به صین میگم,بعد ها هیچوقت با کسی همخونه نشو...(بعد تو دلم میگم چون هیچکی سکوت منو نداره چون بدخلقیهات زیاده در عین قلب مهربونی که داری ولی اصلااا زبون خوبی نداری و همش ازار میدی ادمو)
روزام همش با درس خوندن و سر کلاس نشستن و اندک غذاخوردن و خوابیدن میگذره....
سه هفته اس که اینجام ولی هنوز یه جای دیدنیشو به چشم ندیدم...یعنی کلا نرفتم که ببینم....چون معتقدم وقتی انبار انبار درس دارم که باید بخونم,حالا مگه در جاهای دیدنیو میبندن که من همین که رسیدم اینجا و هنوز تو درسام به حد خوبی که خودم دلم میخواد نرسیده پاشم برم اونجاهارو ببینم؟نه,یقیناا در اونجاهارو نمیبندن...
ولی خب صین با من فرق داره کلا...با بچها اکثر شبا میره بیرون اما من یبار هم نرفتم...دلیل اصلیش اینه که درسم برام اولویت داره و دوم این که من کلا با اون جمع حال نمیکنم...بابا شب مست میکنن من بدم میاد اااه....چیه انقد جوگیر میشین وقتی میاین یه جا...
دلم واسه یه لحظه بغل کردن خانوادم و بوسیدنشون یههه ذرهه شده....یعنی وقتی تصویرشونو تو گوشیم میبینم دلم میخواد گوشیمو محکم بغل کنم...
به مامانم میگم همش برام ویس بذار,بذار همش صداتو بشنوم,بذار حس کنم اینجایی...اون بیچاره هم همش برام ویس میذاره....یعنی صبحا که الارم گوشیم بیدارم میکنه اول از همه نت گوشیمو روشن میکنم که ویس مامانمو گوش کنم...یه انرژی خاصی بهم میده که حالمو خوب میکنه چون حس میکنم بالای سرم نشسته و داره باهام حرف میزنه...