هفته ی پیش.....روزای اول هفته به شدت حالم بد بود......اصلا روحیه ام صفر بود....
یکم بعد بهتر شدم.....الان هم خوبم اما شارژ و شنگول نیستم...درحدی که نمره وحیم خیلیی به=خواد باشه,در حد 13 هست....(
متوجه شدم که اگر هر روز یه مسیر کوتاهی رو پیاده روی داشته باشم,حالم اینجور بد نمیشه.....اما این هم یک احتمال هست.......
نمیدونم.....فقط اینو میدونم که هر جوریه باید تا امتحانم,روحیم خوب باشه که هم بتونم بخونم هم امتحانمو خووب بدم....
یه خبر خوب شنیده بودم که دو روز شارژ بودم ولی بعدش تموم شد.....
حرفهای تکراریمو نمیخوام تکرار کنم ولی واقعا همونی هستم که هستم....هیچ تفاوتی ندارم یا یکماه پیش....
اخ که چقدر دلم یه خبر خووب....یه نور امید میخواد.....
شماها چطور؟؟؟؟ای کاش شما هم مثل من نباشید....ای کاش حال هممون خوووب باشه....
راستش وقتی پست قبل رو نوشتم....اکثرا بهم اشاره کردید که سخت نگیر,غصه نخور,میگذره و .....
همین باعث شد برم و به پستهام نگاهی بندازم.....
دیدم اکثرا توشون, یه انرزی منفی داره موج میزنه....اما منکه قصدم از نوشتن این نبوده و نیست که انرژیهای منفیی رو که در درونم هست رو بهتون منتقل کنم اما ناخوداگاه در بعضی از پستهام این اتفاق افتاده.....
متاسفم دوستان عزیزم....
درسته که من گوشه ی کوچیکی از زندگیم رو توصیف میکنم اما من دارم حقیقت درونم رو کمی توصیف میکنم....حسی که ,شرایطی که, در اون قرار دارم, و من رو احاطه کرده که دارم اندکیش رو توصیف میکنم...
ولی خب از قدیم گفتن حقیقت تلخه دیگه....
اما یه تصمیمی گرفتم.....اینکه از این به بعد,تا زمانیکه حالم خووب خووب بشه,هرپستی که شامل بار منفی باشه رو رمز دارش میکنم...که شما اذییت نشین لااقل....
والا منکه نمیتونم شرایطمو تغییر بدم,به علت یسری پیچیدگیهایی که وجود داره....فقط باید سعی کنم که این دوره رو به سلامت بگذرونم...
ازتون پوزش میخوام اگر گاهی کامنت نمیذارم و خاموش میخونمتون....چون وقتی خودت میزان انرژیت پایین باشه.....طبعا انرژی دادن به دیگران کار سختی میشه برات...
برای خوب شدن حالمون,دعا کنیم.....
صمیمی ترین رفیق همه ی روزهای زندگیم...تولدت مبارک...
الهی همیشه ساالم باشی
___________________________________________________________________________
امروز صاحب خونمون ومده بود که اجارمونو بگیره....
عاقااا.....یه کاپشن از این بادگیرا,یه سوییشرت,و کلی لباس پوشیده بود.....منو همخونم وقتی دیدیمش فقط خودمونو کنترل کردیم که نزنیم زیر خنده....قرمز شدیم ولی عادی رفتار کردیم....فک کنم از سیبری اومده بود....اخه تو این هوا که ادم انقد لباس نمیپوشه...
حالا ما تو خونمون در تراس رو باز کرده بودیم که باد ملایم بوزه....
____________________________________________________________________________
از خستگی دارم میمیرممم....امروز نشستم به حل کردن مسئله های شیمی....اصلا دستم و گردنم داره منو میکشه...دیگه بعد شام سلکسیب خوردم...
تو کتابخونه بودم...یه لحظه احساس کردم دیگه نمیفهمم چی دارم حل میکنم...دیگه پاشدم جمع کردم اومدم خونه...همخونم که خیلی قبلتر از من رفت خونه اخه گفت حال ندارم درس بخونم...خسته شدم...گفتم پس من چی بگم که اگه یکم دیگه کتابهامو ورق بزنم دیگه قشنگ از وسط پاه پوره میشن...اونموقعی که هیچکی کتاب دستش نبود..من داشتم میخوندم.....تازه تا امتحانمم کلی باز باید بخونم...والاا
اینم نمای بیرونی کتابخونه.....جایی که قسمت زیادی از زندگی ما رو در بر گرفته....
اینجا درواقع محوطه است...اما چون میز و صندلی های خوبی برای درس خوندن داره....همه ازش استفاده میکنن...خوبیش اینکه خسته که شدی.....میای لب قسمت شیشه ای ساختمون و بیرون رو تماشا میکنی....بهتر از همه اینه که فقط 3 دقیقا با خونمون فاصله داره.....کلا حس و حال خوبی داره..
از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...
اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...
از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....
امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد...خدایا به امید خودت....
میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست...یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم...
سیزده بدر پارسال کردستان بودم.....درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال....
امسال اینجام....خوبه که به خواستم رسیدم...اما دلم تنگ شده....اونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.....
سیزده به در تولد مامانمه....چقدر دلم میخوادتت مامان.....دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.....
نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.....حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفته....امیدوارم که امید واهی نباشه...
حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.....بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.....با این اوضاع تا چند سال دیگه واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(
غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها...می ترسم....احساس میکنم هرچی خوندم یادم میره....هم خسته ام....هم میترسم....هزارتا حس مختلف دارم...حالم اصلا قابل تشریح نیست....
معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونه....بعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااار....نمیشه راحت صحبت کرد....اولش که هی سلام سلام.....بعدشم باید قطع کرد....خب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگران....والاا
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....