاره کردید که سخت نگیر,غصه نخور,میگذره و .....
همین باعث شد برم و به پستهام نگاهی بندازم.....
دیدم اکثرا توشون, یه انرزی منفی داره موج میزنه....اما منکه قصدم از نوشتن این نبوده و نیست که انرژیهای منفیی رو که در درونم هست رو بهتون منتقل کنم اما ناخوداگاه در بعضی از پستهام این اتفاق افتاده.....
متاسفم دوستان عزیزم....
درسته که من گوشه ی کوچیکی از زندگیم رو توصیف میکنم اما من دارم حقیقت درونم رو کمی توصیف میکنم....حسی که ,شرایطی که, در اون قرار دارم, و من رو احاطه کرده که دارم اندکیش رو توصیف میکنم...
ولی خب از قدیم گفتن حقیقت تلخه دیگه....
اما یه تصمیمی گرفتم.....اینکه از این به بعد,تا زمانیکه حالم خووب خووب بشه,هرپستی که شامل بار منفی باشه رو رمز دارش میکنم...که شما اذییت نشین لااقل....
والا منکه نمیتونم شرایطمو تغییر بدم,به علت یسری پیچیدگیهایی که وجود داره....فقط باید سعی کنم که این دوره رو به سلامت بگذرونم...
ازتون پوزش میخوام اگر گاهی کامنت نمیذارم و خاموش میخونمتون....چون وقتی خودت میزان انرژیت پایین باشه.....طبعا انرژی دادن به دیگران کار سختی میشه برات...
برای خوب شدن حالمون,دعا کنیم.....
صمیمی ترین رفیق همه ی روزهای زندگیم...تولدت مبارک...
الهی همیشه ساالم باشی
___________________________________________________________________________
امروز صاحب خونمون ومده بود که اجارمونو بگیره....
عاقااا.....یه کاپشن از این بادگیرا,یه سوییشرت,و کلی لباس پوشیده بود.....منو همخونم وقتی دیدیمش فقط خودمونو کنترل کردیم که نزنیم زیر خنده....قرمز شدیم ولی عادی رفتار کردیم....فک کنم از سیبری اومده بود....اخه تو این هوا که ادم انقد لباس نمیپوشه...
حالا ما تو خونمون در تراس رو باز کرده بودیم که باد ملایم بوزه....
____________________________________________________________________________
از خستگی دارم میمیرممم....امروز نشستم به حل کردن مسئله های شیمی....اصلا دستم و گردنم داره منو میکشه...دیگه بعد شام سلکسیب خوردم...
تو کتابخونه بودم...یه لحظه احساس کردم دیگه نمیفهمم چی دارم حل میکنم...دیگه پاشدم جمع کردم اومدم خونه...همخونم که خیلی قبلتر از من رفت خونه اخه گفت حال ندارم درس بخونم...خسته شدم...گفتم پس من چی بگم که اگه یکم دیگه کتابهامو ورق بزنم دیگه قشنگ از وسط پاه پوره میشن...اونموقعی که هیچکی کتاب دستش نبود..من داشتم میخوندم.....تازه تا امتحانمم کلی باز باید بخونم...والاا
اینم نمای بیرونی کتابخونه.....جایی که قسمت زیادی از زندگی ما رو در بر گرفته....
اینجا درواقع محوطه است...اما چون میز و صندلی های خوبی برای درس خوندن داره....همه ازش استفاده میکنن...خوبیش اینکه خسته که شدی.....میای لب قسمت شیشه ای ساختمون و بیرون رو تماشا میکنی....بهتر از همه اینه که فقط 3 دقیقا با خونمون فاصله داره.....کلا حس و حال خوبی داره..
از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...
اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...
از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....
امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد...خدایا به امید خودت....
میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست...یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم...
سیزده بدر پارسال کردستان بودم.....درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال....
امسال اینجام....خوبه که به خواستم رسیدم...اما دلم تنگ شده....اونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.....
سیزده به در تولد مامانمه....چقدر دلم میخوادتت مامان.....دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.....
نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.....حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفته....امیدوارم که امید واهی نباشه...
حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.....بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.....با این اوضاع تا چند سال دیگه واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(
غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها...می ترسم....احساس میکنم هرچی خوندم یادم میره....هم خسته ام....هم میترسم....هزارتا حس مختلف دارم...حالم اصلا قابل تشریح نیست....
معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونه....بعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااار....نمیشه راحت صحبت کرد....اولش که هی سلام سلام.....بعدشم باید قطع کرد....خب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگران....والاا
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....
سال ، دارد تمام می شود ...
دارم فکر می کنم ؛
به روزهایی که رفت ...
به لحظاتی که خندیدم ...
لحظاتی که اشک ریختم ...
و تمامِ ثانیه هایی که کنارِ عزیزانم گذشت ...
با سرعت ، مرور می کنم ؛
اتفاقاتِ خوب و بدی را که برایم افتاد ...
آدم هایِ جدیدی را که وارد زندگی ام شدند ...
و آدم هایی را ... که از زندگی ام رفتند ...
دیگر قرار است یک جمله ی "یادش بخیر" قبل از خاطراتِ خوبِ امسالم بیاید ...
قرار است امسالم بشود ؛ "پارسال" ...
من تمام این روزها را زندگی کردم ،
خوب هایشان برایم امید بود ، و بدهایشان برایم درس !
میانِ همین روزها بود که یاد گرفتم ؛
قوی تر باشم ...
امسال سال بسیار سخت و چالش برانگیز من بود......
پارسال تقریبا همین موقعها که نه,یعنی یکم قبلتر.....این راهو انتخاب کردم....
خیلیی با تجربه تر شدم...
صبور تر شدم...
و با گذشت تر...
این سالی که گذشت,در مقدار قوی تر شدنم خیلی تاثیر گذار بود ....
جنگجور تر شدم.....البته با اعتماد بنفس بالاتر....
از همه مهمتر اینکه,عمیقا به قدرت خدا ایمان اوردم....
خیلی اتفاقها افتاد که باعث شد هم خودمو هم ادمها و محیط اطرافمو,اونجور که باید بشناسم....
و یاد گرفتم که کمتر به این فکر کنم که دیگران,چی راجع به من فکر میکنن...
امسال سال جهشم در زندگیم بود....اما چرا جهش داشتم؟؟چون هدف داشتم.....الان هدفم نزدیکمه ولی هنوز بهش نرسیدم....
سال دیگه همین موقع:
دلم میخواد به هدفم رسیده باشم....(اونجور که دلم میخواد)
باید جرئتم بیشتر از قبل شده باشه و با اعتماد بنفس بیشتر.....
دلم میخواد علاوه بر درسهام....10 الی 15 تا کتاب جدید هم بخونم....(اولین بارمه که دارم برای کتابخون هدف میذارم....طبعا نمیخوام به فشرده باشه و کلا در حهت رشد فکری و همچنین یه تفریح باشه برام نه اجبار!)
تابستون اگه ایران اومدم,حتمااا دنبال یه معلم نقاشی باشم یا اینکه با کمک دوستم کاملش کنم...منظورم همون نقاشیه است که ناقص مونده...
بازمم کلاس زبان برم(بازم جهت بیکار نبودن و بیشتر زبان خوندن:) )
کار با اکسل و اکسز رو حتمااا یاد بگیرم...
و.....غیره
دلم میخواد سال بعد....بهتر و بهتر خودم رو بشناسم...و به خودم محبت داشته باشم.....امسال خیلیی خودمو اذییت کردم....که الان میفهمم اشتباه بود...
الهی که امسال حال دل هممون بهتر از همیشه باشه....
الهی که لبهامون همیشه بخنده و اگر هم اشکی قرار ریخته بشه,از شوق باشه.نه از ناراحتی و غم...
خداحافظ همگی تا سال بعد...
پ.ن:از چالش اینده ای که نوشتم...خیلیها برداشت های متفاوت داشتن.....یه چیزی لازم به ذکر هست که بگم....این نوشته ها کاااملا خیالی بوده و هییچ ارزشی ندارن...
پ.ن:الان خیلی خسته هستم...انشالله تو سال جدید عکس سبزهامو براتون میذارم...
سلام دوست جان ها....
عنوان مطلبم هییچ ربطی به محتوای پستم نداره....فقط چون هییچ عنوانی پیدا نکردم...به ناچار اینو نوشتم دیگه....
دلیل دیر به دیر نوشتنم اینه که اصلا حس و حالم خوب نیست....دل نگرانیو و کار و درس و مشغله...همه ی اینارو باهم دارم....
اون از همخونه ایم که کلااا این بشر رو موود خوش گذرونیه...وطبق معمول من باید 90 درصد کارهای خونه رو انجام بدم.....تازه یبار هم که یکاری انجام میده هااا...باز تمییز کاریش برای بنده هست....مثلا میبینه حوصله ندارم....بعد میگه امشب میخوام برات شام درست کنم....خب باشه....عاقااا صبح میام میبینم گاز و اطراف گاز افتضاحهه.....کار من دوبرار میشه....یا مثلا یهو خانم بهم میگه سین جااان....میخوام برات ناهار عدس پلو درست کنم.....بعد ظهر که میشه....دوستاش یا دوست پسر جانش یهو زنگ میزنه و میگه پاشو بیا بریم وبیرون واین میشه که من رو بدون ناهار میپیچونه و میره بیرون....حالا من میمونم و ناراحت از دست خانم که حالا تو که حوصله ی غذا درست کردن نداری,اصلا چرا حرفشو میزنی؟؟ادم رو حرفش نمیتونه حساب باز کنه کلااا و من همش سکوت میکنم تا امسال طی بشه.....
ای خداااا.... تنها باشی یه جور سختی داره....همخونه داشته باشی,یه جور دیگه.....:(
کمتر از 2 ماه دیگه,من یه امتحان خیلی مهم دارم....نگرانم.....
یه مشکلی هم وجود داره که گرهش فقط با دستای خدا باز میشه....برای این هم نگرانم....
همش الکی الکی دارم سعی میکنم که حالم خوب باشه ولی از درون نییست.....
فشار عصبی رومه و حس حالم خوب نیست.....
ای کاش همه چیز درست پیش بره.....
واقعا میگن دنیا دار مکافاته راسته هااا......هرچی بیشتر بزرگ میشی...مشکلاتتم 5 برار ظرفیتت رو سرت هوار میشن....بعد یک دفعه,اکثرشون باهم حل میشن....باز دوباره از اول این روند ادامه داره.....
حرص که میخورم....دوباره تنم به خارش میوفته.....بخاطر همین مجبووورم هی بزنم به بیخیالیی.....سختههه....
لطفا برام از خدا,حل شدن مشکلاتم و یه دنیا صبر رو خواستار باشید که خیلیی نیاازمندم به دعاهاتون...ممنونم(گل)
مامانم میگه هر وقت حالت گرفتس,قران بخون.....تا هرچقد که حالت رو بهتر کنه.....پدرم که تااج سرمه ولی اگه مامانمو نداشتم ,واقعااا میمردم....همیشه تو تموم لحظه هایی که حالم بد بوده....از راه دور...منو شارژ کرده(هرچند موقت ولی بازم همین یه نعمت بزرگه برام)...
اوقاتتون خوش باشه انشالله
سلام دوستای گلم
البته که پست بنده رو از نقاط مختلف ایران و شایدم از نقاط مختلف جهان میخونید..من هم این پست رو دارم از ایران برای شما ارسال میکنم....بله درست متوجه شدید من در حال حاضر ایران هستم...
هفته ی پیش:شب چون چیزی برا خوردن نداشتم و وقت هم نداشتم به ناچار کالباس و فلفل دلمه ای قرمز خوردم...شنبه صبح با خارش شدید دست و پا و سر و صورت و کلا همه جا بیدار شدم از خواب....حالا چشمهامم بااز نمیشد چون پشت پلکمم ورم عجیبی داشت و در واقع باید بگم قدرت دیدم افتضاح بود چون چشمهام باز نمیشد.سریع زنگ زدم به مامانمو گفت که الرژیه و برید بیمارستان.
خلاصه رفتیم بیمارستان(هم خونمم همراهم بود چون به زوور میدیدم) و دکتر گفت باید بستری بشی و اینا....منو بستری کردن و دارو ریختن به رگم و بهتر شدم تا حدی که صبح یکشنبه گفتم عاقا من حالم خوبه و بذاررین برم خونه و با رضایت خودم رفتم خونه که اشتباه بود و تا شب باز حالم بد شد...اینبار سر و صورتم و تن و دست و پاهام لکه های بزرگ قرمز داشتن که خیلیی دااغ بود و یکی نمیدونست فکر میکرد که من پوستم سوختهه!....هیچی دوباره رفتم بیمارستان و بستریم کردن و هر بار که چند ساعت خووب بودم...باز دوباره الرژی میومد به سراغم و یه افتضاحیی بود....اخرین بار دیگه حالت ادم شدن (ادم یا خیز به معنای ورم شدید دست و پا یا بدن که ناشی از اجتماع مایع میانبافتی هست) دست و پاهام و لبها و بینیم رو داشتم که وقتی با بطری اب میخوردم و انقدر که لبهام ورم داشت قدرت قورت دادن اب رو نداشتم....
از مادرم و پدرم بگم که هربار به من زنگ میزدن با یه مدل جدید از الرژی مواجه میشدن که دیگه تاب و تحملشونو از دست دادن و گفتن الا و بلا بعد از مرخص شدنت باید بیای ایران و اصلا همینجا باید چکاب بشی تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده اخه؟این چه الرژی ناجوری بود اخه؟:(
اها راستی....من 5 روز بیمارستان بستری بودم....4 امین رووزی که بستری بودم و بدنم دچار ادم شده بود.بهم گفتن که میخوایم بهت کورتون تزریق کنیم که سیستم ایمنیت رو سرکوب کنیم تا واکنش الرژیک بدنت از بین بره و همینکارو هم انجام دادن که روز بعدش من به سرعت خودمو مرخص کردم و سوار هواپیما شدم.نا گفته نماند که بهم گفتن این دارو تا 3 روز اثر داره و بعد از 3 روز ممکنه که علائمت دوباره برگرده و ممکنه هم برنگرده که با ترس و لرز و اصرار مادرم اینا اومدم...بیچاره ها خیلیی اذییت شدن...بالاخره برای پدر خیلیی سخته که خار به پای بچشون بره چه برسه به اینکه بچشون اون سر دنیا بستری بشه و اینجوری تن و بدنش بریزه بیرون..
دیگه منم اومدم و شکر خدا بعد از سه روز خداروشکر علائمم فقط در حد خارش معمولیه...
اما دیروز دوباره اومدم تهران و رفتم پیش یه دکتر فوق ایمونولوژی...اون فقط نظرش این بود که ادویه جات به جز زعفران و زردچوبه ممنوعه....غذای بیرون ممنوع....استرس و اضطراب ممنوع!!!
ولی بازم امروز یه دکتر دیگه نوبت گرفتیم که همین دور و براست که یکبار پیش اونم برم ببینم نظرشون چیه...
خلاصه که هفته ی پیش تو غربت حسابی با مریضی ازار دهنده دست و پنجه نرم کردم که سخت ترین روزا بود هم برای من هم برای خانوادم که هی زنگ میزدنو منو داغوون و افتضاح میدیدن...
انشاالله اگه مشکلی پیش نیااد....جمعه ی هفته ی بعد پرواز دارم....
دعا کنید که مواد حساسیت زا به بدنم رو پیدا کنم.....تا دیگه انجوری بیش نیاد.....واقعاا زجر کشیدم...
کل این یک هفته...من غذام برنج و سیب زمینی و هویچ بخته با نون و ماست بوده...صبحانه و ناهار و شام...
کل این چند ماهو با تموم دلتنگیام و ستختیام و خستگی هام و یکنفره به دوش کشیدن تموم زندگیمو با این امید طی کردم که تابستونی میاد و من روی ماه خانوادمو میبینم اما نمیدونستم قراره یه هفته ی طاقت فرسا رو بگذرونم و بعش خانوادم برام اونقدر بی طاقت بشن که برام بلیط بگیرن و منو یه راست بیارن پیش خودشون و دیدارمون تازه بشه....
هیچوقت فکر نمیکردم که واسه نی نی خالم که از وقتی رفتم دنیا اومده و من نتونستم یبار هم بغلش کنم و عکسشو همش استوری میذاشتو بتونم زودتر ببینم....واقعا حکمت خدا خیلیی متفاوته....
یبار دیگه....به قدرتش ایمان اوردم....
میخچه ی پام هم بعد از کلی اذییت کردن افتاد.....نمیدونستم میخواد تو ایران بیوفته....