امروز بعدازظهر,کالجمون تو باتشون(که هممون عضو هستیم) یه پیامی رو گذاشت که من همینجوری دلم خواست از یه تیکش اسکرین گرفتم که به پستم اضافش کنم.....اون قسمتهای مخدوش شده هم اسم کالج و اسم دانشگاهایی هست که من ازمون ورودیشونو دارم.....8 بند داشت....شامل اینکه چی بپوشیم و چطور بیایم و ساعت چند اونجا حاضر باشیم و اینا....
با دیدن این پیام,یه ذوق مخلوط با استرس درونم بوجود اومد....ذوق از اینکه امتحانم نزدیکه.....استرس هم بخاطر امتحان که دلم میخواد خووب بدمش که خستگیم دربره...
یه قولی رو من اولا به بعضی از دوستان داده بودم...اونم این بود که شرح بدم دارم چی میخونم واینا اما من ازشون فرصت خواستم که در زمان مناسب توضیح بدم.......اولش دلم میخواس سکرت بمونه اما بعدش باخودم فکر کردم که با توضیح ندادن مگه قراره چی بشه؟بدتر وقتی میخوای یه چیزی رو تعریف کنی هیی باید از سر و ته بزنی....اینجوری بدرد نمیخوره که....خلاصه که تصمیم دارم بعد از امتحانم کامل براتون توضیح بدم.....
فقط 4 روز مونده به امتحانی که خیلی براش زحمت کشیدم و الان هم بیکار ننشستم و دارم خلاصه هام رو مرور میکنم به امیداینکه اورالم رو خوووب بدم....
انقدر هم خسته ام و خوابم میاد که همینجور نشسته دلم میخواد بخوابم....
اونقدر خوندم که به خودم اعتماد دارم ولی میشه که دعا کنید امتحانم رو خووب بدم؟؟ممنونم ازتون:)
فقط برای تو....فقط برای تویی که ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا من بزرگ شدم.....
ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا با خودت کنار بیای و من رو راهی کنی....
باز هم ذره ذره از وجودت داره کاسته میشه بخاطر ارزوهام.....
من نمیدونم که مادر بودن یعنی چی....ولی خووب میدونم که نبودن صمیمی ترین دوست یعنی چی...ادم به زور میتونه با نبود صمیمی ترین دوستش کنار بیاد,همنوطور که من دارم با نبودت در کنار خودم, کنار میام و همچنین خودت در نبود من.....اما نمیدونم خدا که صبری رو در وجودت قرار داده که تونستی با نبود من درکنار خودت,کنار بیای....
اگه من دارم اینجا گوله گوله اشک میریزم و اینارو مینویسم....میدونم که تو از من, هم دلتنگ تری...ولی خدا میدونه که چقدر دلم میخواد الان بغلت کنم....سفت سفت....
تایم اول امتحان گذشت(اگه یادتون باشه گفته بودم تایم امتحانم به تایم دوم تغییر پیدا کرده بود و منم دیگه تغییرش ندادم)و عده ی کثیری از بچها به اون چیزی که میخواستن رسیدن...یکسریا که اصلا تصور نمیکردن که با همین تایم اول,بتونن به خواستشون برسن اما خب لطف خدا و زحمت خودشون بود که تونستن برسند....
دیشب وقتی از کتابخونه اومدم به این پی بردم که اگه منم باهاشون امتحان میدادم 100 درصد منم الان نفس راحت میکشیدم اما خوب که فکر میکنم میبینم من الان هیچ چیز رو از دست ندادم...بخاطر همین ناراحت نشدم و کلا این فکر رو انداختم از سرم بیرون....
برای جغله(جقله) هامون(دختر دایی و دختر خاله و پسر داییم اینا) از این شکلاتهای خرگوشی خریدم......دلم براتون تنگ شده فسقلیااااا
یه عکس دارم که همشون کنارمن هستن و تولد خواهرمه و منم از این عینکهای جینگول مینگول دادم بهشون و همون باهم عینک زدیم و بهشون گفته بودم که یکی بای بای کنه یکی قاه قاه بخنده یکی دستهاشو ببره بالا و....وکلا هرکدوم یه ژستی دارن...منم سفلی گرفتم باهاشون....فسقلیای بامزه ی خوردنی دوستداشتنی و شیطون....
یبار داییم زنگ زده بود بهم بعد پسر داییم (5سالشه) گوشی رو برداشت و بهم گفت از سوسک سیاه به خرمگس!!منم سریع گفتم خرمگسس به گووشمم
چقدر سرسبزی بهار رو دوست دارم.....چقدر خوبه که وقتی داری راه میری....همونطور که حواست معطوف به رقص برگهای سرسبز درختهاست....موهات هم با امواج باد بهاری به رقص درمیاد.....