خدایا صبرمون بده....

هروقت مادرم رو بغل میکنم یاد اون طفلونکیها میوفتم و گریه میکنم....

من گریه میکنم....

مادرم گریه میکنه....

همدیگرو بغل میکنیم،محکمه محکم....و از خدا طلب ارامش داریم برای عزیزانی که عزیزهاشونو از دست دادن....

تا قبل از اینکه بیام ایران،تنهایی اشکهام میریخت......الان تو بغل مادرم اشکهام سرایز میشه....😥😥😥😥😥😭😭😭😭😭😭

اولین باریه که اومدم ایران و هم ذوق میکنم و هم گریه.....با لبخندِ نه از ته دل....

خدایا صبرمون بده...🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻

 

۱۰ لایک

در دلم غوغاست اما سکوت را ترجیح میدهم😥

کم خوابی های متوالی دارم اولش بخاطر ۳تا امتحان پش سرهمم بود.دوم بخاطر دیشب و امروز صبح و ترس و استرس و نگرانی....

حالم خیلی بده.....

از دیشب تا حالا انقدر گریه کردم که همش تشنمه....

خدایااا صبر بده به خانواده ها...خدایا نجاتمون بده از اینهمه اتفاق..😭

فردا پرواز دارم و به احتمال زیاد میام ایران.ولی خیلی حالم بده.خیلی بی دل و دماغم از دیشب تاحالا....خیلیییی ناراحتم....😥

۱۰ لایک

این حجم از بیشعوری رو کاریش نمیشه کرد:(

کاش یه قرصی بود که وقتی یکی عمییقااا ناراحتت کرد،میخوردیش و همنجور که خوردیش،به صورت یه بی حسیِ مطلق برای جراحتی که اون ادم به روح و جسمت زده عمل میکرد و راحت به ادامه ی زندگیت میپرداختی.....عین امپول بی حسی که دندونپزشکها میزنن....انچنان سِر میشه که از دردش هیچی نمیفهمی....

۸ لایک

امان از دست تو....امان از دست من

یه دوست دارم که اینجا نیستاااا،ایرانه.بعد ایشون کلاااا اخلاق سردی داره،مثلا یه مدت طولانی دوست صمیمیه من بود.من توقع نداشتم اینجوری باشه ولی بود و من نباید توقع میداشتم.اخه ادم که نمیتونه دیگران رو عوض کنه.مخصوصا اگه خود طرف به این قضیه اگاه نباشه.اره واقعیتش بارها و بارها ناراحت شده بودم،همین باعث شد که من تصمیم گرفتم که کلا بی محلی کنم نسبت بهش.

بعد چون ادم مغروریه،اگه بی محلی ببینه حساابی داااغ میکنه تا حدی که تا قیامت دیگه با ادم سلام علیک نمیکنه و این مدلیه.

من پارسال تا قبل از اینکه مریض بشم (اون الرژیه شدیددد رو میگماا)،اونقدر فشار روحیه زیادی داشتم که از همون اولی که خواستم از ایران برم،به هیییچکدوم از دوستام به عمد نگفتم چون خیلیی اعتماد بنفسم تضعیف شده بود و خودم نمیدونستم اینده چی میشه و اینکه خیلی از قضاوت میترسیدم.اونقدرررر با این افکار ، دست و پنجه نرم کردن برام سخت بود،انقدررر اروم بودن تو این شرایط برام سخت بود که حسابیی مردم گریز شده بودم و بخاطر همین هم به هییچکدوم از دوستام نگفتم که رفتم.:(

همشون بعداز چند ماه فهمیدن که من رفتم و نگفتم و ناراحت شدن.یکسریام شماره جدیدم رو خلاصه پیداکردن و بهم پی ام دادن و هم گله کردن و هم خبرم رو گرفتن و هم از اینکه چرا اومدم و اینجا دارم چیکار میکنم،پرسیدند.

بعد خب بعضیا خواسته بودن شماره ی منو از طریق بعضیای دیگه بگیرن که یکیش همین دوستِ مغرورِ بی احساس ما بود.و من اون لحظه فقط خواستم از سوال جواب دادن خودم رو راحت کنم و اینکه چون فهمیدم ایشون میخواد،از عمد گفتم نه،من نمیخوام باکسی ارتباط داشته باشم.:(

فهمیدم که این دوست مغرکرم خیلی ناراحت شد ولی اهمیت نداشت برام چون با افکارم درگیر بودم،بشدت هم درگیر بودم و نیاز داشتم به یه استحکام روحی برسم...

اما الان یه چندوقته که دیگه دلم نمیخواد کسی رو مستقیم برنجونم.اخه اونکه ادم ناخواسته میرنجونه که دست خودش نیست ولی اینکه از عمد برنجونی خب واقعا خوب نبست.اخه به این پی بردم که به تعداد ادم های روی زمین،تفاوت رفتاری وجود داره و من نبااااید هیییچ توقعی داشته باشم در رابطه با همه...توقع ناراحتی و کدورت میاره و فاصله ی بین مرگ و زندگی از یه تار مو هم نازک تره....پس توقع نداشته باشم و راحت زندگی کنم.

الان دیگه پیش خودم میگم،دوسداری،الان که از دست این ادم بخاطر رفتارش ناراحتی،بجای این ناراحتی،خبر مرگش رو خدای نکرده برات بیارن؟؟تو اونوقت بیشتر ناراحت نمیشی که دو روز دنیا رو الکی بخاطر توقعاتت،به خودت و به دیگرانی (مثل همین دوستم)که عین خودت توقع دارن،تلخ کنی.

الان این دوستِ من،اگه روزی بخوایم بااکیپمون بریم بیرون و من باشم،اون نمیاد...

الان اینارو نوشتم که ازتون خواهش کنم،که نظرتون در رابطه با اینکه چطور میتونم از دلش دربیارم؟

*=اینکه از دلش چطوری دربیارم رو که به روش خودم کمی تا قسپتی بلدم ولی اگر ایده ای دارید،خوشحال میشم بخونم، ومهم تر از اینا،نظرتون دررابطه با این پست،اون پاراگراف یکی مونده به اخر و اخری چیه؟؟دلم میخواد باهم صحبت کنیم😊

 

۵ نظر ۶ لایک

حال این روزهام...

مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...

این روزا روحیم حسابی پایینه...

بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....

خداروشکر خونه رو دارم میگیرم  و یکی از دغدغه هام کم میشه...

اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...

۱۲ لایک

عمه جان اروم بخوااب.....دیگه لازم نیست بادستگاه نفس بکشی...

عمه جانم دیگه راحت بخواب.....۵ روز روی تخت بیمارستان دراز کشیدی و از درد اشک ریختی.....الهی قربونت برم که نذاشتی منو بیارن و توی اون حال ببینمت....الهی قربون محبتهات،خوبیات و بودن هات و مهربونیات برم....

بخواب....دیگه اروم بخواب....

کی فکرشو میکرد کسی که اینهمه به همه خوبی میکرد،کسی که همیشه خودش رو همراه دیگران میکرد زمانیکه گوشه بیمارستان بودن،بعد خودش ۵ روز تمام از درد به خودش نالید.....۵ روز مداوم اطرافیانش زجر کشیدن هاش رو دیدن و دلشون خون شد....

خوبیهات همش جلو چشمم میاد و اشک از چشمهام جاری میشه.....هنوز زبونم نمیچرخه که بگم خدا بیامزرتت....نمیتونم....ذهنم قبول نمیکنه که نباشی....

نذاشتی هفته ی اخری ناخوش احوال از پیش عزیزهام برم،نذاشتی روی ماهت رو تو اون وضعیت ببینم که فقط خاطره ی خوش و صورت خندونت توی ذهنم بمونه....

خدایا صبر بده....

 چشمهام خیلی درد میکنه....دیگه دارم تار میبینم از بس گریه کردم.....

خدایا به شوهرش و بچهاش صبر بده....

هفته ی قبل که میشد هفته ی اخری که ایران بودم،من میدیدم هی روز به روز که میگذره،بابام ناراحت تر میشه،ولی چون عمم نذاشت من ببینمش،من نمیفهمیدم دلیلش حال بد عمم هست،احساس میکردم یه خبرایی هست ولی برام قابل باور نبود که خوب نشه از بس که ادم فعاالی بود و همه جا بود و از خوبی کردن برای کسی دریغ نمیکرد.

