رفتم یه مسکن خوردم...تا این سردرد دست از سرم برداره..
ناخداگاه پرده رو کنار زدم...برگای روی زمین یادم اورد که هفته ی اخر پاییزه....
انقدر درگیر درس و روزمرگی شدم که گذر زمانو از یاد بردم...فقط اگه ازم بپرسن امروز چندمه میگم فلان...صرفا بخاطر اینکه یه گوشه از اینهمه عقربه های بی مصرفی که تو ساعت مچیم وجود داره,تاریخ رو هم نشون میده...
وقعا اصلا نمیدونم چرا انقدر این عقربه ها باهم مسابقه دارن؟؟؟؟چرا دوسدارن انقدررر تند تند بدوان و لحظه هارو دفن کنن؟؟؟کی صبر لطفا...من نمیخوام از زندگی جابمونم!!!!....
فکرم خستس...
سکوت معنی دارم نشون میده چقدر تنش طور داره میگذره این روزا....
باید سامان بدم به این بهم ریختگی درونیم...
عقربه ها کمی ارام تر بدوید...روحم کم اورده.....فعلا توان دوییدن ندارد...میخواهد کی قدم بزند!!!
با تموم این اشفتگیها...خدایاااا ممنونم ازت
سلام
صبحتون بخیر
امیدوارم روز خوبی داشته باشید
دیشب یه تصمیمی گرفتم.
اومدم ایده ال های خودمو که دوسدارم درهفته انجامشون بدم نوشتم.از امروز شروع میکنم تا اخر هر هفته.
ینی من هرهفته خودمو ارزیابی میکنم که ببینم ایا تونستم به اون کارایی که درطول هفته مدنظرم بود برسم یانه؟
حس میکنم این ایده ی خیلی خوبی برای من میتونه باشه.
راستش خیلی اعصابم از دست خودم خورده.اخه من ادم بدقولی نیستم ولی بدقولی کردم.
نمیتونم ناراحتیمو توصیف کنم..
از فردا تمومه تمومه سعیمو میکنم که دیگه بدقولی نکنم.قول میدم.قول میدم...من اشتباه کردم همش پشت گوش انداختم.پشیمونم خیلیی...:(
پست حوا بانو حال وهوای منو برد یه سمت دیگه.گفتن نداره فقط خدا تو اون لحظه ها بود.فقط خدا میدونه من چی میگم.-_-
بازم سرماخوردم...
امروز نرفتم کتابخونه.چون ترسیدم بدتر بشم و اینجا خیلییی سرد شده.از دیروزتا حالا همش بارون میاد و شدتش کم و زیاد میشه...
همینجوری یهویی هوس کردم پست بذارم!
با اینهمه سرفه و عطسه های پی در پی بازم دوسدارم این سرما و صدای بارونو....
کلا بارون دوسداشتنیه....مخصوصا بارون شمال....
* هروقت انقدر ناراحت میشم که میام اینجا و ناراحتیمو ابراز میکنم,بعدش یه تلنگر یا یه خبر خوب حال خیلی خیلی بدمو عوض میکنه...
این نشون میده خدا همییشه حواسش به بندهاش هست...این یه اشتباه بزرگه که مافکر میکنیم خدا بنده هاشو یادش رفته...
چشمام رو خط کتابه اما فکرم یه جای دیگه...
خسته شدم از بس به این فک کردم که تهش قراره چی بشه...
الان یه جایی از زندگیمم که نه راه پس دارم نه راه پیش..
ظاهرا فقط باید به انتهای این خیابان برسم....اما این خیابان انتهایی ندارد که ندارد....:(