نباید حساس بود....باید بیخیال و راحت بود....ولی بدجوری حساس و فکر و خیالیم...ولی خدایی از وقتی اومدم اینجا خیلی نسبت به قبلا,با حساسیت کمتر,زندگیمو میگذرونم...واقعا حساس بودن ادمو زودرنج و اسیب پذیر تر میکنه....خب من الان درمرحله از زندگیم نیستم که اسیب دیدن برام مهم نباشه...خلاصه که بیخیالی نسبت به غیر قابل پیشبینی پیش رفتنه زندگی,چیز بدی نیست...
از وقتی رفتم,باز درد گرفته,بیچاره تاحالا به من نمیگفت....ناراحتم براش ولی خب تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که بگم خدایااا,نمیخوام مامانم از گردن درد اذییت بشه خب.:(
من و قلبم سعی میکنیم که دلمون کمتر تنگ بشه که انقد هی دلتنگیم زیادش نکنه و هی نخواد از کنار چشمم بریزه...
امروز داشتم به پستهای ابان ماه پارسال نگاه میکردم....یهو پرت شدم تو اون زمان....
الان خب,یکسال گذشته,میخوام بگم بنظرم هرچقد روبه جلو میریم,مسیر زندگی,ما رو وارد چالشهای اساسی تری میکنه و حال اینکه ما باتجربه تر و پخته تر از قبلانمون خواهیم بود....