🙇‍♀️

الان زمانیه که دلم میخواد یکی باشه که به من ارامش تزریق کنه،تموم خستگیام و دلنگرانیمو بگیره و ببره....ولی بیشتر از همه دلم همین تنهاییم رو میخواد...همین که پنجره ی بزرگ اتاقم رو باز کنم و برم کنار پنجره،بعد دستهامو دور خودم حلقه کنم و به زمین اسمون چشم بدوزم و با خدا حرف بزنم.

البته این حالم تقصیر خودمه،چونکه خیلی وقته با خدا حرف نزدم،نه که فکر کنید از عمد روزه ی سکوت گرفته باشمااااا نههه اصلاااا،فقط خواستم که بیشتر غرق درسهام و امورات روزمره ام باشم که یکم ارامشم رو بدست بیارم....

اونقدر این تابستونی که گذشت،به عناوین مختلف تو دلم من رخت شسته میشد و اونجور که باید وانتظار میرفت نبود،از یک زمانی به بعد فقططط سعی کردم به هیییچ چیز فکر نکنم و خوب هم بود.ارامشم رو بدست اوردم حتی بیش از پیش.

ولی خب سکوت و فکر نکن تا کی؟یه زمانی یه جایی مثل امشب،و همین لحظه، فکر گریبان منو حسابی می فشاره...

۳ لایک

اروم باش....تو قوی تر از این حرفایی...

کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....

اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون دم میکردم،افتادم....چه روزهای سختی بوود و چه روزهای سختی درپیشه....این نیز بگذرد....🍵📚📖🖊

۰ نظر ۷ لایک

غربتِ لعنتی

احساس غربت رو نمیشه هیچ کاریش کرد....گاهی کم،گاهی زیاد....خلاصه هست دیگه، نمیشه نادیدش گرفت...

حسابی نگران خونه هستم،دعاکنید خونه ی خوب گیرم بیاد...خیلی فکرم درگیرشه...

 

این عکس رو به وقت اذان صبحِ روز شنبه،وقتی که منتظر بودم تا گیت باز بشه گرفتم.این کتاب رو یه روز مونده بود به رفتنم،به خودم هدیه کردم.همراهم اوردمش ولی فقط ۳ صفحه رو تونستم بخونم...اخه تو دلم،دلواپس کارهام بودم و درعین حال خیلی خوابم میومد.

۲ نظر ۵ لایک

محبتشون👨‍👩‍👧‍👧

پدرم ۱۰ روزه که بشدت کمر درد داره و چندتا دکتر گفتن باید عمل بشه ولی یکی از دکترها این نظر رو نداشت‌‌‌‌.براش کمربند مخصوص نوشت و دو هفته براش استراحت نوشت تا ببینه چطور میشه،اگر اثر داشت که خب عمل نه ولی اگه اثر نداشت باید عمل بشه.:(

ماشالا رعایت هم که نمیکرد،وزنش بالا نیست خداروشکر ولی ورزش نمیکرد،پشت هم رانندگی،حتی توی مسافت های کوتاه هم عادت کرده بود به رانندگی،چیزای سنگین رو عین بتمن ها بلند میکرد و میگفت چیزی نمیشه کههه سنگین نبود کهههه.....کلاااا هی باید سفارش کنم بهش،بسیااار ادم بی دقتی هست روی این قضیه که به سلامت بدن خودش اهمیت بده....حالا از وقتی تو خونه هست،کلافه میشه،رانندگی هم که مطلقا ممنوعه براش.....خلاصه که همش خدا خدا میکنم با کمربندی که دکتر براش نوشته و میبنده و رعایت و اینا نیاز به عمل نباشه که مادر من دست تنهاست...

تابحال مامان اینا منو تا فرودگاه میرسوندن و همچنین بلعکسش،اما اینبار گفتم خودم با یه تیرنگ اشنا و مطمئن میرم چون پدرم با این وضیت که نمیتونه بیاد،مادرمم هم بخاطر دیسک گردنش رانندگی در مسافت زیاد براش سمّه.این وسط خواهرم هی نق میزنه که نه و فلان.گفتم میخوام ۶ ساعت دیر تر خداحافظی کنم،۶ ساعت زودتر خداحافظی میکنم،چه فرقی میکنه.اره درسته ادم با خانوادش راجت تره ولی رسوندن من وظیفشون که نیست،اینکار درواقع یک محبتیه که دارن در حق من انجام میدن که اینبار شرایطش جور نیست که بخوان منو تا دم فرودگاه همراهی کنن.

۳ نظر ۱۲ لایک

ارامشی دارم که طوفان را بغل کردم.....همین دیوانگی را من ببین ضرب المثل کردم....

سلام دوستان عزیزم...

تو این مدتی که از پست نوشتنم میگذشت اتفاقهای خیلی زیادی افتاد و من حالات روحی متنوعی رو تجربه کردم....کلی مهمون اومد...کلی مهمونی دعوت شدیم...مسافرت رفتیم....خوش گذشت....ناراحت شدم....خوشحال شدم...ناراحت شدم...اعصابم خورد شد....زدم به بیخیالی....و کلیی چیزای دیگه....

مهم ترین چیز این بود که من بلیط گرفتم....شنبه دوم شهریور ساعت 5و40 دقیقه ی صبح...و از یاداوریش عمیقااا ناراحت میشم....دست خودم نیست واقعا....

