رویایی با رنگ بنفشِ یواش...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالمُ چطور توصیفش کنم؟؟....نوشتن داره این حرفها اما فرصت میخوام که اروم اروم بنویسمش....

من پارسال فقط اومدم گفتم چند روز بستری شده بودم بخاطر حسایت شدید غدایی....اما هیچوقت توصیف نکردم اون روزهارو...ولی توصیف داره..

امروز حس اینو داشتم که عه دیدی من قبل از اینکه وارد این دانشگاه بشم،تو همین سیستم و بیمارستان درماتولوژیِ این دانشگاه بستری شدم...

بوی الکلی که به هر تخت متصل بود و من هر ده دقیقه ازش استفاده میکردم منو وسط صحبتهای همکارِ انابل، پرت میکرد به دورانِ بستری شدنم....

Done ......😌.......>>🍃🌌

خیلی وقته دراز کشیدم که بخوابم ولی خوابم نمیبره....یهو به خودم اومدم میبینم دارم اهنگ بوی شمال رو گش میکنم و دلم بیشتر تنگ میشه برای زادگاهم....انقدر شمال رو دوست دارم که همیشه خوشحالم از اینکه کُردم ولی جاییکه بزرگ شدم شمالِ....

دوست گیلانی دارم،با اینکه من مازندران بزرگ شدم ولی اوای صداشو دوست دارم چون همیشه بهش میگم دختر وقتی حرف میزنی،اوای صدات منو پرت میکنه به شمال💜

شمال قشنگِ دلبرم....

با دریای ارامش بخشش...

با جنگلای خوش بوی و گاها خنکش....

چشمه هایی که هرسال از بکر بودنش داره کم میشه بخاطر اشغالایی که نباید اونجا بمونه....

با باغهای ارومت که درخت درخت کاری شده و سکوت غروبش،دلم اروم میکنه...

شالیزارهای خوشرنگِ سبزِ چمنیِ یواش....

دلتنگ خونه ی مامان اینا...خودشون...خونه ی مادرچونم.....اره دلم خیلی تنگه💜

این گودال دلتنگی هیچوقت پر نمیشه،فقط بهش عادت میکنی که داشته باشیش همراه خودت،تو دلت نگهداریش میکنی💟

 

بارون که میاد،دلم میخواد اسمونو بغل کنم

وقتی صدای بارون همراه با رعد و برق میاد که اصلا احساس میکنم یه فیلم سینماییِ عاشقانه داره از پنجره ی اتاقم پخش میشه و من دلم میخواد فقط و فقط بشینم رو بروی پنجره و نگاه کنم و تو دلم راز نیاز کنم با خدای خودم...همیشه میشه راز و نیاز کرد اماا اماا من احساس میکنم زمانیکه بارون میاد،انگار خدا اغوششو برام باز کرده و میگه هرچه میخواهد دل تنگت بگو و منم میگم و میگم و میگم تا که یه لحظه به خودم میام و میبینم چشمای منم بارونیه و باد خنک داره اشکهام و رد اشکهام رو روی صورتم نوازش میکنه....اشکهام از خوشحالیه...از خوشحالیه اینکه بازهم تونستم تو این بارونِ قشنگ،حرف بزنم و تمامممه ته مونده های دلم رو رو کنم برات خدای من💟دقیقا وقتیکه دیگه جونی برام نمونده و با ته ته های انرژیم دارم حرکت میکنم و همچنین تمام برنامه هام بهم گره خورده....مثل همیشه مسپارم بهت تمام دل مشغولیهامو که تو بهتر از هرکسی ،بهترین رو برامون میخوای💜

تحمل بیش از اینم ارزوست...

ﺍﺯ ﮔﺮه های ﺑﯽ ﺷﻤﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻠه ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤظهﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻡ، ﮔِﺮِهی ﺑﻪ ﻧﺎﻓﻢ ﺯﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﮔﺮه ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻢ! ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮه ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ... ﺷﺎﯾﺪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮه هاﺳﺖ! ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ، ﻫﺮ ﮔﺮه ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮه ﺑﻌﺪﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ ﺯﺩه ﺩﺍﺭﻡ... ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﺮه ﻓﺮﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺒﺎﻓﻢ... ﻓﺮﺷﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪه ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﺶ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪه... ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪه ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﻡ....🙏 

پ.ن:گره های زندگی ادم هیچوقت تموم نمیشه،تحمل بیش از اینم ارزوست...

