به وقت دلتنگی.....

گاهی نمیدونم با دلتنگیم باید چیکار کنم.....

فقط سکوت میکنم ونفس عمیق.....

و دقیقا همین موقع اس که دلتنگیم از گوشه ی چشمم میریزه پایین....

 

پ.ن:گله ای نیست،چون من حالم خوبه و تو شرایطی هستم که خودم با جون و دل ،خواستمش اما گاهی هنوز که هنوزه دلتنگیم سرجاشه...

۸ لایک

وقتی طاقتت تموم میشه از خوش بینی....

وقتی طاقتم تموم میشه از خوش بینی،اوقته که یه ابرِ سیاهِ بزرررررگ میاد بالای اسمونِ دلم وامیسته.لعنتی فقط میخواد گریه ی منو دربیاره....

هی باید سرش داد بزنم که پاشو برو،من میخوام از لحظه لحظه ی زندگیم لذت ببرم،تو که باشی،خورشید به دلم نمی تابه.....

نمی تابه و از کمبود ویتامین دی،من عمیقا احساس ناتوانی بهم دست میده....

اونموقع هست که تموم فکرای مخرب،هجوم میارن که اره میانترم هارو دیدی چقدر سختن؟؟؟؟

فلان درسو میخوای چیکارش کنی؟؟؟؟

حواست به اونیکی هست؟؟؟؟؟؟؟اونم میخواد میانترم بگیره هاااا....

دقیقا همیین موقع ها،این ابرِ سیاهِ بزرگ میاد داد میزنه:

اگه نتونی پاس کنی پایان ترم هارو،نمیتونی بری خانوادتو ببینیاااا و حال اینکه مشتاق دیدنشون هستی...صبر کن صبرکن....

ببینم،خسته نشدی انقدر به کارهات رسیدی؟؟؟؟؟نمیخوای ولشون کنی؟؟؟؟؟

خسته نشدی انقدر با قسمتهای سنگین درسهات کلنجاار رفتی؟؟؟؟

..اگه ال نشه....بل نشه چی؟؟؟هااان؟؟؟؟

.

.

.

.

خلااصه که اخرشم اشک منو تا به نقطه ی چکیدن برسونه و  قهر کنه و بگه قهر قهر تا روز قیامت و بره.......ایشالا که واقعا بره دیگه بر نگرده ولی دروغ میگه...بخدا دروغ میگه...

 

دوشنبه ها اخرین کلاسمون ورزش هست و والیباله،ولی اینو بگم که یک معلم سختگیری داریم که فقط میگه باید تمرینارو بدونه هیچ اسکیپ کردنی انجام بدین و اصلا هم حرف نزنین.کلیی تمرین میده،بعدش تازه بازی شروع میشه.....

پدرمونو دررر میاره.تک به تک بااید سرویس بزنیم.....یعنی قشنگ ۶ روز بدنمون کوفته اس از دست این معلمه.تا بخوایم خوب بشیم دوباره کلاس داریم و دوباره روز از نو روزی از نو...😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑😑

امروز با درد تمام ماهیچه های تنم بیدار شدم،تازه دیرتر هم بیدار شدم،کلی هم طول کشید تا پاشم....

خیلی تنم درمیکنه واقعا تو روح این ادم که انقدر مارو اذییت میکنه...😵

 

۵ نظر ۷ لایک

🙄

از پریشب تا حالا،یجوریم....یه بی حال و حوصلگی عمیقی دارم که هی دلم میخواد از خودم جداش کنم،ولی تمومی نداره انگار🙄😑

یکساعت دیگه،میانترم زبان مجاری دارم🖊📄😐

۶ لایک

اروم باش....تو قوی تر از این حرفایی...

کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....

اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون دم میکردم،افتادم....چه روزهای سختی بوود و چه روزهای سختی درپیشه....این نیز بگذرد....🍵📚📖🖊

۰ نظر ۷ لایک

حال این روزهام...

مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...

این روزا روحیم حسابی پایینه...

بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....

خداروشکر خونه رو دارم میگیرم  و یکی از دغدغه هام کم میشه...

اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...

۱۲ لایک

عمه جان اروم بخوااب.....دیگه لازم نیست بادستگاه نفس بکشی...