ناراحتیم فقط اینا نیست....خیلی چیزهای دیگه هست...ولی چاره چیه؟؟؟اگه بخوام همش ناراحت باشم که نمیشه....مجبووورم خودم رو بزنم به بیخیالی و فکر نکنم به هیچ چیز....ولی خیلییی سخته....خیلییی....:(

میخچه ی پام رو یادتونه؟؟؟؟خیره سر هنوووز نیوفتااده و اذییتم میکنه....البته دکتر رفتم و هی داروی دکتر رو میزنم بهش...ولی امروز یکی رو دیدم که بهم گفت دقیقا همین جایی که من پام مبخچه زده,اونم همینطور مثل منه ولی 10 ساله که میخچه رو پاش هست و میگه وقتی اذییتش میکنه یکم میذارتش تو اب ولرم و بعد با ژیلت روش میکشه که پوستش نازک بشه.....انقدر ناراحت شدمممم که نگووو.....ترسیدم میخچه ی پای منم نیوفته....اعصابم خورد شد اصلااا....خیلی میترسم....هم از نیوفتادنش...هم از اینکه بگن باید جراحی بشه...:(

امروز نوبت دارم پیش دکترم....حالا ببینم چی میگن دیگه.

 

جدا از تمام این حرفها....سرم خیلی شلوغه الان....و همینطور دلم به پست گذاشتن هست ولی وقتم کمهه متاسفانه.....:(

۴ نظر ۱۰ لایک

دچار عادت شدم....عادت اجباری....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

غرغر های تلنبار شده 3_در هم

از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...

اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...

از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....

امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد...خدایا به امید خودت....

میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست...یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم...

سیزده بدر پارسال کردستان بودم.....درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال....

امسال اینجام....خوبه که به خواستم رسیدم...اما دلم تنگ شده....اونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.....

سیزده به در تولد مامانمه....چقدر دلم میخوادتت مامان.....دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.....

نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.....حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفته....امیدوارم که امید واهی نباشه...

حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.....بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.....با این اوضاع  تا چند سال دیگه  واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(

غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها...می ترسم....احساس میکنم هرچی خوندم یادم میره....هم خسته ام....هم میترسم....هزارتا حس مختلف دارم...حالم اصلا قابل تشریح نیست....

معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونه....بعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااار....نمیشه راحت صحبت کرد....اولش که هی سلام سلام.....بعدشم باید قطع کرد....خب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگران....والاا

 

 

 

 

۹ لایک

غرغرهای تلنبار شده 2

امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....

 

۱۴ لایک

spring is coming.....

سلام دوست جان ها....

عنوان مطلبم هییچ ربطی به محتوای پستم نداره....فقط چون هییچ عنوانی پیدا نکردم...به ناچار اینو نوشتم دیگه....

دلیل دیر به دیر نوشتنم اینه که اصلا حس و حالم خوب نیست....دل نگرانیو و کار و درس و مشغله...همه ی اینارو باهم دارم....

اون از همخونه ایم که کلااا این بشر رو موود خوش گذرونیه...وطبق معمول من باید 90 درصد کارهای خونه رو انجام بدم.....تازه یبار هم که یکاری انجام میده هااا...باز تمییز کاریش برای بنده هست....مثلا میبینه حوصله ندارم....بعد میگه امشب میخوام برات شام درست کنم....خب باشه....عاقااا صبح میام میبینم گاز و اطراف گاز افتضاحهه.....کار من دوبرار میشه....یا مثلا یهو خانم بهم میگه سین جااان....میخوام برات ناهار عدس پلو درست کنم.....بعد ظهر که میشه....دوستاش یا دوست پسر جانش یهو زنگ میزنه و میگه پاشو بیا بریم وبیرون واین میشه که من رو بدون ناهار میپیچونه و میره بیرون....حالا من میمونم و ناراحت از دست خانم که حالا تو که حوصله ی غذا درست کردن نداری,اصلا چرا حرفشو میزنی؟؟ادم رو حرفش نمیتونه حساب باز کنه کلااا و من همش سکوت میکنم تا امسال طی بشه.....

ای خداااا.... تنها باشی یه جور سختی داره....همخونه داشته باشی,یه جور دیگه.....:(

کمتر از 2 ماه دیگه,من یه امتحان خیلی مهم دارم....نگرانم.....

یه مشکلی هم وجود داره که گرهش فقط با دستای خدا باز میشه....برای این هم نگرانم....

همش الکی الکی دارم سعی میکنم که حالم خوب باشه ولی از درون نییست.....

فشار عصبی رومه و حس حالم خوب نیست.....

ای کاش همه چیز درست پیش بره.....

 

واقعا میگن دنیا دار مکافاته راسته هااا......هرچی بیشتر بزرگ میشی...مشکلاتتم 5 برار ظرفیتت رو سرت هوار میشن....بعد یک دفعه,اکثرشون باهم حل میشن....باز دوباره از اول این روند ادامه داره.....

 

حرص که میخورم....دوباره تنم به خارش میوفته.....بخاطر همین مجبووورم هی بزنم به بیخیالیی.....سختههه....

لطفا برام از خدا,حل شدن مشکلاتم و یه دنیا صبر رو خواستار باشید که خیلیی نیاازمندم به دعاهاتون...ممنونم(گل)

مامانم میگه هر وقت حالت گرفتس,قران بخون.....تا هرچقد که حالت رو بهتر کنه.....پدرم که تااج سرمه ولی اگه مامانمو نداشتم ,واقعااا میمردم....همیشه تو تموم لحظه هایی که حالم بد بوده....از راه دور...منو شارژ کرده(هرچند موقت ولی بازم همین یه نعمت بزرگه برام)...

اوقاتتون خوش باشه انشاللهsmiley

۴ نظر ۵ لایک

ممکنه حال من بدتر از شما نباشه ولی بهتر از شما هم نیست یقینا...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان