همین نیم ساعت پیش،میخواستیم بریم بهشت فاطمه که سرخاک بستگانمون...
راه افتادیم....
وسطای راه،یه جایی جاده ۲ بانده بود....تریلی از روبرو اومد،پدرم خواب رفته بود.....ماشین ما مستقیممم.....تریلی مستقیممم....فقط یک لحظه مادرم داااااد کشییییید داااااری چیکاااار میکنی......من و خواهرم دیدیم تریلی داره مستقیم میاااد،ماهم روبروش!!!!!....خلاااصهههه.....با داااااد مادرم،پدرم از خواب پرید و فرمون رو کج کرد و جون سالم بدرد بردیم.....
اره دوستان عزیز.....داااد مادرم نجاتمون داد....وگرنه ما الان مرده بودیم....
بعدش وایستاد و مادرم نشست و تا اخر مسیر پدرم خوابید...
اومدیم بریم سرخاک،نزدیک بود خودمونم به خاک بریم😑
الان دیدم تا مهمونا بیان،یه کوچولو وقت دارم و میخوام بنویسم....
۱۴ تا ستاره هم هست که باید بخونمشونو نظر بدم...
این شنبه ای که داره میاد میشه ۵ ام که نه،شنبه ی بعدیش،من پرواز دارم.تا حالا که همه چیز خوب بوده خداروشکر و سرم شلوغ پلوغه همش.فقط یه سرماخودرگیه رو اعصابی رو تجربه کردم من،که الان اخرشه.
یه چیزایی این وسط پیش اومد که جز ریزکاری حساب میاد که البته یادمم نمیاد.
دونفر از بلاگرهای خیلی محبوب که همیشه حضور داشتن و دور هم،دلمون خوش بود،خیلی وقته نیستن.نمیدونم چرا،هلنازِ عزیزم و جناب قدح،برگردین لطفا....🙏🏻