و این روزا دارم فکر میکنم به هفته ی بعد و هفته های بعدترش....
به اینکه عاشق رشتم هستم و هیجان ترم یک بودن و درعین حال بیگانه بودن به سیستم اموزشی دانشگاه در وهله ی اول...
و همچنین عوض کردن خونه و تمدید کارت اقامتم که جز اساسی ترین کارهاست و دوندگی خواهد داشت که همون اول هم باید برم دنبالشون...
پدرم ۱۰ روزه که بشدت کمر درد داره و چندتا دکتر گفتن باید عمل بشه ولی یکی از دکترها این نظر رو نداشت.براش کمربند مخصوص نوشت و دو هفته براش استراحت نوشت تا ببینه چطور میشه،اگر اثر داشت که خب عمل نه ولی اگه اثر نداشت باید عمل بشه.:(
ماشالا رعایت هم که نمیکرد،وزنش بالا نیست خداروشکر ولی ورزش نمیکرد،پشت هم رانندگی،حتی توی مسافت های کوتاه هم عادت کرده بود به رانندگی،چیزای سنگین رو عین بتمن ها بلند میکرد و میگفت چیزی نمیشه کههه سنگین نبود کهههه.....کلاااا هی باید سفارش کنم بهش،بسیااار ادم بی دقتی هست روی این قضیه که به سلامت بدن خودش اهمیت بده....حالا از وقتی تو خونه هست،کلافه میشه،رانندگی هم که مطلقا ممنوعه براش.....خلاصه که همش خدا خدا میکنم با کمربندی که دکتر براش نوشته و میبنده و رعایت و اینا نیاز به عمل نباشه که مادر من دست تنهاست...
تابحال مامان اینا منو تا فرودگاه میرسوندن و همچنین بلعکسش،اما اینبار گفتم خودم با یه تیرنگ اشنا و مطمئن میرم چون پدرم با این وضیت که نمیتونه بیاد،مادرمم هم بخاطر دیسک گردنش رانندگی در مسافت زیاد براش سمّه.این وسط خواهرم هی نق میزنه که نه و فلان.گفتم میخوام ۶ ساعت دیر تر خداحافظی کنم،۶ ساعت زودتر خداحافظی میکنم،چه فرقی میکنه.اره درسته ادم با خانوادش راجت تره ولی رسوندن من وظیفشون که نیست،اینکار درواقع یک محبتیه که دارن در حق من انجام میدن که اینبار شرایطش جور نیست که بخوان منو تا دم فرودگاه همراهی کنن.
سلام دوستان عزیزم...
تو این مدتی که از پست نوشتنم میگذشت اتفاقهای خیلی زیادی افتاد و من حالات روحی متنوعی رو تجربه کردم....کلی مهمون اومد...کلی مهمونی دعوت شدیم...مسافرت رفتیم....خوش گذشت....ناراحت شدم....خوشحال شدم...ناراحت شدم...اعصابم خورد شد....زدم به بیخیالی....و کلیی چیزای دیگه....
مهم ترین چیز این بود که من بلیط گرفتم....شنبه دوم شهریور ساعت 5و40 دقیقه ی صبح...و از یاداوریش عمیقااا ناراحت میشم....دست خودم نیست واقعا....
ناراحتیم فقط اینا نیست....خیلی چیزهای دیگه هست...ولی چاره چیه؟؟؟اگه بخوام همش ناراحت باشم که نمیشه....مجبووورم خودم رو بزنم به بیخیالی و فکر نکنم به هیچ چیز....ولی خیلییی سخته....خیلییی....:(
میخچه ی پام رو یادتونه؟؟؟؟خیره سر هنوووز نیوفتااده و اذییتم میکنه....البته دکتر رفتم و هی داروی دکتر رو میزنم بهش...ولی امروز یکی رو دیدم که بهم گفت دقیقا همین جایی که من پام مبخچه زده,اونم همینطور مثل منه ولی 10 ساله که میخچه رو پاش هست و میگه وقتی اذییتش میکنه یکم میذارتش تو اب ولرم و بعد با ژیلت روش میکشه که پوستش نازک بشه.....انقدر ناراحت شدمممم که نگووو.....ترسیدم میخچه ی پای منم نیوفته....اعصابم خورد شد اصلااا....خیلی میترسم....هم از نیوفتادنش...هم از اینکه بگن باید جراحی بشه...:(
امروز نوبت دارم پیش دکترم....حالا ببینم چی میگن دیگه.
جدا از تمام این حرفها....سرم خیلی شلوغه الان....و همینطور دلم به پست گذاشتن هست ولی وقتم کمهه متاسفانه.....:(