🍃

هر روز و هرزمان باخودم تکرار میکنم که حتی اگر بتونم گوشه ای از لطف و محبتشون رو جبران کنم ،باز هم تاا اخر عمرم مدیونشونم...

و من همیشه شرمنده ی این محبتشون خواهم موند...

۹ لایک

۲۰ سپتامبر ۲۰۱۸ به ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۹

سلام.

یکسری تاریخ ها هست که ادم میشه گفت هیچوقت یادش نمیره چون مثلا اون روز یا اون سال یه اتفاق خاصی افتاده که همیشه یادش میوفتی.مثلا من هیچوقت یادم نمیره که ۱۳تیرماه ۹۷ ساعت ۹وچهل و پنج دقیقه ی صبح وقت سفارت داشتم.

و همچنین اولین روزی که وارد سپتامبر شدم

و امروز ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۹ هست و من یکسال ،اینجا،تنها،برای هدفم جنگیدم و الان نتیجه اش اینه که با عشق و علاقه هر روز صبح کله ی سحر بیدار میشم که اگه کلاس دارم کلاسم رو برم اگر هم که نه بشینم درس بخونم.امید و انگیزم بخاطر اینه که تو مسیری پا گذاشتم که با بند بند وجودم بهش علاقمندم.علاقه ای که باعث میشه تموم سختیهام و تنهایی هام رو صبوری کنم و در ازای این پافشاری و صبوری،خیلی چیزا دارم بدست میارم،اول از همه دانش از رشته ای که بازم میگم با بند بند وجودم بهش علاقمندم،دوم صبور بودن بیشتر و بیشتر رو دارم یاد میگیرم و سوم قوی بودن رو،مثل کوه محکم بودن رو دارم تمیرین میکنم اونم اسااسی و چهارم تجربه های بسیاااار دوستداشتنی و گاها سخت و خیلی سخت از هزار و یک چیز، از روابط با ادمها،طرز تفکر و رفتار و غیره...،به جز ادمها،تجربه ی زندگیِ تنها و براومدن از پس خودت اونم تو یه کشور دیگه که صراحتا بگم دانشجو جماعت رو به صلابه میکشونه برای پاس کردن  درسها و همچنین کارای تمدید اقامت.

تو این یکسال،از نظر فکری و شخصیتی اونقدر تغییر کردم که احساس میکنم یه سه سالی از سن خودم بیشتر درک و تجزیه تحلیل میکنم مسائل مختلف رو  و این خیلی برام ارزشمنده ولی خب اونقدر بهم فشار اومده که همش باید به خودم بگم دونت ووری هاانی دونت ووری،بلیو یور سلف اند پلیز کیپ کاالم،پلییز،تا که نیاز نباشه سیتریزین بخورم.چون وقتی روزی رو به عصبانیت بگذرونم،همون روز یا شب موقع خواب حتی اگه گیج خواب هم باشم بازم تنم به خارش اساسی میوفته که حتما بااید همون لحظه سیتریزین بخورم:(

ادم یه چیزایی رو از دست میده و درقبالش یه چیزایی رو بدست میاره.تا از دست ندی بدست نمیاری....=>  No pain no gain 🍃☘ 

 

۱ نظر ۸ لایک

اروم باش....تو قوی تر از این حرفایی...

کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....

اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون دم میکردم،افتادم....چه روزهای سختی بوود و چه روزهای سختی درپیشه....این نیز بگذرد....🍵📚📖🖊

۰ نظر ۷ لایک

یک هفته گذشت...

این هفته ای که گذشت بطور جدی دانشگاه شروع شد و همچنین درسها،منم بطور جدی تا هرجایی که میتونستم خوندم،باقیش رو فردا و پسفردا به اتمام میرسونم.

بچه های کلاسمون اکثریت ایرانی هستن،اخه قضیه اینه که ما رفتیم دیدیم گروه A2 از نظر برنامه ریزی واقعا بهتره بخاطر همین  انتخابش کردیم و اینگونه بود که اکثریت ایرانی هستیم.خارجی هم داریم تو کلاس و از جاهای مختلف،و خب باهم خیلی جور هستیم،فعلا همه خوبن،همه چیز خوبه.امید به اینکه تا اخر روابطمون به همین شکل باشه.🙏🏻نشه که از سمستر ۲ همه اون روی خودشونو نشون بدن و جو بدردنخور و دوست نداشتنی بوجود بیاد.

فعلا سه تادرسی که خیلی نیاز به فکوس داره اناتومی،مدیکال لاتین و مدیکال اند فیزیولوژی هست.حالا از سمستر ۲ به بعد اینا سنگین تر تر و یک سری واحدهای مهم دیگه هم بهشون اضافه میشه دیگه.

یه همکلاسی هندی دارم که مسلمان هست و ادم عجیبیه.شرایطش جوریه که الان یقیناا بهش سخت میگذره اما عمیقاا شاد هست و حالش خوبه و جالب اینکه با هر اتفاق خوبی که براش میوفته شدیدا خداروشکر میکنه و چند روزی هست که به این اخلاقش شدیدا فکر میکنم و من هم همینکار رو انجام میدم و چقدررر حس خوووبیهه.....👌🏻👌🏻👌🏻

۴ نظر ۱۰ لایک

حالِ من

امروز روز اول دانشگاهم بود،در کل خوب بود ولی خیلیی خسته کننده بوود و میدونید که ترمکها چقدر گیج میزنن روزای اول😊😂😂😂😂

از صبح که با دوساعت لکچر اناتومی شروع بشه اونم از ۸ صبح و کلاس پشت کلاس تا ۶ و نیم غروب،دیگه الان کاملا واضحه که خیلی خسته ام نه؟؟

بعداز کلاس تند و تند دویدم و با دوستم که قبلا باهم هماهنگ کرده بودیم،رفتیم که به مراسم محرم سفارت برسیم.

بعداز ۴ سال،اینبار تونستم بدون هیچ دغدغه ای،تو مراسم محرم شرکت کنم و نمیتونم حالِ خوبم رو توصیفش کنم...

وارد سفارت شدیم،بووی حلوای مامان پز میومد،واای که با اونهمه خستگی،چقدر چسبید همون بوی حلوای تازه.

۲ نظر ۱۱ لایک

سکوت لحظه ها🙄...تجربه ی این روزها💪🏻...‌‌امید به فردا ها👌🏻

توی این بحبوحه ی تنهاییم،تنها چیزی که باعث میشه کمی ارامشم رو بدست بیارم و بتونم به دیواری که حتی در سخت ترین شرایط،از قوی بودنم ساختم،تکیه کنم،همین کتاب خوندنه..☕📖

امروز دوشنبه بود،۹ روز گذشت از اومدنم،این ۹ روز،هر روزش یک چیز جدید داشت برام،هر روزش یک الی چند تجربه ی سخت رو پشت سر گذاشتم...راحت بگم،خستگی و تنش روحیم نمیذاشت بطور ازادانه بخوام تک به تک توضیحشون بدم اما تجربه های زیادی رو بدست اوردم که برام شدیدا لازم بود و هست....

امروز روز تکمیل ثبت نام دانشگاهم بود...صبح خیلی زود بیدار شدم و کل روز طبق برنامه ریزیم پیش رفت و عالی بود....

یه چیز دیگه بهم ثابت شد،اینکه به همون اندازه که بهم فشار میاد و دلتنگ میشم،دقیقا به همون نسبت عاشق رشته ای هستم که یکسال برای قبول شدنش زحمت کشیدم و خون دل خوردم..... 

اول که شروع کردم به نوشتن از اینجا،قصدم این بود که یک مقدار زیادی در رابطه با همخونم(صین ) و تفاوتش با خودم بنویسم اما الان به این نتیجه رسیدم که هرکسی بنظر خودش داره بهترین رفتار رو میکنه،من ،تو،اون،فرقی نمیکنه،هممون همینیم.پس چرا باید بشینم وقتم رو به توضیح در رابطه با تفاوت اخلاق و رفتار من و دیگران بگذرونم؟وقت برای من گرانبها ترین چیزیه که هیچوقت نمیتونم برش گردونم به قبل...

