دقیقا ۳۵ پیش من چشمهام بستم که بخوابم ولی نتونستم.یک لحظه به خودم اومدم دیدم اشکام داره پخش میشه رو صورتم ومن واقعا کاری از دستم برنمیومد درجهت اروم کردن خودم.پس نشستم و تا میتونست چشمام بارید.الان مطمئنم چشمام ورم کرده از گریه.
فردا قراره یه کار مهم رو انجام بدم ولی از درون هیچ احساس ذوق و خوشحالی ندارم ولی از بیرون نشون میدم خیلی خوشحالم.چاره ای نیست،مجبورم.
هرکی جای من بود الان از درون و بیرون داشت پرمیگرفت اما من نه.
خدایاااا باز بشه این در،صبح بشه این شب لطفا....😥
اولش خواستم برای مادرم بنویسم که بیدار شد بخونه اما پاک کردم هرانچه که نوشته بودمو.اینجا مینویسم از حالم تا یادم بمونه که چه روزهایی درحال گذره برام....
۲۰ تیر ۹۹