خصوصی 26

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بوی تورو شنیدم....

طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....

-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟

+اره اره ببرشون...

از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....

از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....

حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واقعا نمیدونستم و فقط خواستم که بغلش کنم.....دستهامو باکردم که بغلش کنم...یه دم عمیق و اشکهایی که همیشه دم رفتن میریزه،اونم فقط توی خونه،دقیقا اون ساعت اخر....با یه دم عمیق بوی عطر مامان وارد ریه هام شد،چشمهام رو بسته بودم اون لحظه.....چشمامو باز کردم......دیدم خواب بود.....اره مادر....بوی عطرتو تو خواب شنیدم.....همون لحظه اشکهام ریخت،چون هم خوشحال بودم که بوی عطر مامانو تو با یه دم عمیق،حتی تو خواب،وارد ریه هام شده ولی ناراحت بودم از اینکه خواب بوده و واقعی نبوده....اما یه چیز دیگه هم خوشحالم کرد اونم اینکه چون خواب بود،خواب بوده و من نیازی نداشتم تو راه فرودگاه،هی احساس کنم قلبم رو دارم جا میذارم و میرم....

درسته اینجا از دلتنگیام مینویسم چون اینا رو میخوام داشته باشم به یادگار از تجربه ی این راهی که انتخابش کردم ولی در کل ادم قوی هستم.مثلا تو فرودگاه بجز اولین بار،دیگه هیچوقت لحظه ی خداحافظی گریه نکردم.....چون من اگه گریه کنم همه اشکشون درمیاد و لحظه ی خداحافظی اونم دم صبح که ادم خیلی خوابش میاد و خسته اش،خیلی سخته....نمیخوام تلخ تر بشه به خانوادم...

زندکیه دیگه.....با تلخ و شیرینیاش قشنگه....

خواب دیشبمو که برا مادرم تعریف کردم،یکم اشکمون دراومد و بعدش باهم شوخی کردیم و درنهایت گفت سین جان،کادوی تولدتو برات با پستت فرستادم،انشالله که تولدت رو اینجا پیشمون باشی ولی اگه خدای نکرده نشد، حداقل کادوت به دستت برسه،حالا امیدوارم پستت به دستت برسه🙏🏻🙏🏻

دعا کنید پستم برسه بزودی،اخه واقعا تو این شرایط که مرزهارو بستن معلوم نیست کی میرسه😞

۴ نظر ۷ لایک

معذرت میخوام🙏🏻

امروز صبح که بیدار شدم از خودم معذرت خواستم....

معذرت خواستم از ناتوانیم در خوب نگه داشتن حال دیروزم.....چون بجای اینکه بغلش کنم و دل به دلش بدم و بخوام که اروم بگیره و خوب باشه،بجاش فقط نالیدم و بغض کردم و حرفهای ناراحت کننده تو سرم چرخید.....درحالیکه دیروز با پری روز و با امروز و با هر روز دیگه،هیچ فرقی نداشت...

سینِ عزیزم....بازهم تمام سعیم رو بکار میگیره در خوب نگه داشتن حالت.....

 

۴ نظر ۵ لایک

زملوایسِ(یا سملوایز) دوستداشتنیِ من( semmelweis university )

همیشه خواستم یه پستِ جداگانه بذارم در رابطه با دانشگاهم ولی فرصت نشد اما الان میخوام بگم چون پرسیده بودید قبلا...

اسم دانشگاه من،بهتره بگم دانشگاهِ عزیزِ من،semmelweis  هست....دررابطه با تاریخچه ی اسمش یه متنی دارم که خوندنش فکر میکنم خالی از لطف نباشه :

اثر زملوایس «زملوایس» پزشک آلمانی اولین کسی بود که فهمید اگر ما دست هامونو بشوریم، کمتر به بیماری مبتلا میشیم ولی هیچ پزشکی حرفشو قبول نکرد و حتی اوضاع انقدر بد پیش رفت که زملوایس رو به تیمارستان فرستادن، اونجا هم نگهبانها کتکش زدن و مُرد.

«به مقاومت جامعه در برابر دانش جدید اثر زملوایس میگن» ایگناتس فیلیپ زملوایس (به آلمانی: Ignaz Philipp Semmelweis)، (به مجاری: Ignác Fülöp Semmelweis)، (زاده ۱ ژوئیه ۱۸۱۸ - درگذشته ۱۳ اوت ۱۸۶۵)، پزشک مجار با نسب آلمانی بود که امروزه او را به عنوان یکی از اولین پیشگامان ضدعفونی می‌دانند. او را با عنوان نجات دهندهٔ مادران نیز می‌شناسند، چرا که دریافت پزشکان با ضدعفونی کردن دست‌هایشان پیش از انجام زایمان می‌توانند نرخ تب زایمان و مرگ مادران را تا مقدار زیادی کاهش دهند. تب زایمان در بیمارستان‌های میانه قرن نوزدهم شایع بوده و با میزان بالای مرگ‌ومیر (۱۰ تا ۳۵ درصد زنان حامله) همراه بوده‌است. زملوایس در ۱۸۴۷ هنگام کار در بیمارستان عمومی وین روش شستشوی دست‌ها پیش از زایمان با کلسیم هیپوکلریت را ارائه داد؛ در این بیمارستان نرخ مرگ‌ومیر مادران در حین زایمان بدست پزشکان، سه برابر بیشتر از قابله‌های بیرون از بیمارستان بود. او کتابی نوشت و نتایج کارش را در آن منتشر کرد. علی‌رغم آشکار بودن کاهش مرگ‌ومیر به زیر ۱٪ با روش زملوایس، جامعهٔ پزشکی آن زمان تحقیقات و نتایج کارهای او را نپذیرفتند. برخی پزشکان از اینکه سمل‌ویس به آن‌ها پیشنهاد شستن دستانشان را پیش از زایمان می‌داد ناراحت می‌شدند و زملوایس نمی‌توانست با آموخته‌های علمی پزشکی آن زمان پاسخی علمی به آن‌ها بدهد. کسی نه تنها روش زملوایس را پی نگرفت بلکه او را در سال ۱۸۶۵ به تیمارستان فرستادند. ۱۴ روز بعد، در آنجا بدست نگهبانان مورد ضرب و شتم قرار گرفت و در سن ۴۷ سالگی درگذشت. روش سمل‌ویس سال‌ها پس از مرگش گسترش یافت، زمانی‌که لویی پاستور توانست نظریه میکروبی بیماری‌ها را ارائه دهد و جوزف لیستر کار بر روی میکروب‌شناسی را آغاز کرد. امروزه از عبارت واکنش سمل‌ویس (اثر زملوایس) برای یاد کردن واکنش‌ها در برابر شواهد یا دانش جدیدی استفاده می‌شود که با قواعد شناخته‌شده و عقاید روزگار مطابقت ندارد.

 

@:پارسال،همین موقع،کلییی استرس داشتم برای entrance exam چون ۲۲ می امتحان داشتم.الانکه دیدم دومی می هست،یهو یاد پارسال این موقعم افتادم.پارسال از اوایل می،تا خود ۲۲امش،هر روز صبح که بیدار میشدم،منتظر ۲۲ام بودم و انتظارش رو میکشیدم با اینکه روز قشنگ و پر استرس برام بود......یادش بخیر......کلیک کنید😍

۳ نظر ۵ لایک

Stay at home ☕🧘‍♀️🙇‍♀️💃🛀🥘⏰📅📚🎵

دیروز واااقعااا روز خسته کننده ای بود برام....دوتا امتحان مهم داشتم اولی دوشنبه بود که خیلی سخته(فیزیولوژی) و دومی هم دیروز بعدازظهر بود.....

هر دوتاشومو خوب دادم ولی خیلی خسته شدم،نمیدونم شاید دلیل خستگیم فقط امتحانا نباشه و این قرنطینه و موندن تو خونه منو کم تحمل کرده باشه اما هرچی که بود بعدش دیگه همونطور که گفتم،رفتم دوش گرفتم بشوره ببره خستگیم رو....بعدش دوستم بهم زنگ زد و خدا شاهده همینطور حرف رو حرف شد و سه ساعت گذشت!!منکه دیگه خسته شده بودم و دراز کشیدم چون دوستم ماشالا هزار ماشالا خوش حرف،مگه حرفهاش تموم میشد؟🙈😅

امتحان بعدی  فیزیولوژی، دوشنبه اس...