عمه جانم دیگه راحت بخواب.....۵ روز روی تخت بیمارستان دراز کشیدی و از درد اشک ریختی.....الهی قربونت برم که نذاشتی منو بیارن و توی اون حال ببینمت....الهی قربون محبتهات،خوبیات و بودن هات و مهربونیات برم....

بخواب....دیگه اروم بخواب....

کی فکرشو میکرد کسی که اینهمه به همه خوبی میکرد،کسی که همیشه خودش رو همراه دیگران میکرد زمانیکه گوشه بیمارستان بودن،بعد خودش ۵ روز تمام از درد به خودش نالید.....۵ روز مداوم اطرافیانش زجر کشیدن هاش رو دیدن و دلشون خون شد....

خوبیهات همش جلو چشمم میاد و اشک از چشمهام جاری میشه.....هنوز زبونم نمیچرخه که بگم خدا بیامزرتت....نمیتونم....ذهنم قبول نمیکنه که نباشی....

نذاشتی هفته ی اخری ناخوش احوال از پیش عزیزهام برم،نذاشتی روی ماهت رو تو اون وضعیت ببینم که فقط خاطره ی خوش و صورت خندونت توی ذهنم بمونه....

خدایا صبر بده....

 چشمهام خیلی درد میکنه....دیگه دارم تار میبینم از بس گریه کردم.....

خدایا به شوهرش و بچهاش صبر بده....

هفته ی قبل که میشد هفته ی اخری که ایران بودم،من میدیدم هی روز به روز که میگذره،بابام ناراحت تر میشه،ولی چون عمم نذاشت من ببینمش،من نمیفهمیدم دلیلش حال بد عمم هست،احساس میکردم یه خبرایی هست ولی برام قابل باور نبود که خوب نشه از بس که ادم فعاالی بود و همه جا بود و از خوبی کردن برای کسی دریغ نمیکرد.

هر روز هم مامانم و بابام بهم میگفتن حالش داره بهتر میشه که من غصه نخورم ولی امروز بهم گفتن که اونقدرررررر حالش بد بود که در یک کلام بگم راااحت شد......سرطان کلی دستگاه گوارشش رو شدیدا درگیر کرده بود...😢😢😢😢😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔

 

۶ نظر ۱۱ لایک

غربتِ لعنتی

احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...

حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...

 

این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.

۲ نظر ۵ لایک

این راهِ طولانی

تقریبا دو ساعت دیگه میرسم فرودگاه.حسابی خسته ام ولی از اون ادمهایی هستم که تو ماشین و هواپیما و هرچیزی که بگی،خیلی کم خوابم میبره،مگر اینکه قرصی چیزی خورده باشم.

در نهایت مادرم به اصرار خودش باهام اومده و من الان خوشحالم که هست.قطعا اگه نبود من دلم میگرفت.

وسط راه با مادر نون هماهنگ کردیم و یکم دارو بهم داد که براش ببرم.اولین بار بود گه داشتم مادرشو پدرش رو از نزدیک میدیدیم.چقدر گوگولی بودن،مخصوصا مامانش،تپلوی دوستداشتنیِ بغلی(یعنی ادم دلش میخواد همش بغلش کنه)

دم در که داشتم با خواهرم و پدرم و بقیه خداحافظی میکردم،خواهرم با چشمای گریون قران دستش گرفته بود....دلم براش سوخت،طفلونکیِ من.ولی کاری از دستم ساخته نیست...

۳ نظر ۵ لایک

ارامشی دارم که طوفان را بغل کردم.....همین دیوانگی را من ببین ضرب المثل کردم....

سلام دوستان عزیزم...

تو این مدتی که از پست نوشتنم میگذشت اتفاقهای خیلی زیادی افتاد و من حالات روحی متنوعی رو تجربه کردم....کلی مهمون اومد...کلی مهمونی دعوت شدیم...مسافرت رفتیم....خوش گذشت....ناراحت شدم....خوشحال شدم...ناراحت شدم...اعصابم خورد شد....زدم به بیخیالی....و کلیی چیزای دیگه....

مهم ترین چیز این بود که من بلیط گرفتم....شنبه دوم شهریور ساعت 5و40 دقیقه ی صبح...و از یاداوریش عمیقااا ناراحت میشم....دست خودم نیست واقعا....

ناراحتیم فقط اینا نیست....خیلی چیزهای دیگه هست...ولی چاره چیه؟؟؟اگه بخوام همش ناراحت باشم که نمیشه....مجبووورم خودم رو بزنم به بیخیالی و فکر نکنم به هیچ چیز....ولی خیلییی سخته....خیلییی....:(

میخچه ی پام رو یادتونه؟؟؟؟خیره سر هنوووز نیوفتااده و اذییتم میکنه....البته دکتر رفتم و هی داروی دکتر رو میزنم بهش...ولی امروز یکی رو دیدم که بهم گفت دقیقا همین جایی که من پام مبخچه زده,اونم همینطور مثل منه ولی 10 ساله که میخچه رو پاش هست و میگه وقتی اذییتش میکنه یکم میذارتش تو اب ولرم و بعد با ژیلت روش میکشه که پوستش نازک بشه.....انقدر ناراحت شدمممم که نگووو.....ترسیدم میخچه ی پای منم نیوفته....اعصابم خورد شد اصلااا....خیلی میترسم....هم از نیوفتادنش...هم از اینکه بگن باید جراحی بشه...:(

امروز نوبت دارم پیش دکترم....حالا ببینم چی میگن دیگه.

 

جدا از تمام این حرفها....سرم خیلی شلوغه الان....و همینطور دلم به پست گذاشتن هست ولی وقتم کمهه متاسفانه.....:(

۴ نظر ۱۰ لایک

خبر خووب,روزمون

یه عذرخواهی من بدهکارم.....اونم به علت غیبت یهویم اونم دقیقا وقتی که شروع کردم به تعریف کردن بود...اخرین پستم رو خیلیی وقت پیش منتشر کردم که بعد از اون دایم به دنبال کارهای ثبت نامم بودم که بتونم تمومش کنم و برم ایران تا اوایل شهریور که باید دوباره برگردم بوداپست چون 10 سپتامبر دانشگاهم شروع میشه...

و اما تو این مدت از بس اعصابم خراب بود که چرا کارم پیش نمیره که نگوو....خلاصه اونقدر رفتم و اومدم....اونقدرر پیگیری کردم تا بالاخره امروز کارهای ثبت نامم تموم شد و بلیطم  رو دیروز گفتم برام عوضش کنن برای روز شنبه,6 جولای(15 ام تیر) ساعت 5 ونیم بعازظهر به وقت بوداپست.....که ساعت 5 صبح روز بعد به وقت تهران,وارد تهران میشم و بقول یکی از بلاگرا میرم تو جیگر مامان اینا....بعدشم که نمیدونم برنامه چیه...برمیگردیم شمال(خونه) یا که شاید بریم قم....شاید هم نه....نمیدونم دقیقا...فقط امروز اونقدررر حالم خووبه که حد و اندازه نداره.....

تو این یکماهی که دنبال کارهای ثبت نامم بودم بشدت اذییت شدم.....به ظوری که تموم انگیزم و تموم ذوقم کوور شد ولی خداروشکر خداروشکر الان حالم خوبه چون بشدت مشتاق دیدار مامان اینا و دوستهام هستم و از تصور دیدنشون...بغل کردنشون و بوسیدنشون اصلا حالم خوووب میشه....

یعنی واقعااا این مجاریا در سیستم اداریشون بشدت کند عمل میکنن....اونقدر منواذییت کردن که من کاملا ناامید شده بودم از اینکه بتونم حتی تا اخر تیر برم ایران ولی خداروشکر که اونقدر پیگیر شدم که خلاصه کارم راه افتاد....تو گرمای شرجیه وحشتناک و تو افتاب تیز وسوزان اینجا همش کارم این بود که میرفتم و پیگیر میشدم...

_____________________________________________________________________

 و خداوند ناز خود را در دختر تجلی کرد....ای نازترین ناز خدا روزت مبارکheart

دختر خانم های گل,پیشاپیش روزمون مبارک باشه.....

 

 

 

۱۱ نظر ۸ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان