دیشب یه یکساعتی رو پیدا راه رفتم...بد نبود ولی میدونم اون چیزایی که رو دلم وایستاده حل نشده چون وقتی برگشتم خونه،وقتی نشستم که درس بخونم،مدام میومدن تو فکرم،همهههه چییز.....
نمیتونستم فکر کردنم رو مختل کنم....
خسته بودم،سرم درد میکرد ولیی دلم میخواست بشینم بازم فکر کنم....مقاومت کردم و زدمشون کنار که درس بخونم ولی هرچقدر به وقت خوابم نزدیکتر میشدم،خسته تر بودم....اخرشم از سر درد خیلی دیر خوابم برد...
سر کلاس اول که ،یه بوی ادکلنِ مردونه رو حس کردم که منو پرت کرد به اینکه چقدر دلتنگ بابام هستم....چون لوی ادکلن خیلی شبیه به بوی ادکلن پدرم بود...
من به جرعت میتونم بگم،خانوادم رو بیشتر از خودم دوست دارم....خیلی بیشتر....
خیلی خستم....دلم میخواد بخوابممم ولی کلاس دارم هنوز...
۱۶ آبان ۹۸