یه دوسه هفته دیگه ام امتحانای پایان ترمم شروع میشه...

یه چیزی رو میخوام بگم.من چون کلاسم که انلاینه،علاوه بر اون امتحانامم انلاینه،تصمیم گرفته بودم که برم ایران(برمیگرده به دوسه هفته پیش)....انگار به صلاحم نبود و من تا پای پرواز هم رفتم ولی بنا به دلایلی نشد و قسمت نبود،و کلی اتفاقهای جور واجور افتاد که من با اینک برای جمعه ی دوهفته ی پیش بلیط گرفته بودم ولی مجبور شدم کنسلش کنم و خیلی روزای عجیب و سختی بود برام.....من ناراحت شدم و بهم ریختم اما خیلی سریع خودمو جمع و جور کردم و بعداز گدشت زمان دیدم عه واقعا انگار بهتر بود که نرفتم(بماند که حالا چه اتفاقهایی افتاده بود)....در این بین یه روز ازکل کلاسای اون روزم کنسل شده بود و صبحش بعد از ساعت ۱۲(که رنج سنی ما، تو این ساعت اجازه خروج و خرید دارن)رفتم خرید کنم و مواد غذایموردنیازم رو بخرم.بعداز اینکه رسیدم خونه دیگه بعداز ظهر شده بود.....تازه ناهارم رو اماده کردم و اومدم شروع کنم به خوردن دیدم گوشیم زنگ میخوره....گوشیمو نگاه کردم و دیدم مادر یگی از دوستامه(خدای من یعنی میتونه چه کار مهمی با من داشته باشه که زنگ زده؟؟؟!)....گوشی رو برداشتم دیدم این مادر صداش انگار از قعر چاه میاد انقدرر حالش بد و ناراحته.....گفت سین جان یه خواهش ازت دارم.....و گفت که بچه اش به کمک نیاز داره و تنها کسی که بهش اعتماد داره و درحال حاضر وجود داره منم.....ازم خواست برم بهش کمک کنم.....

اولش من با خودم فک کردم که خب دوستم چرا خودش به من مستقیما زنگ نزده و جریان چی میتونه باشه....بعد وقتی که رفتم پیشش دیدم حالش اصلاااا خووب نیست و واقعاا به کمک احتیاج داره....😥😞

حقیقتا چون قول دادم چیزی از ماجرا رو برای هیچکسی توضیح ندم بخاطر همین نمیتونم بگم چه اتفاقی افتاده بود ولی همینقدر بگم بدتر و ناراحت کننده تر از فیلم ترسناک بود برای من و دوستم و همچنین خانوادش......خدا فقط رحم کرد که هیچ اتفاق وحشتناکتری نیوفتاد و خداروهزار مرتبه شکر که بعداز اون روز دیگه هم حال خودش و هم حال خانوادش خوب شد....

جالبه.....من خواستم برم ولی نشد....چندوقت بعدش تونستم به یکی کمک کنم که به گفته ی خودش تا عمر داره دعاگوی من هست...

نوشتن اینا صرفا برای این بود که همیشه یادم بمونه که هرلحظه و هر روز که خداوند به من هدیه داده،خیلی ارزشمند تر از اتفاقهاییه که میوفته و زندگی ادم رو ممکنه مختل کنه ولی درنهایت هرچیزی که نکشه قویترمون میکنه دیگه درسته؟؟....قبل از اینکه تصمیم بگیرم برم پیش خانوادم،کاملا بهم ریخته بودم ولی اون تصمیم و تلنگرهاش به من و بعدش کنسل شدن تصمیم به دلایل متعدد،باعث شد که من به خودم بیام و روی همون مسیری که باید،راه برم....وقت خسته شدن نیست.....

 

 

۴ نظر ۷ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
هپی برث دی دوست نازنینم
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
درد و دل....
شمارش معکوس شروع میشود...
wish
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
خبر خووب,روزمون
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان