از پریشب تا حالا،یجوریم....یه بی حال و حوصلگی عمیقی دارم که هی دلم میخواد از خودم جداش کنم،ولی تمومی نداره انگار🙄😑
یکساعت دیگه،میانترم زبان مجاری دارم🖊📄😐
از پریشب تا حالا،یجوریم....یه بی حال و حوصلگی عمیقی دارم که هی دلم میخواد از خودم جداش کنم،ولی تمومی نداره انگار🙄😑
یکساعت دیگه،میانترم زبان مجاری دارم🖊📄😐
کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....
اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون دم میکردم،افتادم....چه روزهای سختی بوود و چه روزهای سختی درپیشه....این نیز بگذرد....🍵📚📖🖊
این هفته ای که گذشت بطور جدی دانشگاه شروع شد و همچنین درسها،منم بطور جدی تا هرجایی که میتونستم خوندم،باقیش رو فردا و پسفردا به اتمام میرسونم.
بچه های کلاسمون اکثریت ایرانی هستن،اخه قضیه اینه که ما رفتیم دیدیم گروه A2 از نظر برنامه ریزی واقعا بهتره بخاطر همین انتخابش کردیم و اینگونه بود که اکثریت ایرانی هستیم.خارجی هم داریم تو کلاس و از جاهای مختلف،و خب باهم خیلی جور هستیم،فعلا همه خوبن،همه چیز خوبه.امید به اینکه تا اخر روابطمون به همین شکل باشه.🙏🏻نشه که از سمستر ۲ همه اون روی خودشونو نشون بدن و جو بدردنخور و دوست نداشتنی بوجود بیاد.
فعلا سه تادرسی که خیلی نیاز به فکوس داره اناتومی،مدیکال لاتین و مدیکال اند فیزیولوژی هست.حالا از سمستر ۲ به بعد اینا سنگین تر تر و یک سری واحدهای مهم دیگه هم بهشون اضافه میشه دیگه.
یه همکلاسی هندی دارم که مسلمان هست و ادم عجیبیه.شرایطش جوریه که الان یقیناا بهش سخت میگذره اما عمیقاا شاد هست و حالش خوبه و جالب اینکه با هر اتفاق خوبی که براش میوفته شدیدا خداروشکر میکنه و چند روزی هست که به این اخلاقش شدیدا فکر میکنم و من هم همینکار رو انجام میدم و چقدررر حس خوووبیهه.....👌🏻👌🏻👌🏻
امروز روز اول دانشگاهم بود،در کل خوب بود ولی خیلیی خسته کننده بوود و میدونید که ترمکها چقدر گیج میزنن روزای اول😊😂😂😂😂
از صبح که با دوساعت لکچر اناتومی شروع بشه اونم از ۸ صبح و کلاس پشت کلاس تا ۶ و نیم غروب،دیگه الان کاملا واضحه که خیلی خسته ام نه؟؟
بعداز کلاس تند و تند دویدم و با دوستم که قبلا باهم هماهنگ کرده بودیم،رفتیم که به مراسم محرم سفارت برسیم.
بعداز ۴ سال،اینبار تونستم بدون هیچ دغدغه ای،تو مراسم محرم شرکت کنم و نمیتونم حالِ خوبم رو توصیفش کنم...
وارد سفارت شدیم،بووی حلوای مامان پز میومد،واای که با اونهمه خستگی،چقدر چسبید همون بوی حلوای تازه.
و این روزا دارم فکر میکنم به هفته ی بعد و هفته های بعدترش....
به اینکه عاشق رشتم هستم و هیجان ترم یک بودن و درعین حال بیگانه بودن به سیستم اموزشی دانشگاه در وهله ی اول...
و همچنین عوض کردن خونه و تمدید کارت اقامتم که جز اساسی ترین کارهاست و دوندگی خواهد داشت که همون اول هم باید برم دنبالشون...