رفتم یه مسکن خوردم...تا این سردرد دست از سرم برداره..
ناخداگاه پرده رو کنار زدم...برگای روی زمین یادم اورد که هفته ی اخر پاییزه....
انقدر درگیر درس و روزمرگی شدم که گذر زمانو از یاد بردم...فقط اگه ازم بپرسن امروز چندمه میگم فلان...صرفا بخاطر اینکه یه گوشه از اینهمه عقربه های بی مصرفی که تو ساعت مچیم وجود داره,تاریخ رو هم نشون میده...
وقعا اصلا نمیدونم چرا انقدر این عقربه ها باهم مسابقه دارن؟؟؟؟چرا دوسدارن انقدررر تند تند بدوان و لحظه هارو دفن کنن؟؟؟کی صبر لطفا...من نمیخوام از زندگی جابمونم!!!!....
فکرم خستس...
سکوت معنی دارم نشون میده چقدر تنش طور داره میگذره این روزا....
باید سامان بدم به این بهم ریختگی درونیم...
عقربه ها کمی ارام تر بدوید...روحم کم اورده.....فعلا توان دوییدن ندارد...میخواهد کی قدم بزند!!!
با تموم این اشفتگیها...خدایاااا ممنونم ازت