من پارسال،یکسال مداوم تمام سعی و تلاشم رو کردم که رشته ی مورد علاقم(فیزیوتراپی) رو قبول بشم و شدم....و این بهترین اتفاقی بود که من سالها انتظارش رو میکشیدم.....با توجه به علاقم،تمام سعیم رو خواهم کرد که بهترینِ خودم باشم...

 

۳ نظر ۱۰ لایک

حال این روزهام...

مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...

این روزا روحیم حسابی پایینه...

بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....

خداروشکر خونه رو دارم میگیرم  و یکی از دغدغه هام کم میشه...

اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...

۱۲ لایک

عمه جان اروم بخوااب.....دیگه لازم نیست بادستگاه نفس بکشی...

عمه جانم دیگه راحت بخواب.....۵ روز روی تخت بیمارستان دراز کشیدی و از درد اشک ریختی.....الهی قربونت برم که نذاشتی منو بیارن و توی اون حال ببینمت....الهی قربون محبتهات،خوبیات و بودن هات و مهربونیات برم....

بخواب....دیگه اروم بخواب....

کی فکرشو میکرد کسی که اینهمه به همه خوبی میکرد،کسی که همیشه خودش رو همراه دیگران میکرد زمانیکه گوشه بیمارستان بودن،بعد خودش ۵ روز تمام از درد به خودش نالید.....۵ روز مداوم اطرافیانش زجر کشیدن هاش رو دیدن و دلشون خون شد....

خوبیهات همش جلو چشمم میاد و اشک از چشمهام جاری میشه.....هنوز زبونم نمیچرخه که بگم خدا بیامزرتت....نمیتونم....ذهنم قبول نمیکنه که نباشی....

نذاشتی هفته ی اخری ناخوش احوال از پیش عزیزهام برم،نذاشتی روی ماهت رو تو اون وضعیت ببینم که فقط خاطره ی خوش و صورت خندونت توی ذهنم بمونه....

خدایا صبر بده....

 چشمهام خیلی درد میکنه....دیگه دارم تار میبینم از بس گریه کردم.....

خدایا به شوهرش و بچهاش صبر بده....

هفته ی قبل که میشد هفته ی اخری که ایران بودم،من میدیدم هی روز به روز که میگذره،بابام ناراحت تر میشه،ولی چون عمم نذاشت من ببینمش،من نمیفهمیدم دلیلش حال بد عمم هست،احساس میکردم یه خبرایی هست ولی برام قابل باور نبود که خوب نشه از بس که ادم فعاالی بود و همه جا بود و از خوبی کردن برای کسی دریغ نمیکرد.

هر روز هم مامانم و بابام بهم میگفتن حالش داره بهتر میشه که من غصه نخورم ولی امروز بهم گفتن که اونقدرررررر حالش بد بود که در یک کلام بگم راااحت شد......سرطان کلی دستگاه گوارشش رو شدیدا درگیر کرده بود...😢😢😢😢😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔

 

۶ نظر ۱۱ لایک

غربتِ لعنتی

احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...

حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...

 

این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.

۲ نظر ۵ لایک

این راهِ طولانی

تقریبا دو ساعت دیگه میرسم فرودگاه.حسابی خسته ام ولی از اون ادمهایی هستم که تو ماشین و هواپیما و هرچیزی که بگی،خیلی کم خوابم میبره،مگر اینکه قرصی چیزی خورده باشم.

در نهایت مادرم به اصرار خودش باهام اومده و من الان خوشحالم که هست.قطعا اگه نبود من دلم میگرفت.

وسط راه با مادر نون هماهنگ کردیم و یکم دارو بهم داد که براش ببرم.اولین بار بود گه داشتم مادرشو پدرش رو از نزدیک میدیدیم.چقدر گوگولی بودن،مخصوصا مامانش،تپلوی دوستداشتنیِ بغلی(یعنی ادم دلش میخواد همش بغلش کنه)

دم در که داشتم با خواهرم و پدرم و بقیه خداحافظی میکردم،خواهرم با چشمای گریون قران دستش گرفته بود....دلم براش سوخت،طفلونکیِ من.ولی کاری از دستم ساخته نیست...

۳ نظر ۵ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان