گاهی وقتا به یه جایی میرسی که حس جلو رفتن نداری,عقب هم نمیتونی بری,اگه با تامل از کنار یه ایستگاهی رد شدی دیییییگهه محاااله دوباره بتونی برگردیاخه ماشین زندگی فقط به جلو حرکت میکنه!!....فقط باید ادامه بدی و ادامه بدی....
شاید یه ایستگاه مثه ایستگاه قبلی که ردش کردی در انتظار رسیدنت باشه....
شایدم اینجوری نباشه...
نمیدونم شایدم یه ایستگاهی وجود داشته باشه بعدااا هااا ,که خیلی خیلییی بهتر از همون ایستگاه اولیه که از کنارش رد شدی باشه...
خلاصه که من الان فقط دارم ادااامه میدم...
مضخرف ترین حس الانم, استرسمه....قشنگ داره خفم میکنه...
کی میخواد این استرسا کم بشه من نمیدونم...
از این سین نامنظم درونم متنفرم....ولی نمیدونم چرا نمیتونه با این شرایط کنار بیاد....نمدونم چرا انقدر بچه بازی درمیاره...
سین درونم الان از دست خودش ناراحته و داره گریه میکنه....
همین.
>>هرچی گشتم عکسی پیدا نشد برای توصیف حال سین درون.<<