هر روز هم مامانم و بابام بهم میگفتن حالش داره بهتر میشه که من غصه نخورم ولی امروز بهم گفتن که اونقدرررررر حالش بد بود که در یک کلام بگم راااحت شد......سرطان کلی دستگاه گوارشش رو شدیدا درگیر کرده بود...😢😢😢😢😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔

 

۶ نظر ۱۱ لایک

محبتشون👨‍👩‍👧‍👧

پدرم ۱۰ روزه که بشدت کمر درد داره و چندتا دکتر گفتن باید عمل بشه ولی یکی از دکترها این نظر رو نداشت‌‌‌‌.براش کمربند مخصوص نوشت و دو هفته براش استراحت نوشت تا ببینه چطور میشه،اگر اثر داشت که خب عمل نه ولی اگه اثر نداشت باید عمل بشه.:(

ماشالا رعایت هم که نمیکرد،وزنش بالا نیست خداروشکر ولی ورزش نمیکرد،پشت هم رانندگی،حتی توی مسافت های کوتاه هم عادت کرده بود به رانندگی،چیزای سنگین رو عین بتمن ها بلند میکرد و میگفت چیزی نمیشه کههه سنگین نبود کهههه.....کلاااا هی باید سفارش کنم بهش،بسیااار ادم بی دقتی هست روی این قضیه که به سلامت بدن خودش اهمیت بده....حالا از وقتی تو خونه هست،کلافه میشه،رانندگی هم که مطلقا ممنوعه براش.....خلاصه که همش خدا خدا میکنم با کمربندی که دکتر براش نوشته و میبنده و رعایت و اینا نیاز به عمل نباشه که مادر من دست تنهاست...

تابحال مامان اینا منو تا فرودگاه میرسوندن و همچنین بلعکسش،اما اینبار گفتم خودم با یه تیرنگ اشنا و مطمئن میرم چون پدرم با این وضیت که نمیتونه بیاد،مادرمم هم بخاطر دیسک گردنش رانندگی در مسافت زیاد براش سمّه.این وسط خواهرم هی نق میزنه که نه و فلان.گفتم میخوام ۶ ساعت دیر تر خداحافظی کنم،۶ ساعت زودتر خداحافظی میکنم،چه فرقی میکنه.اره درسته ادم با خانوادش راجت تره ولی رسوندن من وظیفشون که نیست،اینکار درواقع یک محبتیه که دارن در حق من انجام میدن که اینبار شرایطش جور نیست که بخوان منو تا دم فرودگاه همراهی کنن.

۳ نظر ۱۲ لایک

غرغر های تلنبار شده 3_در هم

از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...

اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...

از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....

امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد...خدایا به امید خودت....

میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست...یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم...

سیزده بدر پارسال کردستان بودم.....درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال....

امسال اینجام....خوبه که به خواستم رسیدم...اما دلم تنگ شده....اونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.....

سیزده به در تولد مامانمه....چقدر دلم میخوادتت مامان.....دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.....

نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.....حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفته....امیدوارم که امید واهی نباشه...

حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.....بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.....با این اوضاع  تا چند سال دیگه  واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(

غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها...می ترسم....احساس میکنم هرچی خوندم یادم میره....هم خسته ام....هم میترسم....هزارتا حس مختلف دارم...حالم اصلا قابل تشریح نیست....

معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونه....بعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااار....نمیشه راحت صحبت کرد....اولش که هی سلام سلام.....بعدشم باید قطع کرد....خب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگران....والاا

 

 

 

 

۹ لایک

اخرین ماه امسال

خب,راستش من از این تریپ ناله و گریه زاری اصلا خوشم نمیاد,یا اینکه مثلا هی بیامو از حال خرابو انرژی تحلیل رفته و اینا صوبت کنم و اینکه از بس پست قبلیم شمارو متاثر کرد,بخاطر همین امروزتصمیم گرفتم همینجوری یه پست بذارم کههه,اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم...ولش میکنم.

ولی کلا من عاشقتونم.چون پیگیر حال ادم هستین ولی نه در جهت دخالت,بلکه درجهت کمک کردن به خوب شدن حالم.قربون همتونheart

والا من دیروز و پریروز اینا و کلا روزای قبل تر همش تو فکر این عزیزایی هستم که با هواپیما از تهران به یاسوج میخواستن برن ولی انگار کوه دنا سد راهشون شد و متاسفانه تهران رو به مقصد اون دنیا ترک کردن واین خیلییی برام ناراحت کننده اس.خدارحمتشون کنه و خدا به بازماندگانشون صبر بده.میخواستم تو این پست دلنوشته ی دکتر دانشی برای همسر و بچهاش که تو این هوایپیما بودو بذارم ولی پشیمون شدم چون خودم وقتی خودمش خیلیی متاثر شدم و ناراحت.

الانم گشتم و یه عکس خوب واسه این پست پیدا کردم....

 

یه توضیح بدم درمود این عکس و برم=این چای طبیعیه,علاوه بر اون نعنای تازه چیده شده ی حیاط انداختم توش,اصن محشره...همین.فعلاsmiley

یه چیز دیگه=از خدا میخوام دیگه از این حادثه های دوست نداشتنی برای مردممون و هموطنای دوستداشتنیم نیوفته.

۱۰ نظر ۴ لایک
میان تمام تلاطم های این زندگی فقط همین بس که میدانم

هستی . . .

همیشه . . .

همین جا . . .

درست در کنار من !♡♡خدای مهربانم♡♡


>>انتَ القَویُ وَ انا الضَّعیف وَ هَل یَرحَمُ الضَّعیفُ الَّا القَویُ<<

-ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
از نو
به وقت پنج ژانویه دوهزاروبیست و یک
من نمیدونم چرااا😐😐😐😐
Channel
فانکشنال با اوا و پیتر...
پدیده ای بنام فانکشنال🙄
کراش بچگیم😂😂
پاییز☂️
به وقت غذای روح و جسم،به وقت یوگا😍🧘🏼‍♀️
کراش نزنیم،اگه میزنیم بدردبخور باشه😂😂😂😂🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️
محبوب ترین مطالب
تا کیِ؟؟؟؟😥
از نو
غرغرهای تلنبار شده 2
😑
خواست خدا بود که ما الان زنده هستیم!
ذوق استرسطور!!!!!!!
دلتنگیه دیگه...وقتی خسته ای بیشتر میاد سراغت که از گوشه ی چشمت بریزه...
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
وی پست خود را از ایران مینویسد...
📚📅
پربیننده ترین مطالب
سکوت کن!.....
خدا دختر ها را افرید.....تا گلها بی نام نمانند..
روزای سخت برای آدمای سخته(وقتی سین کم میاره و بااین جمله به خودش امید میده!)
ممنونم که هستین...
هپی برث دی دوست نازنینم
خصوصی 1
خنده بر لب میزنم تا کس نداند حال من,ورنه این دنیا که مادیدیم خندیدن نداشت...!
شمارش معکوس شروع میشود...
draw:)
اخرین ماه امسال
مطالب پر بحث تر
وی پست خود را از ایران مینویسد...
باااز میشه این در.....صبح میشه این شب....
نکته های ریزی که ممنون میشم اگر بخونید...:)
هپی برث دی دوست نازنینم
درد و دل....
خیالِ رویِ تو در هرطریق همراه ماست....
wish
شمارش معکوس شروع میشود...
بغضم گرفته وقتشه ببارم..چه بی هوا هوای گریه دارم....:(
draw:)
آرشیو مطالب
موضوعات
روزمره هام:) (۱۸۶)
دخترونه هام:) (۴۸)
خوشمزه هام:) (۶)
دوسداشتنیام:) (۶۷)
پیوند ها
ساخت وبلاگ جدید در blog.ir
نرم افزار مهاجرت به blog.ir
وبلاگ رسمی شرکت بیان
صندوق بیان
والپیپر اچ دی
پیوندهای روزانه
پاسخ به سوالات وبلاگ نویسان
آخرین وبلاگ های به روز شده
زندگی به سبک بیان!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان