این ویسو مامانم برام فرستاده...زمانی که داشتم بهش گوش میدادم تو بدترین شرایط روحیم بودم...اولش حس کردم زیاد جالب نیس ولی بعد از 2 دیقه از گریه کردن ساکت شدم و فقطط گوش دادم...دوبار...سه بار....حسابی بهم ارامش داد.پشنهاد میدم تا اخرش گوش کنید.
این ویسو مامانم برام فرستاده...زمانی که داشتم بهش گوش میدادم تو بدترین شرایط روحیم بودم...اولش حس کردم زیاد جالب نیس ولی بعد از 2 دیقه از گریه کردن ساکت شدم و فقطط گوش دادم...دوبار...سه بار....حسابی بهم ارامش داد.پشنهاد میدم تا اخرش گوش کنید.
به صین میگم,بعد ها هیچوقت با کسی همخونه نشو...(بعد تو دلم میگم چون هیچکی سکوت منو نداره چون بدخلقیهات زیاده در عین قلب مهربونی که داری ولی اصلااا زبون خوبی نداری و همش ازار میدی ادمو)
روزام همش با درس خوندن و سر کلاس نشستن و اندک غذاخوردن و خوابیدن میگذره....
سه هفته اس که اینجام ولی هنوز یه جای دیدنیشو به چشم ندیدم...یعنی کلا نرفتم که ببینم....چون معتقدم وقتی انبار انبار درس دارم که باید بخونم,حالا مگه در جاهای دیدنیو میبندن که من همین که رسیدم اینجا و هنوز تو درسام به حد خوبی که خودم دلم میخواد نرسیده پاشم برم اونجاهارو ببینم؟نه,یقیناا در اونجاهارو نمیبندن...
ولی خب صین با من فرق داره کلا...با بچها اکثر شبا میره بیرون اما من یبار هم نرفتم...دلیل اصلیش اینه که درسم برام اولویت داره و دوم این که من کلا با اون جمع حال نمیکنم...بابا شب مست میکنن من بدم میاد اااه....چیه انقد جوگیر میشین وقتی میاین یه جا...
دلم واسه یه لحظه بغل کردن خانوادم و بوسیدنشون یههه ذرهه شده....یعنی وقتی تصویرشونو تو گوشیم میبینم دلم میخواد گوشیمو محکم بغل کنم...
به مامانم میگم همش برام ویس بذار,بذار همش صداتو بشنوم,بذار حس کنم اینجایی...اون بیچاره هم همش برام ویس میذاره....یعنی صبحا که الارم گوشیم بیدارم میکنه اول از همه نت گوشیمو روشن میکنم که ویس مامانمو گوش کنم...یه انرژی خاصی بهم میده که حالمو خوب میکنه چون حس میکنم بالای سرم نشسته و داره باهام حرف میزنه...
امروز نزدیکای ظهر مامانم بهم خبر داد که الا خانم(دخترخاله جان) عجله کرده و امروز صبح,خواب شیرین صبحگاهی رو بر خاله ی من حرام کرده...
از ظهر که عکسش بهم تلگرام شده,تاحالا 100 دفه نگاهش کردم و قربونش رفتمو نازش کردم...
حتی تازه با خالم تصویری تماس گرفتم و کلییی باهم صحبت کردیم و الاخانم رو دیدم که بیدار شده بود و مشغول تامل کردن تو دنیای اطرافش بود....
واااای از همین الان ذوق اون موقعی رو دارم که بتونم بغلش کنم و بچلونمش...تا اون موقع کلییی راهه ولی خب خیلی حس و حالمو عوض کرد و کلیی انرژی گرفتم از دیدن روی ماهش...توت فرنگیه من
امیدوارم از این روز به بعد,زندگی روی بهتری به خالم و شوهرش نشون بده....اگه تا حالا هرخصومتی بوده,از همین لحظه پودر بشه بره تا ابرا و سر و کله ی غم و ناراحتی,تو زندگیشون پیدا نشه...
درسته که قول دادم در اولین فرصتی که دسترسی پیدا کردم به نت,حتما پست بذارم ولی خب نشد,با عرض شرمندگی واقعا نشد زودتر پست بذارم...
الان,فقط به همین تک کلمه ی خوبم,بسنده میکنم...
از روزی که وارد اینجا شدم تا به الان خیلیی اتفاقات متفاوتی افتاده....میدونید وقتی یادشون میوفتم میگم وای بره دیگه برنگرده اون روزا...
ولی خب بازم قراره مثل همیشه ,چشمهامو روی دوست نداشنی ها ببندم و یه نصف عمیق بکشم و اروم تو دلم بگم,همه چیز به موقعش حل میشه...حوصله میکنم و صبر...چون مطمئنم هیچ چیز تو دنیا اونقدر سخت نیست که نگذره...