الان زمانیه که دلم میخواد یکی باشه که به من ارامش تزریق کنه،تموم خستگیام و دلنگرانیمو بگیره و ببره....ولی بیشتر از همه دلم همین تنهاییم رو میخواد...همین که پنجره ی بزرگ اتاقم رو باز کنم و برم کنار پنجره،بعد دستهامو دور خودم حلقه کنم و به زمین اسمون چشم بدوزم و با خدا حرف بزنم.
البته این حالم تقصیر خودمه،چونکه خیلی وقته با خدا حرف نزدم،نه که فکر کنید از عمد روزه ی سکوت گرفته باشمااااا نههه اصلاااا،فقط خواستم که بیشتر غرق درسهام و امورات روزمره ام باشم که یکم ارامشم رو بدست بیارم....
اونقدر این تابستونی که گذشت،به عناوین مختلف تو دلم من رخت شسته میشد و اونجور که باید وانتظار میرفت نبود،از یک زمانی به بعد فقططط سعی کردم به هیییچ چیز فکر نکنم و خوب هم بود.ارامشم رو بدست اوردم حتی بیش از پیش.
ولی خب سکوت و فکر نکن تا کی؟یه زمانی یه جایی مثل امشب،و همین لحظه، فکر گریبان منو حسابی می فشاره...